ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, January 31, 2015

برگشته بودی بشکنی من را شکستی!
این زخم‌ها جز با نمک درمان نمی‌شد
ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی
تا این خرابه کاملا ویران نمی‌شد

کارش به طغیان می‌کشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را...
اما اگر رود از دویدن خسته  باشد...

می‌ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره‌های دخترانه!
حالا کجایی با تعصب پس بگیری
بغض مرا از دیگرن شانه به شانه

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست
یادم نمی‌ماند تمام حرف‌ها را 
مادر نمی‌داند که دلتنگ تو هستم
وقتی نشسته می‌گذارم ظرف‌ها را 

از خانه بیرون می‌زنم در کوچه‌ها هم
دنبال رد پای تو در برف هستم
گم می‌شوم در بین عابرهای این شهر
این روزها یک دختر کم حرف هستم

شاعر شدم تا در خیابان‌های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است
ترجیح دادم در نبودت شیر باشم!

رویا باقری


Friday, January 30, 2015

معمای چشم‌هایم از نگاه یک آدم‌خوار

ده‌ها بار خواسته‌ام بنویسم‌اش نشده است. نشدنش، یک نوع ناتوانی و ناخرسندی از نوشته‌ام بوده‌ است، فاصله داشتنش با حس خودم و آنچه روی داده بود، کم شدنِ بار طنزش وقتی از گفتار به نوشتار در‌می‌آمد همه و همه باعث می‌شد نوشته‌ام را دوست نداشته ‌باشم. امروز یک بار دیگر می‌نویسم اگر الان دارید این خطوط را می‌خوانید یعنی خودم، از نوشته‌ام کمی و فقط کمی خرسند بوده‌ام پس به اشتراک گذاشته‌ام.‌ 

سال هشتادو پنج، همین روزهای بهمن بود. خانه‌ی آقاجان بودیم و البته روزهای شادی هم نبود همه غمگین بودند، یک هفته بود که آنجا بودیم. یک شب که رختخواب‌ها را پهن کرده بودیم و برای خواب آماده می‌شدیم، به عادت همیشه، همه در تشک خود نشسته بودند که چند ساعتی هم به حرف بگذرد و بعد بخوابیم. برای اینکه کمی حال و هوای مامان و خاله‌هایم را عوض کنم گفتم: «چند سال پیش در آمریکا آدم‌خواری را گرفته‌اند، یک گزارش‌‌گر سمج خواسته است با او دیدار خصوصی داشته باشد و تنها از او یک پرسش بپرسد. پافشاری او پاسخ می‌دهد و او می‌رود پیش آدم‌خوار و از آدم‌خوار می‌پرسد اگر من را در خیابان می‌دیدی برای خوردن می‌بردی؟ آدم‌خوار چند لحظه به خبر‌نگار نگاه می‌کند و می‌گوید: نه! خبرنگار پرسیده بود: چرا؟ چگونه آدم‌ها را برای خوردن انتخاب می‌کنی؟ آدم‌خوار گفته بود به چشم‌های آدم‌های نگاه می‌کنم.»
بلافاصله که داستانم به اینجا رسید رو به مامان و خاله‌هایم گفتم اگر هزارتا آدم را بگذارند و شما چهار نفر را هم در بین‌شان  بگذارند ‌آدم‌خوار شما چهار نفر را انتخاب می‌کند و می‌خورد. کلی خندیدیم و من هم که دیدم حال بزرگوارانکمی تا قسمتی خوش شد هی پرو بالش دادم و واقعیت و خیال را درهم و برهم تحویل دادم. فردا روزش من و خاله و زندایی‌ام نشسته بودیم. خاله‌ام گفت: فائزه اون آدمخوار را برای زندایی تعریف کن. من هم خوش و خرم تعریف کردم و زندایی بزرگوارم کمی خندید و بعد گفت مطمئنی همه‌‌شان را می‌خورد؟ مثلا مامان تو خیلی مظلوم‌تر و ساکت‌تر از بقیه است، خاله‌‌ی خوبم رو کرد به من و گفت من هم نمی‌توانم جواب کسی را بدهم، مگر نه؟ در بد مخمصه‌ای افتاده بودم، قضیه جدی شده بود، نگاهی به چهره‌ی ملتمسانه‌ی خاله‌ام و نگاهی به چهره‌ی نقادانه و پرسشگرانه‌ی زندایی‌ام انداختم و بی‌درنگ گفتم: انشاالله این آدم‌خوار بیاد من را بخوره که همچین چیزی به ذهنم رسید.
قضیه با تسلیم خودم به درگاه آدم‌خوار بزرگ، به شوخی و خنده تبدیل و خاطره‌ای به یادماندنی شد.  

 سال‌هاست اما این آدم‌خوار دست از سر من و روزگارم برنداشته است. بارها با خودم فکر کرده‌ام بی‌شک من را هم انتخاب می‌کرد، بارها از خودم پرسیده‌ام آیا من را هم انتخاب می‌کرد؟ بارها با خودم گفته‌ام: این آدم‌خوار نیاز به پیش غذا هم دارد، اگر غذای کامل هم نشوم حتما پیش غذایش می‌شوم. شاید هم از کنارم رد شود به چشم‌هایم نگاه کند و رد شود و برود شبیه یک رهگذر خیلی معمولی. گاهی خودم را جای این آدم‌خوار می‌گذارم و به تمام عکس‌هایم و از تمام عکس‌هایم به چشم‌هایم خیره می‌شوم تا شاید آنچه را ممکن است یک آدم‌خوار در چشم‌هایم ببیند کشف کنم... هنوز اما کشف نکرده‌ام. یک آدم‌خوار ممکن است در چشم‌های آدم چه چیزهایی ببیند که مادر و پدر و همسر و خواهر و برادر و عاشق و معشوق و دوست و رفیق نمی‌توانند در چشم‌‌های همدیگر ببینند؟ یک گزینه‌اش شاید این باشد که آن چیزی را می‌بیند که آدم بدخواه و کلاهبردار و دشمن و حسود و ... ممکن است ببینند... چیزی شبیه اینکه درچشم‌هایش چیزی وجود دارد که می‌شود و باید با خاک یکسانش کرد...
 متیو لیپمن
فرزند پروری با طعم فلسفه
دکتر مهرنوش هدایتی

شاید هنوز بسیاری از والدین در مورد آموزش فلسفه برای کودکان و فواید بی‌شمار آن بی‌اطلاع باشند اما امروزه در بسیاری از کشورها ساختار کلاس، روش‌های تدریس و جایگاه معلم و محتوای درس تغییر کرده و در پی تلاش‌های پروفسور تعلیم و تربیت (متیو لیپمن) و مدافعان برنامه‌های او ۴ دهه است که معلوم شده فلسفه، بهترین روش یادگیری است و بچه‌ها و معلمان از آن سود می‌برند. در این روش به‌جای معلم‌مداری و حافظه مداری و پر کردن ذهن کودک از اطلاعاتی که در کتاب درسی است، نیازهای واقعی کودک محور هر کلاس است و بچه‌ها در مدرسه مهارت‌های لازم را برای زندگی می‌آموزند. نه فقط در ایران که در بسیاری از کشورهای مدرن دنیا، تا قبل از این بچه‌ها در کلاس به سکوت دعوت می‌شدند و باید فقط به معلم گوش می‌دادند و حرف‌های او را حفظ می‌کردند تا در آزمون‌ها نمره بگیرند. این فضای خشک که با روحیه پرسشگری و پر شور کودک در تضاد بود، به مرور باعث بی‌انگیزگی تحصیلی‌اش می‌شد و این حالت حتی به عزت نفس بچه‌ها لطمه می‌زد و خلاقیت آنها را از بین می‌برد. روابط میان‌فردی و ارتباط بچه‌ها پرورش پیدا نمی‌کرد و آنها تبدیل می‌شدند به بزرگسالانی که هرگز فرصت نکرده بودند صحت قضاوت‌های خود را بررسی کنند. بیشتر مشکلات امروز، رواج این همه رشوه، کم‌کاری در اداره‌ها، دروغگویی و... می‌تواند نتیجه مشکلات حل نشده و ریشه‌دار کودکی تلقی شود. ما در کودکی تفکر نقادانه نداشته‌ایم و نیاموخته‌ایم چطور جای دیگران قرار بگیریمو استدلال منطقی کنیم. ریشه این همه خشونت در بزرگسالی، دعواهای مکرر حین رانندگی و ترافیک، قلدری کردن در محیط کار و حتی در رابطه با همسر و خشونت با فرزندمان در نقش والدی، در کودکی ماست.
آموزش فلسفه به کودک، به او یاد می‌دهد ایده‌های مخالف را بپذیرد و به جای جدال و رد آنها، از آن به عنوان باور و ایده‌ای متفاوت استفاده کند که می‌تواند چراغ راهی برای روشن شدن موضوعات زندگی‌اش شود. فلسفه باعث بهبود عزت‌نفس بچه‌ها می‌شود و این یعنی بالا رفتن هوش اجتماعی آنها و توانایی مدیریت رفتارشان، دقیقا همان چیزی که متاسفانه جوان‌های امروز ما از نداشتنش رنج می‌برند.
فواید فلسفه برای کودکان، به شرطی که در مسیر درست هدایت شود، در کشور ما هم می‌تواند به بچه‌ها سود برساند، و اما شرط‌ها؛
۱) معلم‌ها حتما باید دوره دیده باشند و آموزش تخصصی را از هیات علمی‌های پژوهشگاه علوم انسانی (که از سال ۸۸ فعال است) ببینند تا بتوانند به عنوان تسهیل‌گر پرسش‌ها و افکار بچه‌ها را در مسیر درست هدایت کنند. اگر در مهد کودک یا مدرسه ادعا می‌شود برنامه آموزش فلسفه برای کودکان دارند، حتما شما به‌عنوان والد بپرسید آیا معلم‌ها مدرک معتبر دارند یا نه.
۲) کتاب‌های درسی و منابع حتی داستان‌هایی که سر کلاس مطرح می‌شود، تایید شده و کاملا با فرهنگ منطبق باشد.
۳) برنامه فلسفه برای کودک حتما ۳ نوع تفکر خاصی که مد نظر لیپمن بوده را پوشش دهد، اولی تفکر نقادانه است. منظ.ر از نقد، انتقاد کردن به معنای منفی نیست بلکه قدرت بررسی یک موضوع از زاویه‌های مختلف است. دوم تفکر خلاق است که کودک برای هر مساله راه‌حل‌های متفاوت بدهد. سوم که از همه مهم‌تر است و مشکلات بزرگسالان امروز از آن ناشی می‌شود، تفکر مراقبتی است، یعنی به کودک یاد بدهیم که مراقب رفتار، احساسات و افکار خود و دیگران باشد و به این توانمندی برسد که فکر کند طرز فکر من چه ضررهایی به احساس خودم و دیگران خواهد زد و یاد بگیرد برای موضوعات با ارزش زندگی‌اش ارزش قائل شود. این موضوعات می‌توانند محیط زندگی او، اعضای گروه، هم‌کلاسی‌ها، خانواده و خیلی چیزهای دیگر باشند. 

منبع: روزنامه‌ی سلامت، شنبه ۸ آذر ۹۳

باران یعنی تو برمی‌گردی
باران هیچ‌وقت نمی‌تواند غافلگیرم کند، از روز نخست مهر، چترم را می‌گذارم داخل کولی‌ام تا بیست و نهم اسفند همان جا هست.  شاید برای همان حس امیدواری بی‌اندازه‌ام است، حس خوش‌بینی‌ام به عالم که اگر پاییز است اگر زمستان است پس باران می‌بارد، دلیلی ندارد نبارد، باران نمی‌بارد، من اما چترم همیشه، امیدوارانه همراهم است. دیروز که باران گرفت و بارانش هم بارانی نبود که چتر بخواهد، بی‌درنگ چترم را درآوردم، شاید برای اینکه بگویم آی مردم ببینید باران نمی‌تواند حتی سرزده ‌غافلگیرم کند.
 باران گریه‌ی همه‌ی آدم‌های مهربانی است که خدا ذخیره می‌کند و یک جا برشان می‌گرداند با همه‌ی آنچه از خدا خواسته‌اند، باران برای من، یعنی تو  برمی‌گردی. 

دهم بهمن ۹۳، آدینه، سر ظهر

Thursday, January 29, 2015

احساس سیزیف بودن دارم...فقط دل خوش کرده‌ام به آن بخش آگاهی‌اش... آگاهی از اینکه می‌دانم سیزیف شده‌ام... و به قول یاسپرس همین آگاهی است که وجودت را اصیل می‌کند...

امضا: یک سیزیف آگاه و خسته
نهم بهمن ۹۳ پنج‌شنبه
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا 
ماه من، در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
رهی معیری

نهم بهمن ۹۳ پنج‌شنبه

Tuesday, January 27, 2015


از جلسه‌ی نقد امروز (فبک در ترازو) خیلی حرف دارم. به نظرم دکتر باقری فبک را نقد نکردند آن طور که باید. 
ایرادهایی گرفتند که بیشترشان ایرادهای درستی نبودند. دقیقا همان چیزهایی که به ذهن من رسید را دکتر راجی و دکتر ناجی در پاسخ به ایشان گفتند البته به نظرم باز هم پاسخ‌هایی که دکتر باقری به پاسخ‌‌ها دادند نظریات خودشان بود نه پاسخ به دکتر راجی و دکتر ناجی. 
به نظرم این جلسه‌های نقد خیلی باید بیشتر از این باشد، همه‌مان نیاز داریم.

و اما جلسه‌ی امروز به رویم آورد که چقدر ما کم کاریم، از دست خودم ناراحت شدم.
هفتم بهمن نود و سه، سه شنبه
چه هفتمی، چه بهمنی، چه سه‌شنبه‌ای! یعنی از ۶ صبح که هنوز یک ساعت مانده بود هوا روشن شود، زدم بیرون تا ۹ شب که چند ساعتی بود هوا تاریک شده بود رسیدم خانه، فقط انگار همه‌اش نقطه سرِ خط ِ کارهایم بود. امتحانم آخریش بود، دندانم به پایان رسید، جلسه‌ی نقد فبک هم عالی بود فقط چون از امتحان رفتم دیر رسیدم و چون وقت دکتر دندان داشتم زود بلند شدم. ۱۰۷۷ هم که برای خودش، شد عدد حال خوب من. یعنی یک جوری له و لورده‌ام که تصور می‌کنم امشب که بخوابم رفت که دیگر قیامت بیدار شوم. 
دکترم گفت حالا تا صبح هی می‌روی جلوی آینه می‌خندی، فکر کردم شوخی می‌کند، بیش از صدها بار در اتوبوس آینه‌ام را درآوردم و خندیدم و نگاه کردم و بیش از صدها بار در خانه رفتم جلوی آینه. شوخی که نیست سه سال تاب آوردم برای چنین روزی. 

می‌شود هفت را دوست نداشت واقعا؟؟؟

Monday, January 26, 2015

می‌گویند، آدم در حال عصبانیت نباید چیزی بگوید، عصبانی نیستم می‌خواهم یک حالت دیگر هم به آن اضافه کنم، آدم در ایام امتحانات نباید چیزی بگوید. فردا تمام می‌شود، فردای پر کاری که یکی‌اش آخرین امتحانم است، هر چه از جان عالم می‌خواهم از فردا شب باید بگویم. اگر دلتنگم، اگر خسته‌ام، اگر بی‌حوصله‌ام، اگر افتاده‌ام در دامِ «که چی بشه؟» و هر چه دست و پا می‌‌زنم رها نمی‌شوم، اگر  شک و تردید بی‌امان رژه می‌رود روی دل و عقلم، همه‌اش برای روزها و شب‌های امتحان است، از فردا شب اگر گفتم دلتنگم، اگر پرسیدم که چی بشه؟ اگر تردید کردم در اینکه هستی، اگر گفتم ای بابا حوصله  ندارم و اگر پشتِ سر هم آه کشیدم، اگر چشمانم هیچ حرفی با عالم و آدم نداشت، یعنی قضیه جدی است... آن قدر جدی که از دست لبخند تو هم کاری برنمی‌آید...

Sunday, January 25, 2015



در همان ابتدا، کرکه‌گور از مردی می‌گوید که به هنگام کودکی، داستان زیبای ابراهیم را شنیده بود و به‌قدری به این داستان علاقه‌مند بود که تنها یک آرزو داشت، دیدنِ ابراهیم. درباره‌ی آن مرد می‌نویسد «آن مرد یک دانشمند نبود، او هیچ نیازی به فراتر از ایمان احساس نمی‌کرد، به یاد آورده شدن همچون پدر ایمان برای او از هر چیز پرافتخار‌تر بود و بسیار مشتاق بود این افتخار را نصیب خود کند حتی اگر هیچ کس دیگر از آن آگاه نباشد. آن مرد مفسری فرهیخته نبود، او عبری نمی‌دانست، و اگر می‌دانست چه بسا به‌سهولت داستان ابراهیم را درک می‌کرد.» (کرکه‌گور، ۱۳۷۸: ۳۶) اما آن مرد به روایت‌های متفاوت این رویداد اندیشیده بود.
روایت نخست
در روایت اول ابراهیم و اسحاق، خانه را در برابر چشمان سارا ترک کردند، پس از سه روز پیاده‌روی در سکوت، روز چهارم از کوه موریه بالا می‌روند، اسحاق به عجز و لابه، زانوان ابراهیم را می‌گیرد و از او می‌خواهد این کار را نکند و ابراهیم تنها او را تسلا می‌دهد، اما اسحاق نمی‌تواند او را درک کند. وقتی ابراهیم روی خود را به اسحاق می‌کند، چهره‌ای خشمگین دارد و با خشم با او سخن می‌گوید با این استدلال که اگر مرا بد بداند بهتر است تا ایمان خود را به خدا از دست بدهد. در اینجا کر‌که‌گور از تمثیلی استفاده می‌کند درباره‌ی مادر و بچه، به این معنا که وقتی مادر بخواهد کودک را از شیر بگیرد، پستان خود را سیاه می‌کند اما مادر همان است به اندازه‌ی همیشه عاشق و مهربان.
روایت دوم
اسحاق و ابراهیم، خانه را ترک می‌کنند سه روز در سکوت راه می‌پیمایند، روز چهارم از کوه موریه بالا می‌روند، ابراهیم، اسحاق را می‌بندد، کارد می‌کشد اما خداوند گوسفندی را معین می‌کند که قربانی شود. برمی‌گردند، ابراهیم پیر شد، چشمانش تیره شد و دیگر شادمان نبود. «خوشا به حال کودکی که جز بدین‌گونه مادر از کف ندهد.» (همان ۳۸)
روایت سوم
بامداد بود اسحاق و ابراهیم خانه را ترک می‌کنند سه روز در سکوت راه می‌پیمایند، از کوه بالا رفت و کارد کشید.
شامگاه بود ابراهیم تنها بود به کوه موریه رسید از خدا طلب کرد او را بابت گناه فرزند کشی ببخشد. نمی‌توانست بفهمد کشتن فرزندش برای خدا گناه است؟ «خوشا به حال کسی که کودک را چنان نزدیک خود نگه داشت که دیگر نیازی به اندوه نداشت!»
روایت چهارم
ابراهیم و اسحاق با هم راهی شدند در سکوت رفتند تا به کوه موریه رسیدند، ابراهیم همه چیز را برای قربانی کردن اسحاق آماده کرد. اما تا می‌خواست کارد بکشد اسحاق دید که دست چپ‌اش
لرزید و لرزشی سراپای وجودش را فرا گرفت، وقتی به خانه برگشتند اسحاق ایمانش را از دست داده بود «هیچ کلامی از این رویداد هرگز در تمام جهان گفته نشد.» (همان ۳۹)
بدین‌گونه این مرد به روایت متفاوت این رویداد اندیشید و هر بار که با سرگردانی از کوه موریه برمی‌گشت «دستان خود را به یکدیگر می‌فشرد و می‌گفت: « هیچ‌کس از ابراهیم بزرگ‌تر نیست؛ چه کسی می‌تواند او را درک کند؟» (همان)
مدیحه برای ابراهیم
ابراهیم بزرگ بود چون ایمان داشت و چون، هر کس به قدر و عظمت محبوب خویش بزرگ می‌شود، کسی که خدا را دوست دارد از همه برزگ‌تر می‌شود، هر کس به اندازه‌ی توقع خویش بزرگ می‌شود.کسی ممکن است با توقع امر ممکن بزرگی پیدا کند و کسی با توقع امر ابدی. کسی که ناممکن را بخواهد از همه بزرگ‌تر است. کسی که با خودش نبرد کند و بر خودش چیره شود بزرگ است، اما کسی که با خدا زورآزمایی کند بزرگ‌تر است. اگر ابراهیم به خدا می‌گفت: «چه بسا که اراده‌ی تو بر این قرار گرفته نباشد، از‌این‌رو، آرزوی خویش فرو می‌گذارم.» (همان ۴۳) باز هم فراموش نمی‌شد اما دیگر پدر ایمان نبود. یعقوب دوازده پسر داشت که از میان همه فقط یکی را دوست داشت اما ابراهیم همین یک پسر را داشت و همین را دوست داشت، پسری که دردانه‌ی او بود، اما ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد. ابرهیم اگر این کار را هم نمی‌کرد باز کار شکوهمندی می‌کرد مگر می‌تواند که ابراهیم باشد و کار و شکوهمند نکند « به کوه موریه می‌رفت، هیزم‌ها را می‌شکست، آتش را برمی‌افروخت، کارد را می‌کشید و خطاب به خداوند بانگ می‌زد « این قربانی را خوار مدار، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، این را نیک می‌دانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی است که می‌توانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سال‌های جوانیش آسوده باشد.» (همان ۴۶) آنگاه کارد را در سینه‌ی خودش فرو می‌برد. او باز هم در جهان ستایش می‌شد و فراموش نمی‌شد. اما تفاوت است میان  در جهان ستایش شدن با راهنمای جان مضطربان شدن!
کرکه‌گور از ما می‌پرسد اگر ما را خطاب قرار می‌دادند پاسخ می‌دادیم؟ آیا آهسته‌تر حرکت نمی‌کردیم؟ به کوه‌ها نمی‌گفتیم برسرمان فرود آید؟ و... اما ابراهیم شاد و سرافراز و مطمئن وقتی خدا به او گفت: ابراهیم کجایی؟ گفت: اینجایم!
ابراهیم بامدادان به گونه‌ای از خانه خارج شد که توگویی به جشن می‌رود. حتی به سارا هم چیزی نگفت، چون کسی او را درک نمی‌کرد. هیزم شکست، آتش درست کرد و کارد را کشید. پدران بسیاری در جهان فرزند خود را از دست داده‌اند اما کار ابراهیم دشوارتر بود چراکه سرنوشت اسحاق به دست خود ابراهیم سپرده شده بود.
چه کسی به بازوان ابراهیم، به روح او، قوت بخشید؟ اگر ابراهیم بالای کوه موریه شک می‌کرد، اگر با تردید این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد و بعد تصادفی گوسفند را می‌دید و می‌فهمید آزمایش است و گوسفند را هم قربانی می‌کرد و به خانه برمی‌گشت، رها شدنش تصادفی بود و دیگر از آن با عظمت یاد نمی‌شد، بلکه همچون مهلکه‌ای یاد می‌شد چون ابراهیم شک کرده بود.
کر‌که‌گور در خطاب به ابراهیم می‌گوید که در زورآزمایی با خدا سربلند بیرون آمده است زیرا خدا «هرگز فراموش نمی‌کند که تو به صد سال نیاز داشتی تا فرزند پیرانه‌سری را برخلاف هر انتظاری به دست آوری، که تو بایستی کارد را پیش از نگاه داشتن اسحاق می‌کشیدی؛ او فراموش نمی‌کند که در صدوسی سالگی از ایمان فراتر رفتی.» (همان ۴۹)
مسائل
کرکگور، با ضرب‌المثلی آغاز می‌کند که می‌گوید: « تنها آن کسی که کار می‌کند روزی خود را به دست می‌آورد.» اما معتقد است که این ضرب‌المثل در عالم برون مصداق ندارد هر چند که متعلق به عالم بیرون است. او معتقد است عالم بیرون دچار کاستی است پس ممکن است کسی که مثلا می‌خورد و می‌خوابد روزی بیشتری به دست بیاورد تا کسی که از صبح تا شب جون می‌کند. درواقع، این ادعای کرکگور خیلی دور از دسترس نیست و ما با آن آشناییم و بارها در گفت‌وگوهای روزانه‌مان از دیگران می‌شنویم یا خودمان درباره‌اش صحبت می‌کنیم. اما معتقد است که «در عالم روح چنین نیست. در اینجا نظمی الهی و سرمدی حاکم است، در اینجا باران به یکسان بر صالح و ناصالح نمی‌بارد.» (همان: ۵۰) درواقع، می‌خواهد بگوید با نظمی که در عالم روح برقرار است اتفاقا هر کس بیشتر کار کند روزی بیشتری کسب می‌کند و همین را به داستان ابراهیم وصل می‌کند و می‌گوید هر کس که کارد کشید اسحاق را به دست می‌آورد.
نکته‌ی قابل توجه که داستان ابراهیم را این‌همه، با عظمت می‌کند چیست؟ همه کس داستان ابراهیم را بزرگ می‌داند و درنهایت می‌گوید او می‌خواست بهترین چیز خود را در راه خدا قربانی ‌کند. اما آیا همین کفایت می‌کند؟ ما کسی را هم که در  راه خدا از همه چیز خود می‌گذرد خوب و بهترین می‌دانیم اما تفاوت داستان ابراهیم با این داستان‌ها چیست؟ در داستان ابراهیم اضطراب حذف می‌شود در‌حالی‌که، ابراهیم بدون این اضطراب ابراهیم نیست. نمی‌توان آنچه بر ابراهیم رفته است چشم پوشید. کرکگور معتقد است که داستان ابراهیم را گاه چنان ساده پیش می‌برند (مثلا کشیشان در کلیسا) که «گویا فهمیدن هگل دشوار است، اما فهمیدن ابراهیم چیزی پیش پا افتاده است! فراتر رفتن از هگل معجزه است، اما فراتر رفتن از ابراهیم از همه چیز ساده‌تر است! من به سهم خود به قدر کفایت وقت صرف فهمیدن فلسفه هگل کرده‌ام و گمان می‌کنم  آن را کم و بیش خوب می‌فهمم، و وقتی علی‌رغم زحمتی که کشیده‌ام بعضی سطور را نمی‌فهمم، بی‌تامل گمان می‌کنم که خود او نیز در این باب روشن نبوده است. [...] اما برعکس، آن گاه که به ابراهیم می‌اندیشم گویی نابود می‌شوم. هر لحظه‌ آن پارادوکسِ عظیم را که جوهر زندگی ابراهیم است در نظر می‌آورم و در هر لحظه واپس رانده می‌شوم و اندیشه‌ام با همه‌ شور و شوقش حتی به اندازه‌ سر سوزنی به این پارادوکس نفوذ نمی‌کند. همه عضلاتم را برای تجسم منظره‌ای از آن منقبض می‌کنم اما در همان لحظه فلج می‌شوم.» (همان: ۵۷) ابراهیم سراسر ایمان بود. به خدا ایمان داشت، به لطف محال ایمان داشت، به اینکه خدا اسحاق را نمی‌خواهد ایمان داشت. حتی اگر اسحاق قربانی می‌شد باز ابراهیم ایمان داشت. اما در ایمان پارادوکسی هست  به این معنا که «ایمان دقیقا از همان جایی آغاز می‌شود که عقل پایان می‌یابد.» (همان: ۸۱)
کرکگور سه مساله را به قرار زیر طرح می‌کند؟
مساله‌ یکم عبارت است از اینکه آیا تعلیق غایت شناختی امر اخلاقی ممکن است؟ او برای پرداختن به آن از امر اخلاقی به عنوان یک امرکلی یاد می‌کند که در بیرون از خود غایتی ندارد که خودش غایت هر چیز بیرون از خودش است و «همین که فرد فردیت خودش را در مقابل کلی مطالبه کند معصیت کرده است.» (همان) او با بیان داستان ابراهیم با توجه به این مساله به اینجا می‌رسد که « پس سرگذشت ابراهیم در برگیرنده تعلیق غایت شناختی امر اخلاقی است. او به مثابه فرد از کلی فراتر رفته است. این پارادوکسی است که وساطت‌پذیر نیست.» (همان ۹۴)
مساله دوم عبارت است از اینکه آیا تکلیف مطلقی در برابر خدا وجود دارد؟  سخن خود را بااین بیان شروع می‌کند که « امر اخلاقی کلی است و بدین اعتبار الوهی نیز هست. پس صحیح است اگر بگوییم هر تکلیفی در اصل تکلیفی در مقابل خداست.» (همان ۹۵) کرکگور درباره‌ی تکلیف خودمان با خدا و با دیگری‌ها و اینکه چه نتیجه ای در بر دارد بحث خود را ادامه می‌دهد و پارادوکس‌های ایمان را برملا می‌کند هم به صورت کلی هم با ارجاع به داستان ابراهیم. باز هم از پریشانی و اضطراب می‌گوید. اینکه شهسوار ایمان چه رنجی را متحمل می‌شود چرا که تکیه‌گاهی جز خودش ندارد.
مساله سوم عبارت است از اینکه آیا ابراهیم در پنهان داشتن مقصودش از سارا، از العازر و از اسحاق قابل دفاع است؟  و معتقد است که « امر اخلاقی به‌عنوان کلی است و به‌عنوان کلی آشکار و عیان است. فرد، لحاظ شده آن‌گونه که بی‌واسطه هست، یعنی به مثابه موجودی جسمانی و روانی، پنهان و پوشیده است. پس رسالت اخلاقیش رهایی از این اخفا و عیان کردن خویش در کلی است. ازاین‌رو، هر گاه بخواهد در اخفا بماند گناه کرده و به وسوسه دچار شده است و فقط با عیان ساختن خود می‌تواند از آن خلاص شود.» (همان ۱۱۰) او با آوردن چند داستان و اسطوره بحث خود را بسط می‌دهد و بیشتر به رابطه‌ی آدم‌ها با هم درباره‌ی خاموشی و سکوت و پنهان‌‌کاری بحث می‌کند و معتقد است خدا دانای راز است و هیچ چیز را فراموش نمی‌کند.
او در سخن پایانی خود معتقد است که ایمان عالی‌ترین شور در انسان است.

تو باده‌ی انگوری یا باده‌ی منصوری؟

۵ بهمن ۹۳ یک‌شنبه

Saturday, January 24, 2015

اینجا سالن مرجع است، سالنی که فقط با کارت
آبی می‌شود اینجا نشست، من کارتم آبی است
و تمام مدتی که کتابخانه هستم اینجا می‌نشینم.
روزی که دانشگاه قبول شدم، از کتابخانه که آمدم بیرون دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم، بس که خسته بودم. این روزها که شبیه آن روزها صبح که نه، ظهر می‌روم و وقتی می‌آیم بیرون هوا تاریک است، دارم دوباره وابسته‌اش می‌شوم، این دو تا امتحان را هم که بدهم، روزهایی هم که کلاس ندارم خواهم رفت، از نظم آهنین و سکوت و بودنِ خودم با خودم، حالم خوب است، در کتابخانه‌ی من، همه چیز آرام است و من احساس می‌کنم که چه بی‌اندازه خوشبختم.

Friday, January 23, 2015

نه تجملاتی هستم، نه ساده زیست، نمی‌توانم بگویم حتی بین این دو می‌روم و می‌آیم. ساده‌ها و ساده زیست‌ها را بی‌اندازه دوست دارم، اما خودم نمی‌توانم به آن وسعت ساده زیست باشم. گاهی اوقات، چیزهایی را دوست دارم یا به فکر داشتن‌شان هستم که حس می‌کنم، دقیق روی مرز این دو ایستاده‌ام. شبیه تصویری که مدت‌هاست نگه داشته‌ام تا یک روزی، یک جایی، بر اساس امکاناتم، بدهم به فرش عظیم‌زاده، برایم یک تابلویِ تمام ابریشم ببافد. به دلایلی که پیش از این هم گفتم، فرش دستباف برایم اصیل و هنری است، شاید برای همین است که نمی‌توانم تشخیص بدهم این خواسته‌ام تجملات است یا هنر است. خودم که هنر می‌دانم به‌ویژه اینکه تابلویِ ابریشمِ من (ولو در آینده‌ای خیلی دور)  یک تک مصراع هم دارد. به نظر خودم تابلوی بی‌نظیری می‌شود، از آن تابلوهایی که بعد از مرگم فقط به درد موزه می‌خورد  یا خیلی وارث اهل ذوقی داشته باشم، نسل به نسل ارث بهشان برسد و بشود یک میراثِ خانوادگی‌( که به درد دنیا و آخرت خودم نمی‌خورد اما به درد حفظ این هنر ایرانی می‌خورد.) یا اینکه وارث بفروشد به خود آقای احد عظیم‌زاده، چون ایشان به قدری از کارهای خودشان، به حق، اطمینان دارند که کار خودشان را بی‌درنگ و هر زمان که بخواهی از تو می‌خرند. شاید با فروش‌اش به این شکل، هم تابلوی نفیس دیگری در گالری آقای عظیم‌زاده ماندگار شود، هم وارث خوشحال شود، هم از خوشحالی وارث، حال خوشی در ابدیت به من دست دهد.

Thursday, January 22, 2015

کفش‌هایم کجاست؟ می‌خواهم بی‌خبر راهی سفر بشوم

کندن سخت است، خیلی سخت، اما امروز به این فکر می‌کردم اگر قرار است کنده شوم، اگر قرار است از جایی به جای دیگر  روم، اگر قرار است در همین جا و در وطن خودم مهاجر باشم، پیش از رفتن باید چک کنم که پنجره‌ها را بسته‌ام، درها را قفل کرده‌ام و کلید را در جای امنی گذاشته‌ام برای روزی که شاید، شاید، شاید باز گردم. نباید هیچ کار نصفه و نیمه‌ای را در کوله‌پشتی‌ام بگذارم. شیر اصلی گاز را حتما ببندم. اگر سرزمین و قلمرو تو مهاجرپذیر است، اگر چهاردیواری تو، با همه‌ی کوچکی‌اش، واقعی قصر من است و من می‌توانم  در آن ساکن شوم، باید هر چه نیمه تمام را تمام کنم. باید پیش از راه افتادن تمام پارچه‌های ندوخته را بدوزم، همه‌ی کفش‌های کهنه را دور بیندازم، کفش‌ها مهم‌تر از بقیه‌ی چیز‌ها هستند. کفش‌هایی که با تو گامی بر‌نداشته‌اند همان بهتر که جا بمانند، همان بهتر که دور انداخته شوند، همان بهتر که نباشند. اولین پاپوشی را که با تو گام بردارد اما نگه‌اش می‌دارم، حتما کفش‌های خوشبختی هستند و کفش‌های دیگرم بهشان حسودی می‌کنند.
همه‌ی ظرف‌های لب‌پر شده و ترک برداشته را از بالا رها می‌کنم روی سرامیک‌های سفید تا یک بار برای همیشه هزار تکه شوند تا هم خیال من راحت شود هم خیال خودشان. روزی ده بار از روی جمله‌ی «من آشپزی را دوست دارم.» می‌نویسم. تمام عروسک‌هایم را در ماشین لباس‌شویی می‌اندازم تا شبیه روز اولی شوند که خریدمشان، به ویژه گاو ام را. گاوم، گاو فهیمی است و بسیار مهربان، حتی یک بار هم دلم را نشکسته است. باید با ۱۳۷ تماس بگیرم و خواهش کنم بیایند هر چه برگه و کاغذ باطله دارم با خودشان ببرند. کاغذ، زباله نیست، باطله‌اش اما زباله‌ی ذهن است. عکس‌هایی را که مدت‌هاست می‌خواهم چاپ کنم و فرصت نکرده‌ام چاپ می‌کنم و با دقت در آلبوم می‌چینم. گفتم آلبوم، یادم باشد یک پوشه، از آنها‌یی که مثلا صد تا کاور مشمایی دارند برای خبرنامه‌هایم بخرم. خبرنامه‌ها را باید به ترتیب شماره و تاریخ بگذارمشان.
اگر قرار است کلا از این رو به آن رو شوم، هیچ کار نیمه تمامی را با خودم نمی‌آورم تا از نو شروع کنم. صندوق بزرگ و زیبایی می‌خرم و هر چه آلبوم و دفتر خاطرات دارم مرتب در آن می‌چینم، هیچ چیز انبار کردنی با خودم نمی‌آورم. ساعت‌ها و روزهای پشت‌گوش‌اندازی‌ام را برای همیشه پشت گوش می‌اندازم تا پشت گوشم را دیدم آنها را هم ببینم.
تمام امانتی‌ها را پس می‌دهم، حساب‌هایم را زیر و رو می‌کنم، بدهکار نباشم. پیتزا خوردن را ترک می‌کنم. حتما چند دست لباس می‌خرم که رنگ‌های خاطره انگیزی داشته باشند، در عوض لباس‌های کهنه‌تر را در کنار کفش‌های کهنه دور می‌اندازم.
کتابخانه‌ام را زیر و رو می‌کنم، کتاب‌های اضافی را به کتابخانه‌ی دوست‌داشتنی‌ام می‌بخشم و نام مابقی را در دفترم چک می‌کنم که همه‌شان باشند.
وزنم را حتما کم می‌کنم، نذرهایم را ادا می‌کنم، شاید یک آهنگ قشنگ  برای روز مبادا کنار گذاشتم. دلم را هم می‌تکانم، هر کس را که در حقم بدی کرده است می‌بخشم و اگر در حق کسی بدی کرده‌ام برایش هدیه می‌خرم. دلم باید برای ماجراهای تازه خیلی جا داشته باشد، باید خیلی بزرگ باشد.
موهایم را با حوصله شانه می‌‌زنم، نمی‌گذارم آشفته باشند، می‌ترسم آشفتگی موهایم گره بخورد به سرنوشتم و سرنوشتم را هم آشفته کند. وقتی موهایم مرتب و رهاست، دلم گرم است و فکر می‌کنم همه چیز مرتب است.
من همه‌ی ناتمام‌ها را تمام می‌کنم، مگر اینکه در سرزمین تو دیگر جایی برایم نباشد، که اگر قرار به ماندنم باشد، با همان کفش‌های کهنه‌‌ام، با موهایی آشفته و تمامِ ناتمام‌های زندگی‌ام، تهران را تنهایی گز می‌کنم...

۲ بهمن ۱۳۹۳ پنج‌‌شنبه شب

پ.ن: تیتر، یک مصرع از شعر مهدی فرجی است.

Tuesday, January 20, 2015

تمام روز می‌خندم، تمام شب یکی دیگه‌ام
من از حالم به این مردم، دروغ‌های بدی می‌گم


انگار قدیم‌ها قوی‌تر بودم در اینکه حال بدم را به تاخیر بیندازم، از پسِ کاری که مهم‌تر است برآیم. کار مهم‌ام که تمام شد، دریا دریا اشک بریزم. انگار قدیم‌ها هر چند کم‌سن‌تر، اما معنی این نیز بگذرد را می‌توانستم زندگی کنم. انگار قدیم‌‌ها می‌فهمیدم از روی روز و ساعتی که حالت را اخذ می‌کنند، سده‌ها می‌گذرد و آدم‌های سده‌های پس از تو استخوان انگشت کوچک‌ات را پیدا می‌کنند و نمی‌فهمند صاحب این استخوان انگشت کوچک، چقدر غصه خورده است بعد با این خیال از روی رنج‌های عالم می‌توانستم بپرم. مهم‌ترین کار پیش رویم تا چند ساعت دیگر، امتحان هشت صبح است و من هیچ شباهتی به قدیم‌ها ندارم، هیچ شباهتی... اما انگار دیگری‌ها از قدیم‌ها قوی‌تر شده‌‌اند در اینکه اشک‌ات را در بیاورند... کاش آنها هم به اندازه‌ی من کم‌توان‌تر شده بودند...

سی‌ام دی ۹۳ سه‌شنبه شب، شبِ حال خوش اما ناخوش

دیروز، روزم را با  اولین امتحان، پاگشا کردم. از همان صبح هم بد آوردم، امتحانم اگزیستانسیالیسم بود، می‌خواستم ۵ صبح بیدار شوم که یکربع به شش از خانه بیرون بروم، یکربع به شش تازه بیدار شدم، برای همین صبحانه نخوردم، هفت و سی رسیدم دانشگاه، ده و سی امتحان داشتم، یک دور، دوره کردم تا شروع امتحان، دو تا پرسش که پاسخ دادم ضعف کردم از مراقب اجازه گرفتم از داخل کیفم شکلات بردارم، اجازه داد یک شکلات خوردم دو جمله که نوشتم خودکارم تمام شد، خودکار دوم‌ام هم نمی‌نوشت، دوباره دست بالا بردم و خودکار خواستم، یکی از هم کلاسی‌هایم خودکار داد. چند دقیقه که نوشتم و تازه وارد پرسش سوم شده بودم کاغذم تمام شد و کاغذ خواستم، حال مراقب را می‌فهمیدم ولی نه زمان داشتم نه جای خجالت کشیدن بود، همه‌اش چپ و راست به مرزهای بودنم می‌رسیدم، فیلسوفان اگزیستانس را نه در برگه‌ی امتحان که در اضطراب و دلشوره و بی‌قرای و اختیار و آزادی و آگاهی و مرزهای وجودم داشتم نفس می‌کشیدم، بعد هم پرتاپ شدم به خیابان‌های تهران و سرگردان تا خود شب تمام امروز فقط جای مرگ-آگاهی خالی بود.

پ.ن:  فردا هم هشت صبح امتحان دارم ولی به قدری دیشب له بودم که برخاستنم ناممکن بود، تازه نیم ساعت دیگر یعنی بعد از صلات ظهر می‌خواهم راهی کتابخانه شوم. خدا عاقبتم را به خیر کند. 
دوازدهمين نشست از سلسه نشست‌هاي ماهانه فعالين فلسفه براي كودكان «فبك در ترازو»
گروه فلسفه و فکرپروري براي کودکان و نوجوانان (فبک) پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي دوازدهمين 
نشست از سلسه نشست‌هاي ماهانه: فعالين و مربيان برنامه فلسفه براي كودكان با عنوان «فبك در ترازو (نگاهي 
انتقادي به برنامه فلسفه براي كودكان از منظر فلسفه تعليم و تربيت اسلامي)» با حضور دكتر خسرو باقري نوع 
پرست برگزار مي کند.
اين نشست در ادامه سلسله نشست هاي ماهانه فعالين و  مربيان برنامه فلسفه براي كودكان برگزار خواهد شد .كه 
به موضوع،  برنامه فلسفه براي كودكان و نسبت آن با فلسفه تعليم و تربيت اسلامي خواهد پرداخت. دكتر خسرو 
باقري به عنوان يكي از بارزترين چهره ها در زمينه تعليم و تربيت اسلامي در اين نشست انتقاداتي را از اين منظر 
به برنامه فلسفه براي كودكان وارد خواهند كرد و با ساير اعضاي گروه فبك و حاضران گفتگو خواهند داشت.
زمان برگزاري سه‌شنبه 7 بهمن 1393 از ساعت 15 تا 17 خواهد بود.
گروه فبک از کليه مربيان، فعالين و علاقمندان حوزه فلسفه براي کودکان، دعوت کرده است .
در صورت تمايل به شركت در اين نشست از طريق  شماره تلفن 88046891 - 021 الي 3 داخلي 363 و يا 
آدرس ايميل     fabak.93@gmail.comاعلام آمادگي فرماييد.
محل برگزاري: بزرگراه کردستان، خيابان ايرانشناسي (64)، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، سالن حکمت

با احترام
روابط عمومي پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي

Sunday, January 18, 2015

«همیشه پای یک دایی در میان است.»

آخی...

۲۸ /دی /۹۳ یک‌شنبه شب

پ.ن: یعنی یک همچین بچه‌ی قانعی هستم من، با بی‌ربط و با‌ربط ذوق می‌کنم. 
نذر کرده‌ام گر از غم امتحان‌ها به در آیم روزی، تا پشت در میکده شادان و غزل‌خوان بروم.

۲۸ دی ۹۳ یک‌شنبه ۹ صبح در کتابخانه

Saturday, January 17, 2015


هفته‌ی گذشته، یک شلوار نارنجی از تن‌درست خریدم، نه اینکه کار خیلی مهمی باشد که بخواهم جارش بزنم، رنگش، رنگ خاصی بود وقتی آمدم خانه، احساس کردم رنگش بی‌اندازه من را گرفته است، حس می‌کردم با همه‌ی نارنجی‌های دورم فرق دارد، دوباره رفتم تن‌درست، پرسیدم این شلوار رنگ‌بندی دارد. گفت الیاف این شلوار خودش این رنگی است، رنگ نشده است، برای همین رنگ‌بندی ندارد. همین بیشتر به وجدم آورد حس می‌کردم حالا دیگر با طبعیت یکی هستم، حال خوشم بیش شد.  دیروز که پوشیدم بروم مهمانی، همان‌طور که در راهرو منتظر مامان نشسته بودم، چپ و راست از خودم و شلوارم عکس انداختم. امشب عکس این پرنده را پیدا کردم که رنگش به شلواری که خریدم بسیار نزدیک است انگار ژست‌مان هم دور هم از هم نیست، حتی در آن رنگ‌های تیره و سفید هم با هم یکی شد‌ه‌ایم ... الان دیگر حس می‌کنم از یکی شدن با طبیعت هم چند گام پیش‌ترم. 


داستان ماه عسل و داستان احسان‌ علیخانی
من برنامه‌ی ماه عسل را هیچ‌وقت کامل ندیده‌ام. یعنی شاید اگر روی هم رفته تکه‌هایی را که از آن دیده‌ام کنار هم بگذاری بشود اندازه‌ی یک برنامه‌اش. یعنی درواقع، اگر مثلا سه سال است که پخش می‌شود از سه سال فقط یک برنامه را کامل دیده‌ام. تا چیزی خودم را نگیرد سمتش نمی‌روم. تمام این ماه رمضان‌های چفت شده با ماه عسل، فقط اگر برنامه‌ای از آن یک دفعه خیلی سروصدا می‌کرد فردا روزش یا چند روز بعدش تکه‌هایی از آن را یا کاملش را در آپارات می‌دیدم. آن هم فقط برای یک برنامه‌اش این اتفاق هیجان انگیز افتاد. برای همین هیچ وقت نمی‌توانم بگویم احسان علیخانی چه جور آدمی است یا چه نظری درباره‌اش دارم یا از اجرایش خوشم می‌آید یا بدم می‌آید؟ درباره‌ی همه‌ی اینها سکوتم چون به قدر کافی از او برنامه ندیده‌ام. اما چند شب پیش که گفت و گویی از او می‌دیدم. در حرف‌هایش متوجه شدم به درکی از عالم و آدم رسیده است که به نظرم دور از ذهن است با این درک به پس رانده شود. درکی که ما سر کارگاه‌های داستان نویسی از خودمان و دیگری‌ها به دست می‌آوریم. درکی که ادعای آقای قائدی هم هست. هر کس داستان خودش را دارد. 
احسان علیخانی دست گذاشته است روی داستان آدم‌ها و داستان آدم‌ها هیچ وقت تمامی ندارد. سر کلاس‌های داستان‌نویسی ما وادار می‌شدیم داستان خودمان را بنویسیم یا هر داستانی که می‌نوشتیم جدای از خود ما نبود، ما قهرمانش بودیم یا به قهرمانش نزدیک بودیم، داستان، با ما معنی‌دار می‌شد و به جان مخاطب هم می‌نشست. 
این چیزهایی که می‌نویسم  نظر کارشناسی یا نقد  درباره‌‌ی برنامه‌ی ماه عسل نیست که ندیدم که بخواهم نظر بدهم، نظر درباره‌ی احسان علیخانی هم نیست که نمی‌شناسمش به قدر کفایت. نظر درباره‌ی کشف اوست و روش و شیوه‌ی او. اینکه کشف کرده است آدم‌ها داستان دارند، کشف کرده‌ است، آدم‌ها راوی داستان خودشان باشند به جان آدم می‌نشیند، اینکه داستان آدم‌ها پایان ندارد و تمام نمی‌شود. تفاوت ما با علیخانی این است که ما می‌گوییم آی آدم‌ها داستان‌‌تاهایتان را بنویسید،  علیخانی می‌گوید آی آدم‌ها داستان‌هایتان را برای ما تعریف کنید. 
من نمی‌دانم احسان علیخانی از داستان آدم‌ها نتایج اخلاقی می‌گیرد یا نه؟ نمی‌دانم با نصیحت‌های مجری گونه تمام‌اش می‌کند یا می‌گذارد قضاوت و داوری بر عهده‌ی بیننده‌اش باشد. اما به نظرم اگر داستان آدم‌هایش با پایان باز باشد احتمالا بینندگانش دچار همان گیجی و منگی و حیرتی می‌شوند که ما در کلاس‌های p4c به دنبالش هستیم، اگر بینندگانِ احسان علیخانی با پرسش از خودشان و عالم از پای گیرنده‌ها بلند می‌شوند، بی‌شک، گام‌های بلندی برداشته است بی‌آنکه خودش بداند چقدر این گام‌ها بلند اند.

پ.ن: به اگر و شاید‌ها دقت کنید، پس از آن هر برداشتی خواستید داشته باشید. 

Friday, January 16, 2015

جمعه ۲۶ دی ۹۳
حال خوب یعنی اینکه یک جمعه‌ی زمستانی، بی‌آنکه تولدت باشد، بی‌آنکه جایی قبول شده باشی، بی‌آنکه اتفاق خاصی افتاده باشد، از دو نفر متفاوت بی‌‌بهانه کادو بگیری. یک ساعت بند چرمی جینگول، سال‌ها بود بند چرمی استفاده نکرده بودم و یک عدد آویز تزیینی که به نظرم برای آوایزان کردن به درخت کریسمس است. نمی‌دانستم بی‌بهانه کادو گرفتن چقدر می‌تواند حال آدم را خوب و غافلگیرش کند. خدا قسمت شما هم بکند.

پ.ن: البته در همین جمعه‌ی زمستانی  سه عدد هم کادوی تولد، پیشاپیش گرفتم که چون خیلی پیشاپیش بود، از عکس گذاشتن، گذشتم. جمعه‌ی پر از هدیه‌ و مهربانی بود.

امروز غروب فهمیدم، در عالم نگرانی‌هایی وجود دارد، که از جنس هیچ نوع نگرانی نیست، فهمیدم در کنار همه‌ی نگرانی‌ها می‌تواند یک نوع نگرانی وجود داشته باشد که فقط یک دانای کل می‌تواند از آن آگاه باشد، الان کمی نگران همان نگرانی شدم که امکان ندارد، امکان ندارد، امکان ندارد به آن راه داشته باشم. امروز غروب فهمیدم خواستنی‌ترین خواستنی‌ها هم ممکن است در رازی بزرگ از رازهای عالم پیچیده شده باشند که فقط همان دانای کل می‌داند و می‌تواند به آن راه داشته باشد. حالا دیگر دست و دلم می‌لرزد از اینکه دست دراز کنم به سمت هستی و بگویم از آنِ من‌اش کن، انرژی می‌گیرد از آدم وقتی می‌فهمی یک دنیا ناتوانی، ناتوان در دانستن، از این همه ناتوانی که راه به عالم بعضی امور و اتفاقات عالم ندارم احساس خفگی می‌کنم. 

دیگر تقاضایی از عالم ندارم مگر آنکه دانای کل داستان هستی، خودش داستانم را در بهترین و زیباترین و ساده‌ترین شکل ممکن‌اش بنویسد و خودش هر جا لازم شد مرا هم وارد کند و حرف‌هایی را در دهانم بگذارد و بنویسد که کی و کجا و چگونه بروم و بیایم، دیگر تقاضایی از هستی ندارم مگر اینکه دانای کل این داستان تصمیم بگیرد راوی داستانم اول شخص باشد و خودم روایتش کنم. وگرنه این خیال را خوش‌ترم که راوی داستانم سوم شخص باشد اما همان دانای کل در همان روایت سوم شخص هم تاب و توان مرا هم فراموش نکند. من تاب نگرانی‌هایی این همه عجیب و دور از ذهن را ندارم که ممکن است هر صد سال از هر صد نفر در یک طایفه برای یکی اتفاق بیفتد. فکر کنم ترسیده‌ام. ترسی دور از ذهن که از جنس تمام ترس‌های لحظه‌لحظه‌های زندگیم نیست. یک نوع نگرانی که به پس‌ِ‌پشتِ واقعیت‌های زندگی می‌راندم و در پستویی نمور و تاریک می‌نشاندم و می‌گوید همین جا بنشین تا صدایت کنند. چقدر این پستوی تاریک و امن را دوست دارم. جایم خوب است.

پ.ن: برای ثبت در تاریخ، رازی بزرگ از ترسی عجیب بین منِ راوی و دانای کل هستی...

۲۶ دی ۹۳ جمعه شب

Thursday, January 15, 2015


گم‌ات کردم...
مانند لبخندی در عکس‌های کودکی‌ام...

یغما گلرویی

۲۶ دی ۹۳ جمعه
چوپان دروغگو
این پست را با تاخیر می‌نویسم، چون باید برایش عکس می‌گذاشتم و من فرصت عکس انداختن را از دست دادم. صبر کردم شاید فرصتش به دست بیاید، اما نیامد، می‌نویسم تا بیشتر از این از دهن نیفتاده است. می‌نویسم اما هر زمان عکس هم بیندازم اضافه می‌کنم. چند وقت پیش در یکی از قطارهای، یکی از خط‌های مترو تهران، دیدم که درس چوپان دروغگو، هر دو صفحه‌اش را بزرگ کرده‌اند و زده‌اند بالای در قطار، که جای نصیحت‌های اخلاقی  است (اینجا که جای آبرومند نصیحت است، جای دیگری را پیدا کرده‌ام و عکس انداخته‌ام که هنوز جرئت نکرده‌ام، در وبلاگم بگذارم به‌جای ایده‌پردازش خجالت می‌کشم) بعد کنار این درس، یک جمله‌ی نصیحت‌گونه هم اضافه کرده‌اند. این تصویر نشان می‌دهد، درس چوپان دروغگو در زمان خودش کارگر نبوده است و نسل‌های متفاوتی که آن درس  را خوانده‌ایم ، با کم و زیاد‌ش بهم دروغ می‌گوییم و متولیان امور اخلاقی هم به فکر افتاده‌اند دوباره این درس را به یاد ما بیاورند.

عزیزانِ من، اگر این درس، تاثیر اخلاقی داشت که الان نیاز نبود، دوباره بزرگش کنید و به روی آدم بزرگ‌ها بیاورید که آی اگر دروغ بگویید، یک روزی مردم دیگر شما را باور نمی‌کنند. اتفاقات جامعه و اخبار بیست و سی نشان می‌دهد که هر چند هزار بار هم که دروغ بگویی باز هم مردم باور می‌کنند، عاطفی، خانوادگی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، آرایشی، بهداشتی فرقی ندارد. نزدیک عید است دوباره بازار بوتاکس و لیزر و عمل‌های زیبایی و شکایت نشان می‌دهد هر چند صد بار که چوپان فریاد بزند مردم می‌دوند. آن روز که با حیرت این پوستر را در مترو دیدم داشتم فکر می‌کردم باید داستان چوپان دروغگو را با همین شکل و شمایل بدون اینکه در آن دست ببرم سر یکی از کلاس‌های فلسفه برای کودکان ببرم و از آنها بخواهم هر چه پرسش و نتیجه و جمله به ذهنشان  می‌رسد، درباره‌ی این داستان بگویند و بپرسند. احتمالا نتیجه‌اش شگفت‌انگیز خواهد بود. شاید بچه‌ها به نتایج جالبی برسند که همان نتایجِ بچه‌ها نشان بدهد که چرا  کار به اینجا رسیده است که چوپان دروغگو را  یکبار دیگر به روی آدم بزرگ‌ها بیاورند؟ 
از ما طرفداران فلسفه برای کودکان برای شما یادگار که باور کنید یک جای کار می‌لنگد.

بیست سال شد که قند و شکر نمی‌خورم، بیست سال است که حتی چای صبجانه‌ام را هم تلخ می‌خورم. برای ضررش نه برای چاقی‌اش، برای خود قند بودنش، پنج سال شد که حتی یک ته استکان نوشابه نخورده‌ام و واقعی ترکش کردم، یک پیتزا اما همه‌ی کارم را خراب می‌کند. امروز غروب پیتزا خوردم، چون از صبحا‌نه‌ای که خورده بودم و از خانه زده بودم بیرون، هیچ چیزی نخورده بودم. نرسیده به کانون طاقت نیاوردم و از فرط گرسنگی پیتزا خوردم، امشب دلم می‌خواهد پیتزا خوردن را هم شبیه قند و شکر و نوشابه ترک کنم، البته زیاد نمی‌خورم ولی همین کم‌اش را هم قطع می‌کنم. امروز غروب، فقط گرسنه نبودم، دلم هم گرفته بود، شاید بیشتر از گرسنگی دلم می‌خواست جایی بنشینم که خودم باشم و خودم، حوصله‌ی کلاس نداشتم،  اینجا باید کافه می‌بود که نزدیک کانون نبود. پیتزا بدترین راه حل برای تنهایی و با خود نشستن و با خود بودن بود و من بدترین راه را انتخاب کردم. 

پیتزا با خیلی دیگر از اصولی که به آن پایبندم تناقض دارد، با اراده حذفش می‌کنم.

۲۵ دی ۹۳ پنج شنبه شب
عجب آرامش تلخی، جهانم روبه پایانه
این آرامش که من می‌گم، دقیقا بعد طوفانه
هنوز هیچ‌کس نفهمیده از این خونه چقدر دوری 
چقدر فریاد خوابیده، تو این آرامش صوری
هوای خونه بارونی، هوای شاعری بد نیست
تو اون‌قدر‌ها که می‌گفتی، غذای حاضری بد نیست
روزها با چایی تلخم، تو آشپزخونه راه می‌رم
گلومو بغض می‌گیره، گلوی بغض را می‌گیرم
تموم سال را گم کردم، تا یک لحظه که پیدا شی
به دستام عادتت دادم، سر پیری عصا باشی
چه آسون رفتم از یادتت، چه ساده دست تکون دادی
ببین با این فراموشی، چه کاری دستمون دادی

امید روزبه

پنج‌شنبه ۲۵ دی ۹۳ 

Wednesday, January 14, 2015

زمستان هیچ‌وقت سر زده از راه نرسیده است و هیچ وقت هم قرار نیست سر زده از راه برسد، عشق اما طوری سر زده از راه می‌رسد که دست و پایت را گم می‌کنی، یواشکی با پاهایت بی‌نظمی‌های اتاقت را می‌‌زنی زیر تخت، آشفتگی موهایت را با انگشتانت  مرتب می‌کنی، تلاش می‌کنی آرام به نظر برسی، برای همین چشم‌هایت را به سقف و در و دیوار و اطراف می‌چرخانی  که کسی از چشم‌هایت چیزی نخواند... لرزش دست‌هایت را  اما می‌خواهی چه کار کنی؟
در تکمیل پست پیشین‌ام:
می‌پذیرم که تمایل به تمجید شدن پایان ندارد. حرف من فقط درباره‌ی تکرار شدن در یک بُعد است. من صرفا بخش کسالت‌‌بار قضیه مد نظرم بود اتفاقا یکی از ویژگی‌های زنانه همین میل به زیباتر شدن و آشکار کردنش است که اگر نباشد عالم چیزی کم دارد. اما الان داشتم فکر می‌کردم  همان طور که شیوه‌های متفاوت نوشتن و درباره‌ی موضوع‌های متفاوت نوشتن، برای من کسالت بار نیست، حتما و این‌گونه است که شیوه‌های متفاوت لباس و آرایش و تظاهر کردنش هم برای کسی که دوست دارد کسالت بار نیست من با لباس و آرایش و زیبایی مخالف نیستم اما معتقدم باید در کنارش به صدها چیز دیگر هم آراسته بود که اگر یک روزی تب کردی و زرد شدی یک حرف دیگری جز ظاهرت برای گفتن داشته باشی که به اندازه‌ی زیبایی ظاهرت جذاب باشد. ضمن اینکه با آن طرفش هم مخالفم که فیلسوف و دانشمند باشی و از ظاهرت غافل. خیلی هم از آدم انرژی می‌برد که بخواهی همه را با هم داشته باشی ولی به نظرم گریزی از آن نیست. 

Tuesday, January 13, 2015

خیلی به این فکر می‌کنم، آدم چه کند  که تمام نشود؟ خسته‌کننده نشود، برای خودش حتی، نه برای دیگری‌ها (  که آن هم بی‌اندازه مهم است) گاهی اوقات در دنیای فیس بوک شگفت‌زده می‌شوم از آدم‌هایی که مدت طولانی است هی چپ و راست از خودشان عکس می‌گذارند هی ملت هم با ادبیات‌های مختلف می‌نویسند چه خوشگل، هی صاحب عکس هم تشکر می‌کند. عکس گذاشتن بد نیست، اما وقتی یک کار روتین می‌شود، می‌خواهم بدانم طرف، واقعی از این همه تعریف و تمجید خوشحال می‌شود؟ برایش تکراری نیست؟ برای کسانی که می‌روند سراغش تکراری نیست؟ عکس با همه‌ی عظمت‌اش و با همه‌ی اینکه دیوانه‌ی ژست گرفتن و آتلیه رفتن هستم، ولی فقط بخش کوچکی از زندگی هیجان‌برانگیز ماست، حتما زندگی ما بخش‌های کوچک هیجان‌برانگیز دیگری هم دارد که این کوچک‌ها  بر روی هم یک زندگی بزرگ را می‌سازد. امشب فکر می‌کردم اگر من قرار بود هر بار برای یکی کامنت بگذارم که وای چه خوشگلی! یک جایی کم می‌آوردم. چقدر برایم دارد جالب می‌شود که این آدم‌ها نه خودشان به آخر خط می‌رسند و تمام می‌شوند نه دوستان‌شان. تصور می‌کنم اگر ازدواج کنند شوهرشان هر روز باید برایشان کامنت بگذارد چه خوشگل، که حتما از یک جایی به بعد دیگر نمی‌گذارد، بعد از آن یک جایی به بعدش را چه حرفی برای گفتن دارند؟؟؟؟؟؟؟

پ.ن: خُرده‌گیری و سرزنش و خدایی نکرده نگاه از بالا به پایین نیست، هر کس به هر شیوه‌ای که بخواهد می‌تواند خودش را در عالم پرتاپ کند، فقط خیلی خیلی خیلی شگفت‌‌زده‌ام و حرفم هم فقط درباره‌ی تکرار و کسالت است، نه چیزی بیشتر.  همین.

پ.ن ۲: وقتی می‌پرسم چه حرفی برای گفتن دارند؟ درباره‌ی همین می‌توان یک پست جداگانه نوشت، شاید یک روزی که سرحال بودم و خسته نبودم درباره‌ی گفت‌و‌گو، تکراری نبودنش، پویا بودنش و ارتباط اش با تفکر و خلاقیت و تمام نشدن، بنویسم.

تمام دوران دبیرستان یا داشتم خاطره می‌نوشتم یا کتاب می‌خواندم یا از این کارهای من‌درآوردی که تصویرش را می‌بینید از خودم به جا می‌گذاشتم.  تمام این طرح را با شعر نوشتن، به این شکل درآوردم، نمی‌دانم چند عدد خودکار بیک تمام کردم، یادم نیست چند روز وقتم را گرفت و الان نمی‌دانم اسمش چیست؟ چون دست کم نقاشی نیست، نمی‌دانم زیباست یا نه؟ من پیش‌اش حس پدر و مادری را دارم که بچه‌اش برایش قشنگ‌ترین موجود روی زمین است حالا برای دیگری‌ها، هر قیافه‌ای که می‌خواهد داشته باشد. الان جلد دفتر بزرگی‌است که در آن دفتر اسم کتاب‌هایم را نوشته‌ام، بخش‌هایی از آن رنگ‌و‌رویش رفته است. برای من اما خاطره‌ی یک دنیا سر  به هوایی است...

Monday, January 12, 2015

و اما بعد
پناه می‌برم به کتابخانه از دست خودم و فیس‌بوک و وبلاگ و هر چیزی که گولم می‌زند تا درس نخوانم. 

این حرکات کششی در پیلاتس، بسیار انجام می‌شود، اگر هفته‌ای سه روز ورزش آرام و بی‌دردسر پیلاتس را انجام دهید، نه تنها پیشگیری است که اگر خدایی نکرده، مشکل ستون فقرات، دیسک کمر و خیلی از درد‌‌های شایع را دارید، آهسته و پیوسته محو می‌شود. ورزش، سلامتی است، پیلاتس اما فوق سلامتی است. 

Sunday, January 11, 2015

حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟
با تو ام ! با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنّا بزنم یا نزنم ؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم :
بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟
"قیصر امین پور"
آسیب‌شناسی خودم در ایام امتحان‌ها (پیش و در حینِ آن)


۲۱ دی ۹۳ یکشنبه عصر
دوست دارم هزاران ساعت کلاس بروم، یک ساعت امتحان نداشته باشم. سر و گوشم بیشتر می‌جنبد وقتی امتحان دارم. دلم هوای کارهایی را می‌کند که هیچ وقت هوایش را نمی‌کند. مثل سبزی خریدن و پاک کردن، مثل آشپزی کردن، مثل خرید رفتن، مثل شعر خواندن، کتاب خریدن، کتاب غیر درسی خواندن، تافلر که همیشه همین ایام سروکله‌اش در زندگیم پیدا می‌شود، هفته‌ی پیش کتاب شوک آینده‌اش را خریدم. نمی‌دانم چرا نمی‌توانم مثل بچه‌ی آدم بنشینم سر دفتر و کتاب، بخوانم و جمع کنم و بگذارم کنار. سال‌ها گذشت و من همچنان دل به امتحان نمی‌دهم.

امروز رفتم کتابخانه‌ای که زمانی خانه‌ی دومم بود ثبت‌‌نام کردم، در‌واقع، عضویتم را تمدید کردم. البته از صبح این قدر کار داشتم که سه عصر رسیدم کتابخانه، امکانات تازه‌ای بهش اضافه شده است که یکی یکی باید کشف کنم. آن طور که شنیدم پشت بام را برای خانم‌ها مرتب کرده‌اند که بتوانند از هوای آزاد استفاده کنند. ثبت‌نامم که تمام شد رفتم طبقه بوفه که عصرانه بخورم. به نظرم آمد سال‌ها پیش اینجا شبیه یک روح سرگردان رفت‌وآمد می‌کردم. هنوز خیلی از چهره‌ها آشنا بودند، چهره‌هایی که هیچ وقت حتی بهشان سلام هم نکردم فقط هر روز دیدم‌شان. غروب رفتم ورزشگاه کنار کتابخانه، چون همان سال‌ها ورزشم را هم اینجا می‌آمدم اما بسته بود. شاید حالا که دوباره برگشته‌ام این کتابخانه‌ی دنج، همه جوره همین جا مقیم شوم... نیاز دارم. 
۲۱ دی ۹۳ یکشنبه عصر