ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, January 20, 2015

تمام روز می‌خندم، تمام شب یکی دیگه‌ام
من از حالم به این مردم، دروغ‌های بدی می‌گم


انگار قدیم‌ها قوی‌تر بودم در اینکه حال بدم را به تاخیر بیندازم، از پسِ کاری که مهم‌تر است برآیم. کار مهم‌ام که تمام شد، دریا دریا اشک بریزم. انگار قدیم‌ها هر چند کم‌سن‌تر، اما معنی این نیز بگذرد را می‌توانستم زندگی کنم. انگار قدیم‌‌ها می‌فهمیدم از روی روز و ساعتی که حالت را اخذ می‌کنند، سده‌ها می‌گذرد و آدم‌های سده‌های پس از تو استخوان انگشت کوچک‌ات را پیدا می‌کنند و نمی‌فهمند صاحب این استخوان انگشت کوچک، چقدر غصه خورده است بعد با این خیال از روی رنج‌های عالم می‌توانستم بپرم. مهم‌ترین کار پیش رویم تا چند ساعت دیگر، امتحان هشت صبح است و من هیچ شباهتی به قدیم‌ها ندارم، هیچ شباهتی... اما انگار دیگری‌ها از قدیم‌ها قوی‌تر شده‌‌اند در اینکه اشک‌ات را در بیاورند... کاش آنها هم به اندازه‌ی من کم‌توان‌تر شده بودند...

No comments: