مامان! تمام زندگیم درد میکند...
چقدر خوب بود که آدمها دربارهی دیدهها و شنیدههایشان سکوت میکردند، داوری نمیکردند و راست و دروغ را به هم نمیبافتند. یکی از کسانی که بچهاش را برده است برای یک برنامهی تلویزیونی آمده است گفته است نمیدانی چه وضعی داشتند، من که زن بودم رویم نمیشد آنجا بنشینم، خجالت میکشیدم از سرووضع زنهایشان. من نمیدانم چقدرش مبالغه است، چقدرش از خودش است، راست و دروغش پای خودش، اما تجربهی زیستهی آدمها در اینکه راه و بیراه از هر چیزی تعجب کنند بیتاثیر نیست، هر چقدر آدم قد کشیده باشد خیلی چیزها را نمیبیند که حتی بخواهد دربارهشان حرفی بزند، گاهی بعضی حرفها از قد کوتاه خودمان است از اینکه ارتفاع نگرفتهایم. گاهی به این فکر میکنم کاش دست از این همه داوری و ناداوری میکشیدیم، کاش یک کم فقط یک کم فکر میکردیم هر جمله و حتی کلمهای که میگوییم ممکن است سرنوشت یکی را از این رو به آن رو کند، حال دلش را آشوب کند، مسیر زندگی کسی را تغییر دهد. کی قرار است دست بکشیم از ناداوریها و یاد بگیریم هر راست نشاید گفت.
مقاومت مامان در برابر این حرفهای هیچ و پوچ، همواره و همیشهی روزگار دلم را آرام کرده است و یادم داده است که در دام این هیچیها و پوچیهای عالم نیفتم. امشب شبیه همهی این سالها از نگاهم فهمید که تمام زندگیام درد میکند و برایم مسکّن شد. چقدر خوب است که مامان این قدر ارتفاع گرفته است که خیلی از مسائل را ریز میبیند یا اصلا نمیبیند.
2 comments:
دردم میاد از این جمله:"کاش یک کم فقط یک کم فکر میکردیم هر جمله و حتی کلمهای که میگوییم ممکن است سرنوشت یکی را از این رو به آن رو کند، حال دلش را آشوب کند" بسکه لمسش کردم
و نتونستم به کسی بفهمونمش
ریحانه :(
Post a Comment