ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, January 22, 2015

کفش‌هایم کجاست؟ می‌خواهم بی‌خبر راهی سفر بشوم

کندن سخت است، خیلی سخت، اما امروز به این فکر می‌کردم اگر قرار است کنده شوم، اگر قرار است از جایی به جای دیگر  روم، اگر قرار است در همین جا و در وطن خودم مهاجر باشم، پیش از رفتن باید چک کنم که پنجره‌ها را بسته‌ام، درها را قفل کرده‌ام و کلید را در جای امنی گذاشته‌ام برای روزی که شاید، شاید، شاید باز گردم. نباید هیچ کار نصفه و نیمه‌ای را در کوله‌پشتی‌ام بگذارم. شیر اصلی گاز را حتما ببندم. اگر سرزمین و قلمرو تو مهاجرپذیر است، اگر چهاردیواری تو، با همه‌ی کوچکی‌اش، واقعی قصر من است و من می‌توانم  در آن ساکن شوم، باید هر چه نیمه تمام را تمام کنم. باید پیش از راه افتادن تمام پارچه‌های ندوخته را بدوزم، همه‌ی کفش‌های کهنه را دور بیندازم، کفش‌ها مهم‌تر از بقیه‌ی چیز‌ها هستند. کفش‌هایی که با تو گامی بر‌نداشته‌اند همان بهتر که جا بمانند، همان بهتر که دور انداخته شوند، همان بهتر که نباشند. اولین پاپوشی را که با تو گام بردارد اما نگه‌اش می‌دارم، حتما کفش‌های خوشبختی هستند و کفش‌های دیگرم بهشان حسودی می‌کنند.
همه‌ی ظرف‌های لب‌پر شده و ترک برداشته را از بالا رها می‌کنم روی سرامیک‌های سفید تا یک بار برای همیشه هزار تکه شوند تا هم خیال من راحت شود هم خیال خودشان. روزی ده بار از روی جمله‌ی «من آشپزی را دوست دارم.» می‌نویسم. تمام عروسک‌هایم را در ماشین لباس‌شویی می‌اندازم تا شبیه روز اولی شوند که خریدمشان، به ویژه گاو ام را. گاوم، گاو فهیمی است و بسیار مهربان، حتی یک بار هم دلم را نشکسته است. باید با ۱۳۷ تماس بگیرم و خواهش کنم بیایند هر چه برگه و کاغذ باطله دارم با خودشان ببرند. کاغذ، زباله نیست، باطله‌اش اما زباله‌ی ذهن است. عکس‌هایی را که مدت‌هاست می‌خواهم چاپ کنم و فرصت نکرده‌ام چاپ می‌کنم و با دقت در آلبوم می‌چینم. گفتم آلبوم، یادم باشد یک پوشه، از آنها‌یی که مثلا صد تا کاور مشمایی دارند برای خبرنامه‌هایم بخرم. خبرنامه‌ها را باید به ترتیب شماره و تاریخ بگذارمشان.
اگر قرار است کلا از این رو به آن رو شوم، هیچ کار نیمه تمامی را با خودم نمی‌آورم تا از نو شروع کنم. صندوق بزرگ و زیبایی می‌خرم و هر چه آلبوم و دفتر خاطرات دارم مرتب در آن می‌چینم، هیچ چیز انبار کردنی با خودم نمی‌آورم. ساعت‌ها و روزهای پشت‌گوش‌اندازی‌ام را برای همیشه پشت گوش می‌اندازم تا پشت گوشم را دیدم آنها را هم ببینم.
تمام امانتی‌ها را پس می‌دهم، حساب‌هایم را زیر و رو می‌کنم، بدهکار نباشم. پیتزا خوردن را ترک می‌کنم. حتما چند دست لباس می‌خرم که رنگ‌های خاطره انگیزی داشته باشند، در عوض لباس‌های کهنه‌تر را در کنار کفش‌های کهنه دور می‌اندازم.
کتابخانه‌ام را زیر و رو می‌کنم، کتاب‌های اضافی را به کتابخانه‌ی دوست‌داشتنی‌ام می‌بخشم و نام مابقی را در دفترم چک می‌کنم که همه‌شان باشند.
وزنم را حتما کم می‌کنم، نذرهایم را ادا می‌کنم، شاید یک آهنگ قشنگ  برای روز مبادا کنار گذاشتم. دلم را هم می‌تکانم، هر کس را که در حقم بدی کرده است می‌بخشم و اگر در حق کسی بدی کرده‌ام برایش هدیه می‌خرم. دلم باید برای ماجراهای تازه خیلی جا داشته باشد، باید خیلی بزرگ باشد.
موهایم را با حوصله شانه می‌‌زنم، نمی‌گذارم آشفته باشند، می‌ترسم آشفتگی موهایم گره بخورد به سرنوشتم و سرنوشتم را هم آشفته کند. وقتی موهایم مرتب و رهاست، دلم گرم است و فکر می‌کنم همه چیز مرتب است.
من همه‌ی ناتمام‌ها را تمام می‌کنم، مگر اینکه در سرزمین تو دیگر جایی برایم نباشد، که اگر قرار به ماندنم باشد، با همان کفش‌های کهنه‌‌ام، با موهایی آشفته و تمامِ ناتمام‌های زندگی‌ام، تهران را تنهایی گز می‌کنم...

۲ بهمن ۱۳۹۳ پنج‌‌شنبه شب

پ.ن: تیتر، یک مصرع از شعر مهدی فرجی است.

2 comments:

Anonymous said...

هر وقت یه صندوق خشگل پیدا کردی لطفا یکی هم برای من بخر بی زحمت. ��

Faezeh Roodi said...

نه بابا چه زحمتی من که می خواهم برای خودم بخرم به جای یکی دو تا می خرم زحمت اش اون جایی است که نمی دانم برای کی دارم می خرم و روی دستم می ماند ;)