در همان ابتدا، کرکهگور از مردی میگوید که به هنگام کودکی،
داستان زیبای ابراهیم را شنیده بود و بهقدری به این داستان علاقهمند بود که تنها
یک آرزو داشت، دیدنِ ابراهیم. دربارهی آن مرد مینویسد «آن مرد یک دانشمند نبود،
او هیچ نیازی به فراتر از ایمان احساس نمیکرد، به یاد آورده شدن همچون پدر ایمان
برای او از هر چیز پرافتخارتر بود و بسیار مشتاق بود این افتخار را نصیب خود کند
حتی اگر هیچ کس دیگر از آن آگاه نباشد. آن مرد مفسری فرهیخته نبود، او عبری نمیدانست،
و اگر میدانست چه بسا بهسهولت داستان ابراهیم را درک میکرد.» (کرکهگور، ۱۳۷۸:
۳۶) اما آن مرد به روایتهای متفاوت این رویداد اندیشیده بود.
روایت نخست
در روایت اول ابراهیم و اسحاق، خانه را در برابر چشمان سارا
ترک کردند، پس از سه روز پیادهروی در سکوت، روز چهارم از کوه موریه بالا میروند،
اسحاق به عجز و لابه، زانوان ابراهیم را میگیرد و از او میخواهد این کار را نکند
و ابراهیم تنها او را تسلا میدهد، اما اسحاق نمیتواند او را درک کند. وقتی
ابراهیم روی خود را به اسحاق میکند، چهرهای خشمگین دارد و با خشم با او سخن میگوید
با این استدلال که اگر مرا بد بداند بهتر است تا ایمان خود را به خدا از دست بدهد.
در اینجا کرکهگور از تمثیلی استفاده میکند دربارهی مادر و بچه، به این معنا که
وقتی مادر بخواهد کودک را از شیر بگیرد، پستان خود را سیاه میکند اما مادر همان
است به اندازهی همیشه عاشق و مهربان.
روایت دوم
اسحاق و ابراهیم، خانه را ترک میکنند سه روز در سکوت راه میپیمایند،
روز چهارم از کوه موریه بالا میروند، ابراهیم، اسحاق را میبندد، کارد میکشد اما
خداوند گوسفندی را معین میکند که قربانی شود. برمیگردند، ابراهیم پیر شد، چشمانش
تیره شد و دیگر شادمان نبود. «خوشا به حال کودکی که جز بدینگونه مادر از کف
ندهد.» (همان ۳۸)
روایت سوم
بامداد بود اسحاق و ابراهیم خانه را ترک میکنند سه روز در
سکوت راه میپیمایند، از کوه بالا رفت و کارد کشید.
شامگاه بود ابراهیم تنها بود به کوه موریه رسید از خدا طلب کرد
او را بابت گناه فرزند کشی ببخشد. نمیتوانست بفهمد کشتن فرزندش برای خدا گناه
است؟ «خوشا به حال کسی که کودک را چنان نزدیک خود نگه داشت که دیگر نیازی به اندوه
نداشت!»
روایت چهارم
ابراهیم و اسحاق با هم راهی شدند در سکوت رفتند تا به کوه
موریه رسیدند، ابراهیم همه چیز را برای قربانی کردن اسحاق آماده کرد. اما تا میخواست
کارد بکشد اسحاق دید که دست چپاش
لرزید و لرزشی سراپای وجودش را فرا گرفت، وقتی به خانه برگشتند
اسحاق ایمانش را از دست داده بود «هیچ کلامی از این رویداد هرگز در تمام جهان گفته
نشد.» (همان ۳۹)
بدینگونه این مرد به روایت متفاوت این رویداد اندیشید و هر
بار که با سرگردانی از کوه موریه برمیگشت «دستان خود را به یکدیگر میفشرد و میگفت:
« هیچکس از ابراهیم بزرگتر نیست؛ چه کسی میتواند او را درک کند؟» (همان)
مدیحه برای ابراهیم
ابراهیم بزرگ بود چون ایمان داشت و چون، هر کس به قدر و عظمت
محبوب خویش بزرگ میشود، کسی که خدا را دوست دارد از همه برزگتر میشود، هر کس به
اندازهی توقع خویش بزرگ میشود.کسی ممکن است با توقع امر ممکن بزرگی پیدا کند و
کسی با توقع امر ابدی. کسی که ناممکن را بخواهد از همه بزرگتر است. کسی که با
خودش نبرد کند و بر خودش چیره شود بزرگ است، اما کسی که با خدا زورآزمایی کند بزرگتر
است. اگر ابراهیم به خدا میگفت: «چه بسا که ارادهی تو بر این قرار گرفته نباشد،
ازاینرو، آرزوی خویش فرو میگذارم.» (همان ۴۳) باز هم فراموش نمیشد اما دیگر
پدر ایمان نبود. یعقوب دوازده پسر داشت که از میان همه فقط یکی را دوست داشت اما
ابراهیم همین یک پسر را داشت و همین را دوست داشت، پسری که دردانهی او بود، اما
ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد. ابرهیم اگر این کار را هم نمیکرد باز کار شکوهمندی
میکرد مگر میتواند که ابراهیم باشد و کار و شکوهمند نکند « به کوه موریه میرفت،
هیزمها را میشکست، آتش را برمیافروخت، کارد را میکشید و خطاب به خداوند بانگ
میزد « این قربانی را خوار مدار، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، این را
نیک میدانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی
است که میتوانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سالهای
جوانیش آسوده باشد.» (همان ۴۶) آنگاه کارد را در سینهی خودش فرو میبرد. او باز هم
در جهان ستایش میشد و فراموش نمیشد. اما تفاوت است میان در جهان ستایش شدن با راهنمای جان مضطربان شدن!
کرکهگور
از ما میپرسد اگر ما را خطاب قرار میدادند پاسخ میدادیم؟ آیا آهستهتر حرکت نمیکردیم؟
به کوهها نمیگفتیم برسرمان فرود آید؟ و... اما ابراهیم شاد و سرافراز و مطمئن
وقتی خدا به او گفت: ابراهیم کجایی؟ گفت: اینجایم!
ابراهیم
بامدادان به گونهای از خانه خارج شد که توگویی به جشن میرود. حتی به سارا هم
چیزی نگفت، چون کسی او را درک نمیکرد. هیزم شکست، آتش درست کرد و کارد را کشید.
پدران بسیاری در جهان فرزند خود را از دست دادهاند اما کار ابراهیم دشوارتر بود
چراکه سرنوشت اسحاق به دست خود ابراهیم سپرده شده بود.
چه
کسی به بازوان ابراهیم، به روح او، قوت بخشید؟ اگر ابراهیم بالای کوه موریه شک میکرد،
اگر با تردید این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و بعد تصادفی گوسفند را میدید و میفهمید
آزمایش است و گوسفند را هم قربانی میکرد و به خانه برمیگشت، رها شدنش تصادفی بود
و دیگر از آن با عظمت یاد نمیشد، بلکه همچون مهلکهای یاد میشد چون ابراهیم شک
کرده بود.
کرکهگور
در خطاب به ابراهیم میگوید که در زورآزمایی با خدا سربلند بیرون آمده است زیرا
خدا «هرگز فراموش نمیکند که تو به صد سال نیاز داشتی تا فرزند پیرانهسری را
برخلاف هر انتظاری به دست آوری، که تو بایستی کارد را پیش از نگاه داشتن اسحاق میکشیدی؛
او فراموش نمیکند که در صدوسی سالگی از ایمان فراتر رفتی.» (همان ۴۹)
مسائل
کرکگور، با ضربالمثلی آغاز میکند که میگوید: « تنها آن کسی
که کار میکند روزی خود را به دست میآورد.» اما معتقد است که این ضربالمثل در
عالم برون مصداق ندارد هر چند که متعلق به عالم بیرون است. او معتقد است عالم
بیرون دچار کاستی است پس ممکن است کسی که مثلا میخورد و میخوابد روزی بیشتری به
دست بیاورد تا کسی که از صبح تا شب جون میکند. درواقع، این ادعای کرکگور خیلی دور
از دسترس نیست و ما با آن آشناییم و بارها در گفتوگوهای روزانهمان از دیگران میشنویم
یا خودمان دربارهاش صحبت میکنیم. اما معتقد است که «در عالم روح چنین نیست. در
اینجا نظمی الهی و سرمدی حاکم است، در اینجا باران به یکسان بر صالح و ناصالح نمیبارد.»
(همان: ۵۰) درواقع، میخواهد بگوید با نظمی که در عالم روح برقرار است اتفاقا هر
کس بیشتر کار کند روزی بیشتری کسب میکند و همین را به داستان ابراهیم وصل میکند
و میگوید هر کس که کارد کشید اسحاق را به دست میآورد.
نکتهی
قابل توجه که داستان ابراهیم را اینهمه، با عظمت میکند چیست؟ همه کس داستان
ابراهیم را بزرگ میداند و درنهایت میگوید او میخواست بهترین چیز خود را در راه
خدا قربانی کند. اما آیا همین کفایت میکند؟ ما کسی را هم که در راه خدا از همه چیز خود میگذرد خوب و بهترین
میدانیم اما تفاوت داستان ابراهیم با این داستانها چیست؟ در داستان ابراهیم
اضطراب حذف میشود درحالیکه، ابراهیم بدون این اضطراب ابراهیم نیست. نمیتوان آنچه بر
ابراهیم رفته است چشم پوشید. کرکگور معتقد است که داستان ابراهیم را گاه چنان ساده
پیش میبرند (مثلا کشیشان در کلیسا) که «گویا فهمیدن هگل دشوار است، اما فهمیدن
ابراهیم چیزی پیش پا افتاده است! فراتر رفتن از هگل معجزه است، اما فراتر رفتن از
ابراهیم از همه چیز سادهتر است! من به سهم خود به قدر کفایت وقت صرف فهمیدن فلسفه
هگل کردهام و گمان میکنم آن را کم و بیش
خوب میفهمم، و وقتی علیرغم زحمتی که کشیدهام بعضی سطور را نمیفهمم، بیتامل
گمان میکنم که خود او نیز در این باب روشن نبوده است. [...] اما برعکس، آن گاه که
به ابراهیم میاندیشم گویی نابود میشوم. هر لحظه آن پارادوکسِ عظیم را که جوهر
زندگی ابراهیم است در نظر میآورم و در هر لحظه واپس رانده میشوم و اندیشهام با
همه شور و شوقش حتی به اندازه سر سوزنی به این پارادوکس نفوذ نمیکند. همه
عضلاتم را برای تجسم منظرهای از آن منقبض میکنم اما در همان لحظه فلج میشوم.»
(همان: ۵۷) ابراهیم سراسر ایمان بود. به خدا ایمان داشت، به لطف محال ایمان داشت، به اینکه
خدا اسحاق را نمیخواهد ایمان داشت. حتی اگر اسحاق قربانی میشد باز ابراهیم ایمان
داشت. اما در ایمان پارادوکسی هست به این
معنا که «ایمان دقیقا از همان جایی آغاز میشود که عقل پایان مییابد.» (همان: ۸۱)
کرکگور
سه مساله را به قرار زیر طرح میکند؟
مساله
یکم عبارت است از اینکه آیا تعلیق غایت شناختی امر اخلاقی ممکن است؟ او برای
پرداختن به آن از امر اخلاقی به عنوان یک امرکلی یاد میکند که در بیرون از خود
غایتی ندارد که خودش غایت هر چیز بیرون از خودش است و «همین که فرد فردیت خودش را
در مقابل کلی مطالبه کند معصیت کرده است.» (همان) او با بیان داستان ابراهیم با
توجه به این مساله به اینجا میرسد که « پس سرگذشت ابراهیم در برگیرنده تعلیق غایت
شناختی امر اخلاقی است. او به مثابه فرد از کلی فراتر رفته است. این پارادوکسی است
که وساطتپذیر نیست.» (همان ۹۴)
مساله
دوم عبارت است از اینکه آیا تکلیف مطلقی در برابر خدا وجود دارد؟ سخن خود را بااین بیان شروع میکند که « امر
اخلاقی کلی است و بدین اعتبار الوهی نیز هست. پس صحیح است اگر بگوییم هر تکلیفی در
اصل تکلیفی در مقابل خداست.» (همان ۹۵) کرکگور دربارهی تکلیف خودمان با خدا و با
دیگریها و اینکه چه نتیجه ای در بر دارد بحث خود را ادامه میدهد و پارادوکسهای
ایمان را برملا میکند هم به صورت کلی هم با ارجاع به داستان ابراهیم. باز هم از
پریشانی و اضطراب میگوید. اینکه شهسوار ایمان چه رنجی را متحمل میشود چرا که
تکیهگاهی جز خودش ندارد.
مساله
سوم عبارت است از اینکه آیا ابراهیم در پنهان داشتن مقصودش از سارا، از العازر و
از اسحاق قابل دفاع است؟ و معتقد است که «
امر اخلاقی بهعنوان کلی است و بهعنوان کلی آشکار و عیان است. فرد، لحاظ شده آنگونه
که بیواسطه هست، یعنی به مثابه موجودی جسمانی و روانی، پنهان و پوشیده است. پس
رسالت اخلاقیش رهایی از این اخفا و عیان کردن خویش در کلی است. ازاینرو، هر گاه
بخواهد در اخفا بماند گناه کرده و به وسوسه دچار شده است و فقط با عیان ساختن خود
میتواند از آن خلاص شود.» (همان ۱۱۰) او با آوردن چند داستان و اسطوره بحث خود را
بسط میدهد و بیشتر به رابطهی آدمها با هم دربارهی خاموشی و سکوت و پنهانکاری
بحث میکند و معتقد است خدا دانای راز است و هیچ چیز را فراموش نمیکند.
او
در سخن پایانی خود معتقد است که ایمان عالیترین شور در انسان است.
No comments:
Post a Comment