دیروز، روزم را با اولین امتحان، پاگشا کردم. از همان صبح هم بد آوردم، امتحانم اگزیستانسیالیسم بود، میخواستم ۵ صبح بیدار شوم که یکربع به شش از خانه بیرون بروم، یکربع به شش تازه بیدار شدم، برای همین صبحانه نخوردم، هفت و سی رسیدم دانشگاه، ده و سی امتحان داشتم، یک دور، دوره کردم تا شروع امتحان، دو تا پرسش که پاسخ دادم ضعف کردم از مراقب اجازه گرفتم از داخل کیفم شکلات بردارم، اجازه داد یک شکلات خوردم دو جمله که نوشتم خودکارم تمام شد، خودکار دومام هم نمینوشت، دوباره دست بالا بردم و خودکار خواستم، یکی از هم کلاسیهایم خودکار داد. چند دقیقه که نوشتم و تازه وارد پرسش سوم شده بودم کاغذم تمام شد و کاغذ خواستم، حال مراقب را میفهمیدم ولی نه زمان داشتم نه جای خجالت کشیدن بود، همهاش چپ و راست به مرزهای بودنم میرسیدم، فیلسوفان اگزیستانس را نه در برگهی امتحان که در اضطراب و دلشوره و بیقرای و اختیار و آزادی و آگاهی و مرزهای وجودم داشتم نفس میکشیدم، بعد هم پرتاپ شدم به خیابانهای تهران و سرگردان تا خود شب تمام امروز فقط جای مرگ-آگاهی خالی بود.
پ.ن: فردا هم هشت صبح امتحان دارم ولی به قدری دیشب له بودم که برخاستنم ناممکن بود، تازه نیم ساعت دیگر یعنی بعد از صلات ظهر میخواهم راهی کتابخانه شوم. خدا عاقبتم را به خیر کند.
No comments:
Post a Comment