ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Thursday, April 30, 2015
Wednesday, April 29, 2015
اینو چند روز پیش برای تولدت خریدم، هماندازهی خودت است، امیدوارم تو هم به اندازهی من از دیدنش ذوق کنی. |
علی کوچولوی عمه، این دومین تولدی است که میروم مغازههای اسباببازی فروشی و لباسِ بچه و برایت دنبال کادو میگردم. گاهی حس میکنم، کادو را برای عمه شدنِ خودم هم میخرم. وقتی میخواهم انتخاب کنم، نگاهش میکنم و با خودم میگویم اگر من با همهی وجود از دیدنش ذوق کنم، حتما تو هم ذوق میکنی. وقتی به دنیا آمدی در همان لحظههای نخست به بابای دوستداشتنیات گفتم عجب تاریخ تولدی!!!! ۹۲/۲/۹ دوشنبه، پر از دو و ۹ است. یک همچین عمهی خرافاتی داری که با شنیدن عددها و تاریخها هم دنبال یک نوع هارمونی در اتفاقهای عالم میگردد. دلش میخواهد همه چیز را به هم ربط بدهد. راستش را بخواهی عمه، خیلی هم بیربط نیستند، خودت بزرگ میشوی و میبینی چقدر از این بیربطها به سرانجامهای با ربط رسیدند.
یک عالمه دوست دارم.
امضا: عمه
پ.ن: دو سه باری است با همان زبان الکنات که همه چیز را تکرای میکنی، بهم میگویی: فائزه نمیگویی عمه... اما با شیطنت زیرچشمی نگاهم میکنی و میخندی و باز هم صدا میزنی فائزه... خودت هم میدانی عمه چیز دیگری است، برای همین خوشت میآید سر به سرم بگذاری، این حس طنزات را دوست دارم.
اینبار
امضا: عمه فائزه
۹ اردیبهشت ۱۳۹۴ چهارشنبه
Labels:
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
من یک عمه هستم
Tuesday, April 28, 2015
ارزیابی این کلاس
عسل: جالب بود و با سوالات بهتری آشنا شدم و چیزهای بیشتری یاد گرفتم.
کیمیا ۲ : خیلی کلاس پیچ وا پیچی داشتیم. خیلی گیج شدم ولی در کل دوستانم در این جلسه با سوالهای پیچ وا پیچ متوجه اسم من شدند. (مهدیس)
نگار: یعنی خوب بود من خیلی چیزها فهمیدم.
کوثر: امروز مهمون خوبی داشتیم و خیلی نظرات خوبی داد.
پارمیدا: امروز بد نبود چون فهمیدم که اسم به اخلاق و حالت صورت در بچگی نیست و امروز من این را فهمیدم فقط اگر نظم در کلاس بود خیلی بهتر میشد.
بهار: خوب بود کاش بازی کنیم.
سروا: خوب بود ولی اگر یک داستان زیباتر بود بهتر بود.
پریسا: عالی بود کاش طولانیتر بود.
محدثه: به نظر من این جلسه از جلسههای دیگر بهتر بود و من راضیتر بودم.
عطیه: این جلسه عالی بود و داستان خوبی هم به نام اسمها خواندیم که عالی بود. مرسی
آیلار: کلاس خوبی است چون در مورد چیزهای جالبی بحث کردیم.
ثنا: به نظر من هر جلسه که پیش میرویم، بیشتر به وکیل یا قاضی بودن نزدیک میشویم و محیط بیشتر به محیط دادگاه نزدیک میشود و این به نظر من بسیار عالی است و ما میتوانیم بهراحتی در آینده نظرمان را بیان کرده و بتوانیم مخالفتها را دربارهی نظراتمان بپذیریم و یا آن نظر را تغییر داده و بهترش کنیم. عالی بود.
نیکو: من نصف جلسه را نبودم ولی در قسمتهایی که بودم کلاس را دوست داشتم بد نیست زنگ تفریح هم باشیم.
سوگند: خوب بود ولی باید بهتر و بیسروصداتر باشد.
رژینا: این جلسه خیلی خوب بود و خیلی پیچیده
کیمیا ۱: بهتر از همه روزها بود به این علت که کلاس بسیار هیجانی بود.
ملیکا: کلاس بسیار خوبی بود ولی به علت کمبود وقت همه نتوانستند صحبت کنند.
نیکی: اصلا خوب نبود باید یک کم بازی باشه توش.
آتنا (مهمانِ ۹ سالهی کلاس): نظر دربارهی این کلاس این است که دوستان من متوجهی نظر من شدند من خیلی چیزها یاد گرفتم مخصوصا دربارهی اسمها.
ارزیابی کلاس: بحث اسم خیلی دارد برایم جالب میشود. امروز هم سر کلاس حالم شبیه روز جمعه، کارگاه تربیت مربی سطح ۲ ، بود که دربارهی اسم بحث کردیم. حال گیجی و منگی
۱۴
۱۳
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسهی هفتم، دختران یازده ساله
۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ سهشنبه صبح
نظر آتنا، مهمان ۹ سالهی کلاسم |
امروز از دیشب بنا داشتم، بحث اسم را در کلاس راه بیندازم، برای همین کتاب فیشر را با خودم با بردم. وقتی رسیدم زنگ تفریح بود و بچهها تو حیاط بودند. همان دختری که سوم دبستان بود دوید سمتم و گفت خیلی دنبالتون گشتم. گفتم بهت که گفته بودم یک هفته در میان یکشنبه و سهشنبه میآیم. داستانِ کوتاهش را نشانم داد، خواندم و کلی تشویقاش کردم. گفتم اسم داستانت چیه؟ گفت دوستانِ خوب. گفتم ده دوازده تا اسم دیگر برای خودت بنویس که به داستانت هم بخوره بعد اسمی را انتخاب کن که نوتر و غیر تکراریتر باشه. وقتی میرفتم سر کلاس آمد گفت خانم این ساعت آزاد ماست میشود بیاییم سر کلاس شما؟ گفتم حتما حتما اجازه بگیر از هر کس باید اجازه بگیری. یا پشتیبانت یا معلمات. گفت باشه. باز هم تاکید کردم بدون اجازه نیاید همش واهمهی این را دارم که نظمدهندگان امور مدرسه فکر کنند نظم مدرسه و بچهها را بهم زدهام. اجازه گرفت و آمد. برای بچهها توضیح دادم که مهمانی داریم که سوم دبستان است و به این کلاس علاقه دارد دلش میخواست امروز با ما باشد. اسمش را هم نوشتم و انداختم گردنش.
داستان را خودم برایشان خواندم اما چند باری هم وسط کار دادم به بچههایی که حواسشان نبود بخوانند. بعد بهجای اینکه بگویم خودشان پرسش بنویسند سه تا از پرسشهای داستان پیکسی را که در کارگاههای جمعه دربارهشان کار کرده بودیم پای تخته نوشتم و از بچهها خواستم به هر سه پاسخ دهند. به آتنا (مهمان کلاس) هم کاغذ و خودکار دادم که پاسخش را بنویسد. اولین پرسش این بود اگر شما اسم دیگری داشتید کس دیگری بودید؟ بحث خوبی بینشان درگرفت. بعضیها معتقد بودند که اسم آدمها را بر اساس ویژگیهایشان میگذارند. بعضی میگفتند ما وقتی به دنیا میآییم کسی نمیداند چه ویژگی داریم که بخواهند اسم ما را بر اساس ویژگیمان بگذارند. آتنا با اینکه دو سال از بقیه کوچکتر است، پابهپای بحثهایشان میآمد. برای نمونه جایی که تقریبا همه رای داده بودند به اینکه اسمهای آدمها از روی ویژگیهایشان است و این دو با هم ارتباط دارند گفت: اما الان تو این کلاس دو تا کیمیا داریم که خیلی با هم فرق دارند و درست جایی که همه داشتند با استدلالهای آتنا موافقت میکردند یکی از کیمیاها گفت ولی اسم اصلی من در شناسنامه مهدیس است.
درهرحال، برای من مهم این بود که بچهها با بحث درگیر شده بودند و به خوبی حواسشان به موافقت و مخالفت گرفتنها و رایگیرها بود. بچهها در رای دادن بیش از پیش دقت میکردند چون این مدت یاد گرفتند هر یک رایشان ارزش دارد و ممکن است یک نظریه را رد یا اثبات کند. دیگر اینکه اگر احساس کنند درست رای ندادهاند و پشیمان شوند راه بازگشتی ندارند. نکتهی دیگر کلاس امروز این بود بچهها خودشان قوانین کلاس را بهم گوشزد میکردند و اگر کسی قانون را زیر پایش میگذاشت، نادیدهاش میگرفتند.
بعد هم از همهشان خواستم حس و ارزیابیشان را بنویسند.
عسل: جالب بود و با سوالات بهتری آشنا شدم و چیزهای بیشتری یاد گرفتم.
کیمیا ۲ : خیلی کلاس پیچ وا پیچی داشتیم. خیلی گیج شدم ولی در کل دوستانم در این جلسه با سوالهای پیچ وا پیچ متوجه اسم من شدند. (مهدیس)
نگار: یعنی خوب بود من خیلی چیزها فهمیدم.
کوثر: امروز مهمون خوبی داشتیم و خیلی نظرات خوبی داد.
پارمیدا: امروز بد نبود چون فهمیدم که اسم به اخلاق و حالت صورت در بچگی نیست و امروز من این را فهمیدم فقط اگر نظم در کلاس بود خیلی بهتر میشد.
بهار: خوب بود کاش بازی کنیم.
سروا: خوب بود ولی اگر یک داستان زیباتر بود بهتر بود.
پریسا: عالی بود کاش طولانیتر بود.
محدثه: به نظر من این جلسه از جلسههای دیگر بهتر بود و من راضیتر بودم.
عطیه: این جلسه عالی بود و داستان خوبی هم به نام اسمها خواندیم که عالی بود. مرسی
آیلار: کلاس خوبی است چون در مورد چیزهای جالبی بحث کردیم.
ثنا: به نظر من هر جلسه که پیش میرویم، بیشتر به وکیل یا قاضی بودن نزدیک میشویم و محیط بیشتر به محیط دادگاه نزدیک میشود و این به نظر من بسیار عالی است و ما میتوانیم بهراحتی در آینده نظرمان را بیان کرده و بتوانیم مخالفتها را دربارهی نظراتمان بپذیریم و یا آن نظر را تغییر داده و بهترش کنیم. عالی بود.
نیکو: من نصف جلسه را نبودم ولی در قسمتهایی که بودم کلاس را دوست داشتم بد نیست زنگ تفریح هم باشیم.
سوگند: خوب بود ولی باید بهتر و بیسروصداتر باشد.
رژینا: این جلسه خیلی خوب بود و خیلی پیچیده
کیمیا ۱: بهتر از همه روزها بود به این علت که کلاس بسیار هیجانی بود.
ملیکا: کلاس بسیار خوبی بود ولی به علت کمبود وقت همه نتوانستند صحبت کنند.
نیکی: اصلا خوب نبود باید یک کم بازی باشه توش.
آتنا (مهمانِ ۹ سالهی کلاس): نظر دربارهی این کلاس این است که دوستان من متوجهی نظر من شدند من خیلی چیزها یاد گرفتم مخصوصا دربارهی اسمها.
ارزیابی کلاس: بحث اسم خیلی دارد برایم جالب میشود. امروز هم سر کلاس حالم شبیه روز جمعه، کارگاه تربیت مربی سطح ۲ ، بود که دربارهی اسم بحث کردیم. حال گیجی و منگی
جلسهی نخست: اینجا
جلسهی دوم: اینجا
جلسهی سوم: اینجا
جلسهی چهارم: اینجا
جلسهی پنجم: اینجا
جلسهی ششم: اینجا
جلسهی نخست: اینجا
جلسهی دوم: اینجا
جلسهی سوم: اینجا
جلسهی چهارم: اینجا
جلسهی پنجم: اینجا
جلسهی ششم: اینجا
همین الان از خانهی خانوم و آقاجان آمدهام، از خانه که نه از پشت درخانهشان. تنها جایی که امروز در برنامهام نبود همین جا بود. صبح با بچهها کلاس فلسفه برای کودکان داشتم این کلاس، کلا غرب تهران است و خانهی خانوم و آقاجان در سویی دیگر. اما خیلی تصادفی برای انجام کاری رفتم همان سوی دیگر و یک دفعه دلم خواست بروم سر بزنم ببینم خانهی دوست داشتنیام هنوز هم هست یا نه؟ هنوز هم بود، ستونهایش را دیدم و کمی از برگهای درختهایی که سبز شده بود. باوجود اینکه میدانستم کسی نیست زنگها را زدم. زنگها را هم قطع کرده بودند، برای همین حتی صدای زنگها هم سکوت مطلق بود. چقدر دلم میخواست یک دفعه معجزه شود و در خانه باز شود اما نشد. چقدر دلم میخواست یک عالمه پول داشتم این خانه را میخریدم، چقدر دلم میخواست کلی پول هم اضافه میآوردم این خانه را بازسازی میکردم و از آن یک جای فرهنگی میساختم به اسم خود خانوم و آقاجان. اسمش را میگذاشتم خانهی فرهنگ خانوم و آقاجان یا فرهنگسرای خانوم و آقاجان یا سادهتر از همهی اینها خانهی خانوم و آقاجان. بعد کلی کلاس در آن راه میانداختم یا اصلا بازسازیاش میکردم و میکردماش استودیو شمارهی ۲ برنامهی محبوبم. این خانهی دوست داشتنیِ هزارمتری، یک امکان خرج نشده است که دارد در گوشهای از کلانشهر تهران خاک میخورد. این خانه هیچ وقت درش بسته نبوده است که حالا بسته باشد. هیچ چیز از خانهای که وزیر مظفرالدینشاه ساخت و الان شده است انجمن آثار و مفاخر کم ندارد. اصلا موسسهی فلسفه برای کودکان و نوجوانان ایران را در این خانهی دوست داشتنی راه میانداختم، از سه سال تا بزرگسال کلاس میگذاشتم با کلی همایش و نمایش و این حرفها. به همهی اینها در تمام مدتی که رفتم تا پشت در خانه و برگشتم فکر کردم و بعد هم یک دفعه در همان راه برگشت یادم افتاد، دیشب خواب دیدم آقاجان گوشهی کتابی که امروز بردم مدرسه و برای بچهها از رویش خواندم چیزی نوشت. صبح این قدر با عجله بیدار شدم و رفتم که کلا خوابم یادم رفته بود. آقاجان میدانست امروز میروم خانهشان...
Labels:
...پس هستم...,
خانوم و آقاجان,
خود-نوشت,
من و خوابهایم
Monday, April 27, 2015
Sunday, April 26, 2015
Saturday, April 25, 2015
جمعه که کارگاه داشتیم بحث جهالت شد که چه بلایی بر سر آدمها میآورد. آقای قائدی جنگ جهانی را مثال زد که نتیجهی یک جهالت چقدر کشته داد. امشب داشتم فکر میکردم جهالت و حماقت روی هم یک دفعه طوری دست و پای یک عده آدم خلّاق و عاقل را میبندد که بالا بروی، پایین بیایی نمیتوانی کاری از پیش ببری. وقتی یک عده آدمِ کوته نظر فکر میکنند، این است و غیر از این نیست و مو لای درز افکارشان نمیرود و از تاملات شبشان، صبح نتیجه میگیرند این کار خوب است این کار بد. واقعا چه کاری از دست چه کسی برمیآید؟؟؟میخواهم بگویم بعضی جهالتها و حماقتها کم از فاجعهی جنگهای جهانی ندارد ولی چون نتایجاش عینی و قابل اندازهگیری نیست، نمیشود چیزی را ثابت کرد. فقط باید نگاه کرد...
پ.ن: "تاملات شب تا صبحام" تکه کلامِ آدمی بود که من و نغمه از اسمش، اسم یک سندروم را ساخته بودیم که متاسفانه نمیشود اسمش را آورد. اما آدمهایی که دچار این سندروم هستند فکر میکنند یک شبه با تاملاتی که دکارت هم تجربهاش را نداشته است به نتایجی رسیدهاند بیپیشینه... راست هم میگویند چون هیچ آدم عاقلی تا پیش از آنها به چنین نتایجِ احمقانهای نرسیده است.
خداوند تمام آدمهای خلّاق و متفاوت را از شرِّ جهالت و حماقت، در پناه خودش حفظ کند.
۶ فروردین ۱۳۹۴
Labels:
برای ثبت در تاریخ,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من
کارگاه تربیت مربیِ فلسفه برای کودکان، سطح ۲
جلسهی دوم، ۲۸ فروردین ۱۳۹۴، صبح تا ظهر
موضوع این جلسه: پیکسی و راهنمای پیکسی
امروز دیر رسیدم، سی دقیقه. کارگاه سطح یک تابستان برقرار میشد و این همه خستهام نمیکرد، چون در طی هفته هم کلی برو و بیا و رفت و آمد دارم، صبح جمعه بهسختی بیدار میشوم. وقتی رسیدم بحث دربارهی تفکر نقاد و و ارتباطاش با هوشمند سازی بود. بحث به اینجا رسیده بود که تفکر نقاد مربوط یه ابزارها نیست. ابزارها چه بسا ممکن است به ضد خودشان تبدیل شوند. ممکن است سرعت کار را بالا ببرند اما مهم است که اول تفکر نقاد را یاد بگیرید. ابزارها ممکن است گاهی اوقات ما را گم کنند. اگر کسی مجهز شد به تفکر نقاد میفهمه کی چی را استفاده کند. خانوادهای که نمیتواند دست از سر فارسی وان بردارد، مجهز به تفکر نقاد نیست، دوسال پای یک سریال مینشیند یک بار نمیپرسد. مجهز به تفکر نقاد نیست. اگر از پیش مجهز به تفکر نقادانه باشی آلودهی تجهیزات نمیشوی. چه کسانی گرفتار این میشوند که تشخیص نمیدهند کی و کجا؟ کتابی هست با عنوان درسهای فنلاندی. در مدرسههای فنلاند کلا ۴ ساعت آموزش است یک ساعت تفریح. بچهها کمتر در مدرسه هستند تا دیپلم امتحان نیست. ولی در همهی آزمونهای بینالمللی هم موفق هستند. به معلم اعتماد میشود. معلم هفت سال آموزش دیده است، کنکور سختی را در یک رقابت فشرده، پشت سر گذاشته است، برای همین آدمهای باهوش و با استعداد معلم میشوند. اول باید معلم خوب گرفت بعد بهش اعتماد کرد. این قدر که ما فکر میکنیم تکنولوژی مهم است، نیست. هنوز هم آدم یک لا قبای بدون ابزار مهم است.
بعد از این مقدمه، بدون مقدمه رفتیم سر انجام یک تمرین. آقای فائدی از ما خواست اسم حداکثر سه تا از بچههای کلاس را که فکر میکنیم دوستمان است بنویسیم. من نوشتم: نغمه، غزال، سعیده. بعد گفتند با توجه به انتخاب یا عدم انتخابتان بنویسید دوستی چیست؟
فائزه: رابطهای پر از محبت بدون توقع
اکرم: داشتن احساس همدلی و شباهتها و اشترکها
مانیا: معاملهای که بر اساس عقلانیت و تعامل است.
راضیه: رابطهای که در آن احساسات افکار و همدلی جریان دارد.
سعیده: تا حدی آشنا بودن و همراه بودن از نظر افکار و اهداف
نغمه: یک رابطهی با سابقه با حس محبت و مسولیت به فرد دیگری که فاصله و دوری و شرایط کمترین تاثیر را در آن دارد
مهداد: ارتباط متقابل نزدیک و صمیمی مبتنی بر شباهت فکری بین یک فرد با دیگران
شیدا: توانایی ارتباط سالم برخاسته از محبت درونی
مریم: ارتباطی دو طرفه با فردی امین که امکان رشد عقلانی و عاطفی فراهم باشد.
غزال: احساس راحت بودن
سمیه: ۱- حس یهویی ۲-سنخیت داشتن در یک درد مشترک، راه مشترک، حرف مشترک۳- دوستی درجه دارد
مونا: ارتباط داشتن با فردی که نسبت به او علاقه داری و نقاط مشترک زیادی که دربارهی اصول و پایههای فکری و چیزهایی که دربیان نمیآید داشته باشی.
شیرین: داشتن یک احساس خوب طولانی در نتیجهی اشتراکات و تفاوتها
مانا: افرادی که ازدرون با آنها آشنایی
پرنیان: رابطهای که منجر به انتقال بخشی ازاحساسات مثبت انسان به دیگری شود و تدوام دارد.
رضا: همدلی و همفکری
در گام دوم باید تعریفهای دوستان را میخواندیم و میدیدیم با توجه به تعریفها حالا با کی دوست هستیم با چه کسی دوست نیستیم توی این مرحله ممکن بود اسم کسانی را که نوشته بودیم خط بخورد و اسمهای تازه جایش را بگیرد. من اسم نغمه را با توجه به تعریفاش از دوستی خط زدم. بعد باید میگفتیم که با چند نفر از دوستانی که اول نوشتیم هنوز دوست هستیم و با چند نفر نیستیم. بعد برای مثال از راضیه پرسیده شد چرا مانیا را خط زدی و راضیه گفت چون دوستی معامله نیست. و از همین جا بحث ادامه پیدا کرد. از نظر مونا معامله یک جور رابطه است. سعیده مخالف بود و گفت اینها با هم فرق دارند. یکی از مخالفان سعیده گفت احساس هم یک نوع داد و ستد است پس احساس هم یک نوع معامله است. راضیه گفت داد و ستد پیشفرض مالی دارد. مونا توضیح داد که تا اینجا چه اتفاقی افتاده است و پرسیده شد پیشفرض کسانی که با مانیا مخالفاند چی بوده؟ سمیه گفت پیشفرض این بوده است که معامله یک کار مالی است. رای گرفته شد که چند نفر معتقدند چیزی که سمیه میگوید پیش فرض مانیا بوده است.
در این بین شیدا برای دقایقی از باغ رفت بیرون و پرسیده شد که چه کسی میتواند شیدا را بیاورد تو باغ؟ نغمه آوردش تو باغ و بحث ادامه پیدا کرد. سعیده گفت با توجه به تعریف مانیا اگر من یک حسی به فائزه دارم آن هم باید یک چیزی به من بده یک نوع دادن و گرفتن است.
به اینجا رسیدیم که پیش فرض این است که معاملهگری بد است اگر معامله خوب بود شماها با مانیا مخالفت نمیکردید.
آقای قائدی گفت ما از دوستی به عنوان امر والا مراد میکنیم و معامله یعنی سودجویی بس نمیخواهیم دوستی سودجویی باشد. حتی به لحاظ اجتماعی هم واژهها سر جای خودشان نیستند. شما دوستی را به انحنا مختلف بهکار میبرید. آیا در سطح اجتماعی، سیاسی یا اقتصادی واژهها روشن هستند. اگر واقعا واژهای پیدا کردید که بر سرش روشنی و توافق بود بعد بهش آویزان شوید.دربارهی واژهها فکرت باز شود و احتمالا در آینده دقت خواهی کرد که واژه را کجا به کار ببری. کتاب پیکسی به این منظور نوشته شده است که با واژهها کلنجار بروند. اینکه میگویید در معامله هم یک نوع ارتباط است آیا از سر احساس است یا از سر چیز دیگر. حالا تعریف مانیا را با واژهی مناسبتری در دفترتان بنویسید.
مانیا خودش همانچنان با واژهی معامله موافق بود. بعد باید توضیح میدادیم که با چه کسانی و چرا دیگر دوست نیستیم.
بعد بحث روی تعریف دیگری ادامه پیدا کرد سمیه با سعیده مخالف بود و سر واژهی مسولیتپذیری مشکل داشت و معتقد بود مسولیتپذیری در خود واژهی دوستی وجود دارد. دربارهی مسولیت پذیری چند جمله گفته شد. بعد آقای قائدی پرسید اگر من به تو زنگ بزنم و تو گوشی را برداشتی مسولیتپذیری اگر تلفن را برنداشتی یعنی دوست نیستی. میشود رابطهی دوستی داشته باشیم ولی مسولیت نداشته باشیم.
مهداد اینجا مسولیت را به صورت دیگری تعریف کرد. کلی بحث درگرفت و باز به اینجا رسیدیم که ما تعریف واژه را نمیدانیم. مسولیت یعنی چه؟
یک عالمه آدم وجود دارند که مسئولاند اما نمیدانند مسئولیت یعنی چه؟ فائزه میگوید من میفهمم ولی نمیتوانم بگویم. احساس گنگ دربارهی چیزها. تو وقتی میفهمی میتونی هم بگی هم براش مثال بزنی. این یعنی اینکه ما با تعداد زیادی احساسهای گنگ و مبهم زندگی میکنیم.گام اول این است که معلوماتی دربارهی مسولیت داری گام دوم میفهمی و میتوانی توضیح بدهی و مثال بزنی. گام سوم میتوانی به زبان خودت بگویی. ما باید عبور کنیم از یک عالمه احساس گنگ و مبهم و به مرحلهی بالاتر برویم. خردترین در این چرخه دوبارهگویی است. معلوماتی را میدانی، میگویی. اگر فکر کردی نغمه تعریفاش از تو ضعیفتر است تو باید تعریفی داشته باشی که مو لا درزش نره.
اینجا یک بار دیگر تعریفها خود را مسئولیت گفتیم و این بار در ادامهی مخالفت و موافقتها بحث رفت دربارهی تعریف تعلق. اینجا هم بحث کردیم. رسید به چای و کیک. بعد از صرف چای و کیک اینبار از ما خواسته شد مجددا بگوییم تعریفمان از دوستی چیست؟ من دوباره همان تعریف را نوشتم: رابطهای پر از محبت بدون توقع. بعد هم خواسته شد چند واژهی مرتبط یا مترادف با دوستی بنویسیم و چند واژهی متضاد با دوستی. بعد گفته شد کسانی که تعریفشان را تغییر نداده بودند با توجه به این واژهها یک تعریف دوباره بنویسند. من نوشتم: دوستی رابطهای پر از محبت صادقانه.
بعد هم قرار شد حس و ارزیابیمان را تا اینجا بنویسیم
من: این اتفاق جالب را دوست داشتم که نغمه در عمل دوستم بود ولی در نظر نبود.
پ.ن: نغمه سر کلاس برای تعریف اولیهی من از دوستی از من خواست خودم را به روانپزشک نشان دهم.
ادامه دارد...
بوی بهبود ز اوضاع جهان میآید...
پس از یک هفتهی پر اضطراب و شلوغ پلوغ و خسته کننده، امشب آرامام و خوشحال...
پ.ن: در این عکس سهماههام، آتلیهی ملیکا
پ.ن دو: کیفیتش خوب نیست، چون پرینترام وصل نیست، از رویش عکس انداختم.
پ.ن: از عکس، مراد فقط خندهی من و باباست.
پنج اردیبهشت ۱۳۹۴
Labels:
بابا,
بچگی هایم,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
کارگاه تربیت مربیِ فلسفه برای کوکان، سطح ۲
جلسهی نخست، ۲۱ فروردین ۹۴، ظهر تا عصر
موضوع این جلسه: پیکسی و راهنمای معلم پیکسی
بعد از نهار، راهنمای پیکسی را ادامه دادیم. پیکسی تمرکزش بر روی الفاظ و واژههاست. خیلی وقتها لازم است که ما تکلیف واژهها را مشخص کنیم. گاهی وقتها هم مجبوریم بر سر معنای یک واژه توافق کنیم چون احتمال دارد از طریق بحث به جایی نرسیم. چون افراد تصور میکنند که تعریف روشنی از واژهها دارند ممکن است به اشتباه بیفتند باید اطمینان پیدا کنیم از مفهوم یک واژه با طرف مقابل یک معنا را داریم. سر واژههای آشکار نمیشود به جایی رسید، بیشتر منظور، واژههای چند لایه است. حساسیت روی واژهها ما را دقیقتر و عمیقتر میکند.
دربارهی واژههای چند لایه و چند معنی یا مبهم، یک بازی طراحی شده بود که انجام دادیم واقعا بازی جالبی بود که میتوانیم این بازی را سر کلاس با بچهها انجام دهیم. بازی به این شکل بود آقای قائدی گفتند یک نفر از کلاس برود بیرون، بعد گفتند واژهی شیر را در یک جمله به کار ببریم اما وقتی خواستیم جمله را به او بگوییم بهجای شیر واژهی قوری چای را به بگذاریم، این شخص باید تشخیص بدهد که کلمهی مورد نظر چه بوده است. سر جملهی هر کس که متوجه شد، همان نفر باید برود بیرون و دوباره واژهای دیگر و ادامهی ماجرا.
یک نفر رفت بیرون وقتی برگشت جملهها این بودند:
من در بچگی قوری چای دوست نداشتم.
یک مرد قوری چای خانهاش است.
قوریهای چای ما همگی زرد است.
و جملههای دیگری که اینقدر بامزه بودند و خندیدم، حواسم پرت شد و ننوشتم. نفر دوم که رفت بیرون واژهی انتخابی وزن بود.
فائزه: هر کار میکنم قوریهای چایم کم نمیشود.
نغمه: قوری چای سنگین باعث بیماری میشود.
اکرم: فکر کردن به قوری چای دغدغهی همیشگی من است.
مریم: شوخی با قوری چای، شوخی خوبی نیست.
انیسا: کتاب حافظ قوری چای سنگینی دارد.
عزال: خانمها به قوری چای بیشتر اهمیت میدهند.
مونا: قوری چای من از تو بیشتر است.
مهداد: قوری چای یک فیل بیشتر از قوری چای یک پشه است.
واژهی بعدی خانه بود
فائزه: گاهی قوری چای حوصلهام را سر میبرد.
سمیه: دلم برای قوری چای کوچکیام تنگ شده است.
راضیه: امروز زنان قوری چایدار کم شدهاند.
شیدا: من صاجب قوری چایام را هیچ وقت ندیدهام.
غزال: قوری چای ایرانیها به روی همه باز است.
واژهی بعدی پروانه بود
فائزه: اثر قوری چای بر زندگی ما ثابت شده است.
نغمه: قوری چایم از کار افتاده است.
رضا: بعضی دکترها قوری چایشان را از فیلیپین گرفتهاند.
اسم خواهر من قوری چای است.
تابلو قوریهای چای دل آدم را به درد میآورد.
قوری چای تهویهی خونمون خراب شده است.
باغچهی ما اغلب پر از قوری چای است.
بعضی وقتها قوری چایها را خشک میکنند.
عکس روی کیک من قوری چای بود.
شمع، گل، قوری چای.
واژهی بعدی آدم بود
فائزه: از قوری چای بودنم شرمندهام.
قوریهای چای خوبی دور بر من است.
پدر من قوری چای است.
و همین طور ادامه دادیم با واژههای گنجایش و کشیدن.
درواقع، به کار بردنِ قوری چای بهجایِ واژهای چند پهلو و چند معنا در جمله حدس زدن دربارهشان را سختتر میکرد.
این تمرین خیلی خوبی است برای کتاب پیکسی که تمرکزش روی واژهاست و بچهها هم دلشان بازی میخواهد نه بحث کردن.
در پایان باید حس و ارزیابیمان را میگفتیم.
حس من: من عاشق قوری چای شدم.
قسمت نخست امروز: اینجا
Monday, April 20, 2015
اگر به شالگردنهای دستباف عادت نکردهای و دلبسته و وابستهشان نیستی و اگر روزی با همهی وجود حس کردی، دلت میخواهد شالگردنهای دستبافات را یکییکی بشکافی و دل به شالگردنهای آمادهای بدهی که منِ معمولی، برایت از مغازههای شهر، ذوقزده اما، میخرم. آن روز تردید نکن زمانش رسیده است...
آخرین روز فروردین ۱۳۹۴، دوشنبه
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
منِ معمولی
Sunday, April 19, 2015
پریسا: عالی بود چیز خوبی یاد گرفتیم. انشالله ادامه داشته باشد.
رژینا: این جلسه خیلی خوب بود اگر پیکسی بود خیلی عالی میشد.
کیمیا ۲: من خیلی کلاسم را دوست دارم به من آرامش میدهد.
... من کلاس را دوست دارم.
بهار: خوب بود.
عسل: خوب بود.
پارمیدا: امروز خیلی جلسهی خوبی بود چون دیگر داستان نداشتیم و این که توانستیم بفهمیم حالتها چگونه است.
کیمیا ۱: کلاس امروز بهتر از همهی روزها بود کاشکی همیشه کلاس به این صورت باشد.
کوثر: خیلی جملههای خوبی بود برای بحث.
سوگند: امیدوارم که بهتر شود و نظم را رعایت کنیم.
محدثه: عالی بود و من خیلی راضی هستم.
ملیکا: کلاس خیلی خوبی بود مخصوصا مورد امروز.
آیلار: کلاس واقعا خوبی است.
عطیه: این جلسه خیلی خیلی خوبتر از آن جلسهی پیش بود.
نیکو: امروز جالبتر بود من دوست دارم به اینها ادامه بدهیم.
ثنا: احساس میکنم که این گونه بحثها و رایها بسیار مفید بوده و باعث افزایش اعتماد به نفس میشود امیدوارم که ادامه داشته باشد و هم زمانش (زمان کلاس) افزایش یابد و در آخر در سال بعد نیز ادامه یابد.
سروا: خوب بود فقط مثل همیشه سرعت کار کم بود.
ارزیابی خودم: علاقه و پیگیری بچهها به وجدم میآورد.
۱۳
۱۲
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسهی ششم، دختران یازده ساله
۳۰ فروردین ۱۳۹۴ یکشنبه صبح
حاشیههای کلاسم را بیش از کلاسم دوست دارم، اگرچه خود کلاس هم غافلگیری کم ندارد. مثل همیشه چند دقیقه مانده بود به زنگ تفریح رسیدم، معمولا توی راهرو مینشینم که بچهها را ببینم. یکی از بچههای کلاس سوم کنارم نشسته بود دو تا از بچههای کلاسم آمدند سلام کردند. همان کلاس سومی هم ازشان پرسید معلم چیه؟ آن دو تا هم با افتخار گفتند فلسفه. گفتند ما فلسفه داریم شما ندارید. آن دختر بچه کلاس سومی گفت چرا ما نداریم دخترهای من گفتند چون شما کوچک هستید و نمیفهمید. برایشان توضیح دادم که حتی برای کلاس اولیها هم میتوانیم کلاس داشته باشیم. دخترها که میرفتند حیاط به من گفتند خانم برای هیچ کلاسی فلسفه نگذارید که فقط ما داشته باشیم. دختر سوم دبستانی از من پرسید کلاس فلسفه چیه؟ برایش همه چیز را توضیح دادم. گفت خانم نمیشه بیایید خونمون خصوصی درس بدین. خندیدم و برایش توضیح دادم که همه چیز این کلاس باید در جمع و با جمع اجرا شود.
یکی دیگر از دخترها چهار صفحه از مجلهی مامانش را کنده و آورده بود. چهار صفحه، دربارهی شگفتیهایی در عالم بود. یکی یکی عکسهایش را نشانم داد و برایم توضیح داد که هر کدام اینها چرا شگفتانگیزاند. بعد گفت خانم به نظر شما اینها واقعیه؟ گفتم نمیدانم خودت چی فکر میکنی؟ کمی فکر کرد گفت به نظرم بعضیهاش واقعی نیست. گفتم یادته هفتهی پیش دربارهی واقعی و غیر واقعی بحث کردیم. خودت برای خودت تعریف کن واقعی چیه؟ غیر واقعی چیه؟ بعد ببین کدام اینها واقعیه کدام واقعی نیست. دوباره به عکسها نگاه کرد و فکر کرد. بعد به جز یکی بقیه را گفت غیرواقعیاند و برای هر کدام هم دلیل آورد. البته این دخترم به دلیل اینکه زنگ تفریح حیاط نرفته بود و سر صف نبود و با من بود مواخذه شد.
کلاسم که تمام شد همان دختر سوم دبستانی با دو تا دیگر از دوستانش آمدند پیشم گفت خانم اسم من آناهیتا است. من دارم یکسری داستان کوتاه مینویسم که بیشتر فکر کنم شعر است. میشود بیاورم شما هم بخوانید. گفتم حتما بیار بخوانم. بعد بهت میگویم شعر است یا داستان.
یکی دیگر از بچهها گفت خانم ما هفتهی پیش که رفتیم خانه، داستان شازده کوچولو را تا آخر خواندیم.
خب این از حاشیههای کلاسم و اما کلاس
امروز داستان نبردم با سه پرسش رفتم سر کلاس و پرسش ها را به رای گذاشتم، گفتم به هر پرسشی که دوست دارید دربارهاش بحث کنیم رای بدهید.
خوشبختی چیه؟
خشم چیه؟
ترس چیه؟
و به طرز شگفت انگیزی ترس رای آورد. چرا میگویم شگفت انگیز چون دو بار هم در دو جای متفاوت با آدمهای متفاوت با آقای قائدی کلاس داشتیم ترس رای آورد که بار دوماش داشتم فکر میکردم شاید یک جامعهشناس، روانشناس یا مردمشناس باید بیاید بگوید چرا؟ امروز که بچهها هم به ترس رای دادند، داشتم فکر میکردم توگویی ترس دغدغهای است که سن و سال هم ندارد.
بعد از بچهها خواستم دو دقیقه فکر کنند و در یک جمله بنویسند که ترس چیه؟ و جملهها را پای تخته نوشتم.
ثنا: وقتی احساستمان دچار مشکل میشود یا تحریک میشود یعنی ترسیدهایم.
پریسا: ترس انگیزه غلط است که باعث ناراحتی ما میشود.
سروا: ترس یک واکنش عادی است که بعضی وقتها خوب و بعضی وقتها بد است.
رژینا: ترس چیزی است که ازش پرهیز کنیم.
نیکو: ترس یک مشکلی در ذهن ماست که گاهی نمیتوانیم با آن مقابله کنیم.
بهار: ترسهامون با هم متفاوته و از چیزی ترسیدن خوب است.
سوگند: ترس گاهی وقتها بد و گاهی وقتها خوب و پسندیده است.
کیمیا ۱: ترس یعنی لرزش قلب و بعضی مواقع خوب است مثل ترس از خدا.
نیکی: ترسها کوچک و بزرگ هستند، کودکان مانند کودکی من از لولوخور خوره و گودزیلا میترسند ولی بزرگها از ترسهایی مانند عقب افتادن قول میترسند.
عطیه: ترس یک چیزی است که از آن یک مدل خجالت میکشیم یا از آن کنجکاو میشویم. نمیتوانیم از آن دست بکشیم.
پارمیدا: ترس یعنی شجاع نبودن و خیالپردازی دربارهی چیزهایی که در مغز مشغول است.
کیمیا ۲: ترس یک احساس طبیعی است که هر انسانی ممکنه داشته باشد.
بعد به بچهها گفتم به جملهای رای بدهند که فکر میکنند قابل بحث است. بچهها، به جملهی کیمیا ۲ رای دادند اما چون میدانستم دچار همان مشکلی شدهاند که ما هم یک بار در کارگاههای آقای قائدی دچارش شده بودیم. برای احتیاط غیر از جملهی کیمیا ۲ دو جملهی دیگر را هم که رای بالا داشتند روی تخته نگه داشتم. مشکل این است که وقتی میگوییم به جملهای رای بدهید که میشود دربارهاش بحث کرد، بچهها به جملهای رای میدهند که با آن موافقاند بعد وقتی نوبت به بحث میرسد، بحث در نطفه خفه میشود چون هیچ مخالفی ندارد. اینجا هم پیش بینی من درست از آب درآمد و برایشان توضیح دادم که چه باید بکنند و با چه دقتی باید رای بدهند. همان دو جملهای که نگه داشته بودم به دادمان رسید که بحث را ادامه دهیم. در پایان هم از بچهها خواستم با توجه به بحثها نظر خودشان را دربارهی ترس بنویسند که بعضیها همچنان بر نظر نخست خودشان بودند.
ثنا: وقتی احساساتمان دچار مشکل یا تحریک میشود، ترسیدهایم. ترس هیچ وقت بد نیست و همیشه نیز خوب نیست.
نیکو: ترس یک احساس است که ذهن ما را درگیر میکند.
عطیه: ترس یک چیزیه که از آن نمیتوانیم دست بکشیم.
آیلار: ترس احساس خیلی بدی است امیدوارم هیچ کس این احساس را حس نکند.
ملیکا: ترسهایی هست که تمام وجود ما را از درون به لرزش درمیآورد.
محدثه: خنده بر ترسهای دروغین گام اول به سوی شجاعت است.
سوگند: ترس گاهی بد و گاهی خوب است.
کوثر: ترس یعنی کسی از چیزی متنفر است بترسد.
کیمیا ۱: ترس لرزش قلب است که بعضی وقتها ممکن است خوب باشد و بعضی وقتها بد باشد.
پارمیدا: به نظر من ترس یعنی شجاع نبودن و مشغولیت مغز خود و این ترس طبیعی است.
عسل: ترس یعنی تاریکی.
بهار: ترس خوبه گاهی بده
نیکی: یک احساس خوب یا بد
کیمیا ۲: هر آدمی حتی شجاعترین آدمها هم میترسند. ترس یعنی وحشت
رژینا: ترس چیزی که در هر انسانی هست.
پریسا: ترس انگیزهای غلط است که باعث ناراحتی انسان میشود.
نگار: ترس خیلی بد است آدم نباید ترسو باشد.
سروا: ترس یک واکنش عادی است که بعضی وقتها خوب است و بعضی وقتها بد است.
و در پایان هم ارزیابی و حسشان به کلاس امروز
نگار: خیلی خوب بود باید وقت بیشتری باشد.
پریسا: عالی بود چیز خوبی یاد گرفتیم. انشالله ادامه داشته باشد.
رژینا: این جلسه خیلی خوب بود اگر پیکسی بود خیلی عالی میشد.
کیمیا ۲: من خیلی کلاسم را دوست دارم به من آرامش میدهد.
نیکی: من کلاس را دوست دارم.
بهار: خوب بود.
عسل: خوب بود.
پارمیدا: امروز خیلی جلسهی خوبی بود چون دیگر داستان نداشتیم و این که توانستیم بفهمیم حالتها چگونه است.
کیمیا ۱: کلاس امروز بهتر از همهی روزها بود کاشکی همیشه کلاس به این صورت باشد.
کوثر: خیلی جملههای خوبی بود برای بحث.
سوگند: امیدوارم که بهتر شود و نظم را رعایت کنیم.
محدثه: عالی بود و من خیلی راضی هستم.
ملیکا: کلاس خیلی خوبی بود مخصوصا مورد امروز.
آیلار: کلاس واقعا خوبی است.
عطیه: این جلسه خیلی خیلی خوبتر از آن جلسهی پیش بود.
نیکو: امروز جالبتر بود من دوست دارم به اینها ادامه بدهیم.
ثنا: احساس میکنم که این گونه بحثها و رایها بسیار مفید بوده و باعث افزایش اعتماد به نفس میشود امیدوارم که ادامه داشته باشد و هم زمانش (زمان کلاس) افزایش یابد و در آخر در سال بعد نیز ادامه یابد.
سروا: خوب بود فقط مثل همیشه سرعت کار کم بود.
ارزیابی خودم: علاقه و پیگیری بچهها به وجدم میآورد.
پ.ن: با این چند مورد دانشآموزی که برای داستان نوشتن سراغام آمدهاند. تمام امروز به این فکر میکردم که به مدارس بگویم بهعنوان معلم انشا و نویسندگی هم میتوانم بیایم.
جلسهی نخست: اینجا
جلسهی دوم: اینجا
جلسهی سوم: اینجا
جلسهی چهارم: اینجا
جلسهی پنجم: اینجا
Friday, April 17, 2015
یکی از تمرینهای کارگاه امروز این بود که باید حداکثر اسم سه نفر از بچهها را مینوشتیم که فکر میکنیم دوست ما هستند، شرح مفصلاش را بعد مینویسم. نکتهی جالب این بود که خانمی به اسم راضیه اسم من را نوشته بود. تو دلم گفتم ما همش دو جلسه است همدیگر را دیدیم از کجا به این نتیجه رسیده است؟ بعد از کلاس راضیه بهم گفت که حدود ۹ ماه است وبلاگ من را میخواند، برای همین فکر کرده است ما میتوانیم دوست باشیم. بعد هم گفت دوستداشتنیترین نوشتهها برایش نوشتههایی است که دربارهی خانوم و آقاجان نوشتهام. وقتی این را گفت هُری دلم ریخت و باز یک عالمهی بیانتها دلم برای خانوم و آقاجان تنگ شد که خوبیشان آن قدر ادامه دار است که من را به دیگریها این چنین وصل میکند.
خدا مادربزرگ راضیه را هم رحمت کند که مادربزرگش را همانقدر دوست دارد که من خانوم و آقاجان را دوست دارم.
۲۸ فروردین ۹۴ جمعه
حسی که نمیتوانم ناگفتهاش بگذارم
امروز دومین جلسهی کلاس تربیت مربی فلسفه برای کودکان برگزار شد. شرحاش را نمیتوانم بنویسم چون هنوز ظهر تا عصر جلسهی اول را ننوشتهام و ترتیباش خیلی مهم است. اما وقتی در پایان روز، یا همان عصر جمعه آقای قائدی حسمان را پرسیدند که همان ارزیابی پایانِ کلاس باشد. من با توجه به همهی بحثهایی که از صبح کرده بودیم گفتم: اگر فردا صبح که از خانه میآیم بیرون، بدانم آدمهای بسیاری من را میشناسند، باز هم همین آدم هستم؟
پرسشی که از غروب دست از سرم برنمیدارد، برایش پاسخی ندارم، اما اگر به پاسخی برسم، شاید پاسخِ خیلی چیزهای دیگر را هم برایم روشن کند. شاید...
۲۸ فروردین ۹۴ جمعه
Wednesday, April 15, 2015
سروا: خوب بود فقط کاش وقتمان بیشتر بود.
آیلار: خوب بود.
پریسا: خیلی خوب بود ولی کاش تایم بیشتری داشته باشیم.
عطیه: چون در این جلسه بچهها زیاد به حرفهای بقیه گوش نداند زیاد خوش نگذشت.
نیکو: این جلسه جالب نبود.
... داستان پیکسی بهتره
کوثر: خیلی جملهی من قابل بحث بود ولی اگر همه ساکت بودند خیلی خوبتر بود.
سوگند: خیلی خوب بود.
نگار: جملات خیلی خوبی بود.
عسل: بد بود چون صحبتی نکردم.
ارزیابی خودم: اصلا فکر نمیکردم همین چند صفحهی نخست شازده کوچولو به بحث جدیِ واقعی و غیر واقعی بکشد. تمام مدت کلاس حسم عالی بود. از اینکه عسل برای صحبت کردن انتخاب نمیشد ناراحت بودم. بچهها هم خیلی دقت میکردند که کسانی را انتخاب کنند که اصلا حرف نزدند ولی به خاطر وقتِ کم فرصت به عسل نرسید.
۱۲
۱۱
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسهی پنجم، دختران ۱۱ ساله
۲۵ فروردین ۹۴ سهشنبه صبح
امروز برای بچهها شازده کوچولو را بردم، گذاشتم داستان را خودشان بخوانند هر کس تقریبا یک پاراگراف یا بیشتر خواند، تا پایان بخش ۳ را خواندیم تا جایی که میگوید: «کسی که راهش را بگیرد و برود راه دوری نمیرود...» بعد چون خودشان خیلی در خواندن مشکل داشتند و حدس زدم ممکن است خط داستان را از دست داده باشند، پرسیدم چه کسی میتواند تا اینجای داستان را برای بچهها خیلی خلاصه بگوید. خود بچهها گفتند ثنا بگوید. ثنا خیلی خوب و دقیق خلاصه را گفت. به بچهها گفتم دو دقیقه فکر کنند و یک جمله بنویسند. بحثهایمان از جملههایی که گفته بودند به واقعی و غیر واقعی کشید. بعد از گرفتن مخالفتها و موافقتها و پذیرش و رد جملهها از بچهها خواستم با توجهها به داستان و بحثهایی که داشتیم در یک جمله بنویسند واقعی چیست غیر واقعی چیست؟
(البته باید این نظر خواهیها و ارزیابی پایان را با دقت چک کنم، چون خیلی وقتها بدون اسماند و گاهی اوقات چند نفری جا میمانند از اینکه نظرشان را تحویل بدهند.)
سروا: غیر واقعی یعنی وجود ندارد، واقعی یعنی وجود دارد.
پریسا: واقعی چیزی است که وجود دارد و غیر واقعی چیزی است که وجود ندارد.
نیکو: غیرواقعی با واقعی خیلی فرق دارد.
ثنا: از نظر من واقعی یعنی چیزی که حتما نباید وجود داشته باشد بلکه حتی اگر بتوان آن را در ذهن گنجاند واقعی است و غیر واقعی چیزی است که نتوان آن را تصور نمود و در ذهن گنجاند.
... واقعی چیزی است که واقعا وجود دارد.
محدثه: هر کس خیالات خودش را دارد و ممکن است که به نظر بعضیها این داستان واقعی باشد.
عسل: واقعی واقعیه، غیر واقعی غیر واقعی
پارمیدا: به نظر من داستان واقعی این است که در قدیم یا حال اتفاق افتاده باشد ولی غیر واقعی یعنی اینکه اصلا اتفاق نیفتاده باشد ولی به نظر واقعی برسد.
کیمیا۱: از نظر من واقعی چیزی است که واقعیت داشته باشد و غیر واقعی یعنی چیزی که وجود نداشته باشد.
بهار: واقعی یعنی وجود داشته باشد غیر واقعی یعنی وجود نداشته باشد.
بعد هم رسید به ارزیابی و از بچهها خواستم نظریاتشان را بنویسند.
شازده کوچولو از نظر پریسا این شکلی است |
کیمیا ۲: اصلا عسل معلوم نبود مخالف بود یا موافق
سروا: خوب بود فقط کاش وقتمان بیشتر بود.
آیلار: خوب بود.
پریسا: خیلی خوب بود ولی کاش تایم بیشتری داشته باشیم.
عطیه: چون در این جلسه بچهها زیاد به حرفهای بقیه گوش نداند زیاد خوش نگذشت.
نیکو: این جلسه جالب نبود.
... داستان پیکسی بهتره
کوثر: خیلی جملهی من قابل بحث بود ولی اگر همه ساکت بودند خیلی خوبتر بود.
سوگند: خیلی خوب بود.
نگار: جملات خیلی خوبی بود.
عسل: بد بود چون صحبتی نکردم.
ارزیابی خودم: اصلا فکر نمیکردم همین چند صفحهی نخست شازده کوچولو به بحث جدیِ واقعی و غیر واقعی بکشد. تمام مدت کلاس حسم عالی بود. از اینکه عسل برای صحبت کردن انتخاب نمیشد ناراحت بودم. بچهها هم خیلی دقت میکردند که کسانی را انتخاب کنند که اصلا حرف نزدند ولی به خاطر وقتِ کم فرصت به عسل نرسید.
پ.ن: از نظر پرسا شازده کوچولو چون خیالی است نمیتواند شکل آدمها باشد برای همین شکلاش را کشید و داد به من.
پ.ن ۲: کیمیا ۲ که نوشته است اصلا عسل معلوم نبود موافق است یا مخالف، چون عسل اصلا حرف نزده بود دائم دستش بالا بود، از این نظر نوشته است.
جلسهی نخست: اینجا
جلسهی دوم: اینجا
جلسهی سوم: اینجا
جلسهی چهارم: اینجا
پ.ن ۲: کیمیا ۲ که نوشته است اصلا عسل معلوم نبود موافق است یا مخالف، چون عسل اصلا حرف نزده بود دائم دستش بالا بود، از این نظر نوشته است.
جلسهی نخست: اینجا
جلسهی دوم: اینجا
جلسهی سوم: اینجا
جلسهی چهارم: اینجا
Tuesday, April 14, 2015
امروز صبح، جلسهی پنجم کلاسم بود، فلسفه برای کودکان با دختران ۱۱ ساله، شرحاش را خواهم گذاشت، اما میخواهم از اتفاقهای جالبی بنویسم که نشان میداد چقدر بچهها با کلاس ارتباط برقرار کردهاند. کمی زود رسیدم نشسته بودم تا زمان کلاس رفتنم برسد یکی از بچههایم هم به دلایلی بیرون از کلاس بود آمد کنارم نشست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت خانم ما میخواهیم جلسهی آخر دفتر خاطراتمان را بیاوریم که برای ما بنویسید، میخواهم شماره تلفنتان را هم بگیرم که هر وقت دلم برایتان تنگ شد، البته همیشه تنگ میشود، به شما زنگ بزنم. بعد هم گفت خانم ما داستان مینویسیم گفتم چقدر عالی، دفعهی دیگر داستانهایت را برایم بیاور. همین دختر دوست داشتنی سر کلاس گفت خانم میشود از یک داستان پاورپوینت درست کنیم بیاوریم؟ گفتم حتما این کار را بکن.
اتفاق دیگر اینکه سر کلاس، سرگرم بحث بودیم که یکی دیگر از دخترها، از پشت سر آمد در گوشم گفت خانم دوست دارم... جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم اما این همه انرژی مثبتِ رها شده در کلاس را دوست داشتم. پایان کلاس هم یکی دیگر از دخترها پرسید خانم شما جایی غیراز مدرسه این کلاسها را دارید؟ خیلی دلم میخواهد بیام، گفتم فعلا که ندارم اما بهت شماره میدهم، هر چند وقت یک بار پیگیری کن اگر خودم یا دوستانم کلاس را داشتیم بهت خبر میدهم.
یکی از چیزهایی که روز نخست تا امروز دیدم و خیلی آزارم میدهد این است که معلمها خیلی سر بچهها داد میزنند. دائم با دعوا باهاشون صحبت میکنند. من شنیده بودم سالهاست دیگر خبری از تنبیه بدنی نیست اما ندیده بودم که جایش را خشونت کلامی گرفته است. نمیخواهم تعمیم بدهم و بگویم همه جا اینگونه است چون هنوز جای تجربه کردن هست ولی این یکی دو جایی که رفتم این قضیه بسیار رواج دارد. معلمهای این مدرسه بسیار جوان هستند و من دلیل این همه داد و بیداد را نمیفهمم. روزهای نخست تصور میکردم صبح بچهام را بوسیدهام و فرستادمش مدرسه و بعد دلم برای بچهی نداشتهام سوخت از اینکه تا ظهر چقدر ممکن است پنهان و آشکار تحقیر شود.
۲۵ فروردین ۹۴ سهشنبه
۲۵ فروردین ۹۴ سهشنبه
کارگاه تربیت مربیِ فلسفه برای کودکان، سطح ۲
جلسهی نخست، ۲۱ فروردین ۹۴، صبح تا ظهر
موضوع این جلسه: پیکسی و راهنمایِ معلم پیکسی
ابتدای جلسه آقای قائدی دربارهی راهنمای معلم کتاب پیکسی صحبت کردند. کتاب راهنما را ترجمه کردهاند اما هنوز چاپ نشده است. آقای قائدی گفتند که همین طور سرانگشتی حساب کردند حدود ۵۰۰ تمرین برای داستان پیکسی وجود دارد. هشت فصل است . گاهی برای یک بند پنج خطی یک فصل تمرین نوشته شده است. پیکسی برای پایهی سوم نوشته شده است اما تا پنجم هم کارآیی دارد. داستانِ پیکسی بر زبان و مهارتهای زبان تمرکز دارد. حجم زیادی از پیکسی تمرکز روی مهارتهای زبانی گوناگون، متعدد و پیچیده است. اگر کسی بتواند، روی پیکسی تمرکز کند و به همهی تمرینها و کتاب مسلط شود خودش یک لیساس است.
بعد از این مقدمه دربارهی راهنمایِ معلم پیکسی سحر ده پرسش پای تخته نوشت و آقای قائدی گفت هر کس خودش را معرفی میکند به این پرسشها هم پاسخ دهد. این تمرین یک جور تمرین زبانی است.
۱-آیا شما بیش از یک اسم دارید؟
۲- آیا والدین شما را به همان اسم صدا میکنند که دوستانتان؟
۳- آیا وقتی با خودت صحبت میکنی اسمت را به کار میبری؟
۴-اگر شما اسم نداشتید چه اتفاقی میافتاد و مشکلی پیش نمیآمد؟
۵- اگر شما چند اسم مختلف داشتید چطور؟
۶-اگر چند اسم مختلف داشته باشید افراد مختلفی میشوید؟
۷-آیا میتوانید به اسمی غیر از اسم خودتان فکر کنید؟
۸-اگر مردم بخواهند میتوانند همه چیز را در دنیا دوباره نامگذاری کنند؟
۹-آیا میتوانیم اسامی مردم را در دنیا خرید و فروش کنیم؟
۱۰-آیا ممکن است مردم هر چه پیرتر میشوند اسامی بیشتری انتخاب کنند؟
همهی دوستانِ کارگاه خودشان را معرفی کردند و به پرسشها، پاسخ دادند. نکتهی جالب توجه در کارگاهها این است که حتی اگر فرایند انجام کاری طولانی شود، کسالت بار نیست، بس که با ایدهها و حرفهای خلاقانه روبهرو میشوی. من اینجا فقط پاسخهای خودم را مینویسم، چون پاسخ بچهها را یادداشت نکردم و فقط گوش دادم.
۱-خیر
۲-بله
۳- نه، برای اینکه من همیشه در نوشتن و صحبت کردن، یک مخاطب دارم. درواقع، یک خورزو خان همیشه با من است برای همین، وقتی با خودم صحبت میکنم اسمم را به کار نمیبرم.
۴-من مشکلی نداشتم، احتمالا مردم مشکل داشتند و احتمالا بینهایت اسم داشتم، چون هر کس یک اسم برایم میگذاشت.
۵- دوست ندارم چند اسم داشته باشم حس گم شدن میکنم.
۶-نه افراد مختلفی نیستم.
۷- بله به سوفیا فکر کردهام ولی نه از این نظر که اسم خودم باشد.
۸- کار خیلی سخت و وقتگیری است، ممکنه با مقاومت مواجه بشه ولی محال نیست.
۹-قابل اجراست. خرید و فروش ندیدم ولی با کتک و زور دیدم یاد یک مطلبی در یکی از کتابهای تاریخی افتادم که رضا شاه اسم پهلوی را با زور از کسی که فامیلش پهلوی بود گرفت و از سواد کوهی شد پهلوی.
۱۰-پیری و جوانی ندارد در هر سنی ممکن است به دلایل مختلف اسامی زیادی برای خودشان انتخاب کنند.
آقای قائدی توضیح دادند که هر کدام از این پرسشها میتواند، یک جلسه تمرینِ یک کلاس باشد.
بعد از این تمرین از ما خواستند اسم دوستان را بنویسیم و برایشان نام تازه بگذاریم. تمرین خیلی جذابی بود، خیلی خوشم آمد، اسامی که بچهها برای من گذاشتند را مینویسم و اینکه چه کسی این اسم را برایم گذاشت. ستون اول اسم بچههایی است که برایم اسم گذاشتند، مقابلاش اسمهای تازهام است.
پرنیان: صامت
شیدا: دقیق
مریم ۲: مهرسا
معین: عکس
مانا: فریده
نسرین: جدی
رضا: ۹
مریم ۱: سوفیا
غزل: سوفیا
انیسا: ملکه
راضیه: سوفیا
مونا: فریبا
البته پیش از اینکه اسمهایی که برای هم گذاشتیم را بخوانیم از ما خواسته شد مثلا یکی از اسمها را بخوانیم بعد بچهها حدس بزنند این اسم چه کسی است؟ یا چه کسی فکر میکند این اسم برای اوست. من برای مهربان دست بالا کردم از بس که فکر میکردم مهربانم!!!!!!!!! جالبه که توی اسمهایی که برایم گذاشتند و در بالا میبینید اصلا مهربان نیست.
دربارهی این تمرین گفته شد که گام بعدی این است که بپرسید بر اساسِ چه خصلتی این اسم را به طرف دادهاید. اینجا بحث مترادفها، شباهتها و ... به یک طبقهبندی میرسید. چقدر اسمها مناسب انتخابها و دستهبندیها هستند.
بعد از این تمرینها و ساعتِ پس از استراحت، بحث دربارهی کتابِ راهنمای معلم پیکسی بود. برای نمونه فصل یکم شاملِ داستانها، نامها، چه چیزی واقعی است و چه چیزی نیست، چه چیزی میتواند اتفاق بیفتد و چه چیزی نمیتواند، تشابهها، مقایسهها، رشد و تواناییهاست. بعد در همین فصل یک اپیزود یک که مثلا دو صفحه است کلی تمرین برایش طراحی شده است و گام به گام برای مربی توضیح داده است. اما باید دقت کنیم که راهنما برای مربی است. حتی داستان هم نباید کامل در اختیار بچهها قرار بگیرد برای همین فصل به فصل کپی میشود و سر کلاس خوانده میشود. در آمریکا این داستان و راهنمایش به صورت سیمی است که بتوان یک بخش را جدا کرد و کپی کرد. به این معناست که این داستانها برای این نیست که بخوانیم و بخوابیم برای کار کردن است. راهنمایش برای این است که معلم به رخدادها آگاهی پیدا کند، برای مربی توضیح داده میشود که توانمند شود. مثلا در راهنما دربارهی خود پیکسی توضیح داده میشود که پیکسی چیست یا کیست و چه تاریخی دارد و چه پیشینهای دارد. در کتاب در صحنهی اول نمیخواهد به ما بگوید پیکسی موجود واقعی نیست، سر به سر دیگران میگذارد و آنها را نصیحت میکند. در راهنما دربارهی پیکسی کاملا به مربی اطلاعات میدهد. دربارهی منش فلسفی پیکسی هم توضیح میدهد. راهنما به این معنا نیست که مو به مو اجرایش کنید، ابزار است برای مربی که توانایی انتخاب داشته باشد.
بعد از توضیحات دربارهی راهنمای پیکسی یکی از تمرینهایش را اجرا کردیم. یک جدول کشیدیم که ستون اول عنواناش چیزها بود. ستون دوم: چیزهایی که میتوانیم به آنها فکر ولی نمیتواند اتفاق بیفتد. ستون سوم: هم فکر کنیم، هم اتفاق بیفتد. ستون چهارم: چیزهایی که نمیشه بهشون فکر کرد اما اتفاق میافتد. ستون پنجم نه میشود بهشون فکر کرد نه اتفاق میافتد. بعد ده تا مورد گفته شد که در ستون چیزها نوشتیم و باید میدیدیم در کدام یک از این ستونها قرار میگرفت.
۱-دایرهی زاویهدار
۲-کوهی که نصفاش زیر زمین است، نصفاش در ماه
۳-حجم انبوهی از ریش که هر چه کوتاه کنی باز همان اندازه است.
۴-شخصی که با هر کسی حرف میزند به سن او در میآید.
۵-دو عدد که با هم برابرند ولی در یک زمان مشخص نا برابر اند.
۶-ماشینی که صداهایی ایجاد میکند که در سراسر جهان شنیده میشود.
۷-فردا و دیروز به یک روز تبدیل شوند.
۸-فردی که در آن واحد هم از شما کوتاهتر است هم بلندتر
۹-موشی که میتواند یک فیل را قورت دهد.
۱۰-رودخانهای که بالا میرود.
بعد آقای قائدی پرسید مثلا دربارهی دایرهی زاویهدار چند نفر آن را در ستون یک و دیگر ستونها گذاشتهاند. بعد اگر مثلا کسانی که تعدادشان در ستون ۴ بیش از ستون ۳ بود باید میتوانستند دلیل بیاورند که چرا و مخالفت و موافقت گرفته میشد که در این فرصتِ کم تنها دربارهی دایرهی زاویهدار و کوهی که نصفاش زیر زمین است، نصفاش در ماه بحث کردیم و شد زمان صرف نهار و استراحت، اما پیش از رفتن برای نهار باید ارزیابی و حسمان را به کلاس میگفتیم.
حس و ارزیابی من: به کلاس سطح ۲ فکر میکردم، اتفاق هم افتاد.
ادامه دارد...
بعد از این مقدمه دربارهی راهنمایِ معلم پیکسی سحر ده پرسش پای تخته نوشت و آقای قائدی گفت هر کس خودش را معرفی میکند به این پرسشها هم پاسخ دهد. این تمرین یک جور تمرین زبانی است.
۱-آیا شما بیش از یک اسم دارید؟
۲- آیا والدین شما را به همان اسم صدا میکنند که دوستانتان؟
۳- آیا وقتی با خودت صحبت میکنی اسمت را به کار میبری؟
۴-اگر شما اسم نداشتید چه اتفاقی میافتاد و مشکلی پیش نمیآمد؟
۵- اگر شما چند اسم مختلف داشتید چطور؟
۶-اگر چند اسم مختلف داشته باشید افراد مختلفی میشوید؟
۷-آیا میتوانید به اسمی غیر از اسم خودتان فکر کنید؟
۸-اگر مردم بخواهند میتوانند همه چیز را در دنیا دوباره نامگذاری کنند؟
۹-آیا میتوانیم اسامی مردم را در دنیا خرید و فروش کنیم؟
۱۰-آیا ممکن است مردم هر چه پیرتر میشوند اسامی بیشتری انتخاب کنند؟
همهی دوستانِ کارگاه خودشان را معرفی کردند و به پرسشها، پاسخ دادند. نکتهی جالب توجه در کارگاهها این است که حتی اگر فرایند انجام کاری طولانی شود، کسالت بار نیست، بس که با ایدهها و حرفهای خلاقانه روبهرو میشوی. من اینجا فقط پاسخهای خودم را مینویسم، چون پاسخ بچهها را یادداشت نکردم و فقط گوش دادم.
۱-خیر
۲-بله
۳- نه، برای اینکه من همیشه در نوشتن و صحبت کردن، یک مخاطب دارم. درواقع، یک خورزو خان همیشه با من است برای همین، وقتی با خودم صحبت میکنم اسمم را به کار نمیبرم.
۴-من مشکلی نداشتم، احتمالا مردم مشکل داشتند و احتمالا بینهایت اسم داشتم، چون هر کس یک اسم برایم میگذاشت.
۵- دوست ندارم چند اسم داشته باشم حس گم شدن میکنم.
۶-نه افراد مختلفی نیستم.
۷- بله به سوفیا فکر کردهام ولی نه از این نظر که اسم خودم باشد.
۸- کار خیلی سخت و وقتگیری است، ممکنه با مقاومت مواجه بشه ولی محال نیست.
۹-قابل اجراست. خرید و فروش ندیدم ولی با کتک و زور دیدم یاد یک مطلبی در یکی از کتابهای تاریخی افتادم که رضا شاه اسم پهلوی را با زور از کسی که فامیلش پهلوی بود گرفت و از سواد کوهی شد پهلوی.
۱۰-پیری و جوانی ندارد در هر سنی ممکن است به دلایل مختلف اسامی زیادی برای خودشان انتخاب کنند.
آقای قائدی توضیح دادند که هر کدام از این پرسشها میتواند، یک جلسه تمرینِ یک کلاس باشد.
بعد از این تمرین از ما خواستند اسم دوستان را بنویسیم و برایشان نام تازه بگذاریم. تمرین خیلی جذابی بود، خیلی خوشم آمد، اسامی که بچهها برای من گذاشتند را مینویسم و اینکه چه کسی این اسم را برایم گذاشت. ستون اول اسم بچههایی است که برایم اسم گذاشتند، مقابلاش اسمهای تازهام است.
پرنیان: صامت
شیدا: دقیق
مریم ۲: مهرسا
معین: عکس
مانا: فریده
نسرین: جدی
رضا: ۹
مریم ۱: سوفیا
غزل: سوفیا
انیسا: ملکه
راضیه: سوفیا
مونا: فریبا
البته پیش از اینکه اسمهایی که برای هم گذاشتیم را بخوانیم از ما خواسته شد مثلا یکی از اسمها را بخوانیم بعد بچهها حدس بزنند این اسم چه کسی است؟ یا چه کسی فکر میکند این اسم برای اوست. من برای مهربان دست بالا کردم از بس که فکر میکردم مهربانم!!!!!!!!! جالبه که توی اسمهایی که برایم گذاشتند و در بالا میبینید اصلا مهربان نیست.
دربارهی این تمرین گفته شد که گام بعدی این است که بپرسید بر اساسِ چه خصلتی این اسم را به طرف دادهاید. اینجا بحث مترادفها، شباهتها و ... به یک طبقهبندی میرسید. چقدر اسمها مناسب انتخابها و دستهبندیها هستند.
یکی از دوستان درجال کشیدنِ دایرهی زاویهدار! |
بعد از توضیحات دربارهی راهنمای پیکسی یکی از تمرینهایش را اجرا کردیم. یک جدول کشیدیم که ستون اول عنواناش چیزها بود. ستون دوم: چیزهایی که میتوانیم به آنها فکر ولی نمیتواند اتفاق بیفتد. ستون سوم: هم فکر کنیم، هم اتفاق بیفتد. ستون چهارم: چیزهایی که نمیشه بهشون فکر کرد اما اتفاق میافتد. ستون پنجم نه میشود بهشون فکر کرد نه اتفاق میافتد. بعد ده تا مورد گفته شد که در ستون چیزها نوشتیم و باید میدیدیم در کدام یک از این ستونها قرار میگرفت.
۱-دایرهی زاویهدار
۲-کوهی که نصفاش زیر زمین است، نصفاش در ماه
۳-حجم انبوهی از ریش که هر چه کوتاه کنی باز همان اندازه است.
۴-شخصی که با هر کسی حرف میزند به سن او در میآید.
۵-دو عدد که با هم برابرند ولی در یک زمان مشخص نا برابر اند.
۶-ماشینی که صداهایی ایجاد میکند که در سراسر جهان شنیده میشود.
۷-فردا و دیروز به یک روز تبدیل شوند.
۸-فردی که در آن واحد هم از شما کوتاهتر است هم بلندتر
۹-موشی که میتواند یک فیل را قورت دهد.
۱۰-رودخانهای که بالا میرود.
بعد آقای قائدی پرسید مثلا دربارهی دایرهی زاویهدار چند نفر آن را در ستون یک و دیگر ستونها گذاشتهاند. بعد اگر مثلا کسانی که تعدادشان در ستون ۴ بیش از ستون ۳ بود باید میتوانستند دلیل بیاورند که چرا و مخالفت و موافقت گرفته میشد که در این فرصتِ کم تنها دربارهی دایرهی زاویهدار و کوهی که نصفاش زیر زمین است، نصفاش در ماه بحث کردیم و شد زمان صرف نهار و استراحت، اما پیش از رفتن برای نهار باید ارزیابی و حسمان را به کلاس میگفتیم.
حس و ارزیابی من: به کلاس سطح ۲ فکر میکردم، اتفاق هم افتاد.
ادامه دارد...
Sunday, April 12, 2015
۲۳ فروردین ۱۳۹۴یکشنبه عصر عکس: میترا |
وقتی هوا بارانی میشود، حس میکنم خدا شبیه روزهایی که من عاشق و شادم و همه چیز را تمیز و مرتب میکنم و زیر لب عاشقانهترین آهنگ را زمزمه میکنم. عاشق است و دوست دارد همهی داراییهایش را روی زمین تمیز کند و برق بیندازد و عاشقانهترین آهنگها را بخواند. این دو روز آن قدر همه چیز را برق انداخته است که میشود خودت را در آن ببینی. با همهی وجود حس میکنم خدا خوشحال است...
Saturday, April 11, 2015
دورهی اول کارگاهداستاننویسی، جلسهی نخست
درسگفتارهای محمد جواد جزینی
۲۰ فروردین ۱۳۹۴
شروع کردم در انتهای کتابی که داشتم به نوشتن، چون دفتر و کاغذ همراهم نبود، یک برگه هم از عترت گرفتم. ۲۰ فروردین ۱۳۹۴، پنجشنبه |
پیش از عید که رفته بودم دیدنِ عترت، گفته بود این کلاس داستاننویسی را بیا، پشیمان نمیشوی، خیلی به دردت میخورد. تمام چهارشنبهام را راه رفته بودم و یک جورهایی دلم میخواست شب که میخوابم برای صبح ساعت نگذارم. پنجشنبه صبح ساعت ۱۱ با عترت قرار داشتم ولی کاری برایم پیش آمد به عترت پیامک زدم، گفتم احتمالا نمیرسم بیام. گفت تا هر وقت رسیدی بیا. با کلی بدو بدو دوازده و سی دقیقه رسیدم فرهنگسرا. رفتم سر کلاسِ دورهی دوم، کنار عترت نشستم. در همان نیم ساعت متوجه شدم این کارگاه داستاننویسی با چند موردی که تجربه داشتم متفاوت است. ساعت بعد از آن، جلسهی نخستِ دورهی اول بود، نشستم که ببینم چگونه است. استاد که شروع کرد به گفتن من هم شروع کردم در انتهای کتابی که داشتم به نوشتن، چون دفتر و کاغذ همراهم نبود، یک برگه هم از عترت گرفتم و اینگونه شد که ماندم و خواهم ماند.
و اما بعد
در فلسفهی نگارش و ادبیات کسی مکانیزم نوشتن را کار نکرده است، نظام آموزشی تلاش کرده است که چیزهایی را برای نیاز به نوشتن تعبیه کند برای همین درس انشا و ادبیات و دستور زبان قرار بوده است فرایند نوشتن را یاد بدهد اما کسی نتوانسته است نویسنده شود. آیا معلم، قبل از نوشتن، چگونه نوشتن را به شما یاد میداد؟ نظام آموزشی فرایندی برای نوشتن نداشت. نفهمیدیم چه طوری باید بنویسیم. حالا میفهمیم اما چرا نمیتوانیم بنویسیم؟ قاعدهی زبان این است که کسی که الفبای زبان را بلد است باید بتواند بنویسد. اگر به کسی بگوییم فیلمی را که دیدی بنویس نمیتواند. استفاده از مهارت زبان برای ما عادی است. دستور زبان نتوانسته است برای ما کاری کند. به ما دستور زبان یاد دادهاند اما فایده نداشته است. اطلاعاتم را در ادبیات بالا بردهاند بدون سود. در جهان هم نویسندگی گمنام بود. در یونان نوشتن امری آسمانی بوده است خدا باید کمک کنه که بنویسی، این تفکر سایهاش سالیان سال بر ما سایه افکنده بود، اینکه زور آموزشی نزن و آسمان باید بدهد.
در ۱۹۸۰ اتفاقی در جهان افتاد و معتقد شدند همهی مهارتها قابل آموزش است از رقص و موسیقی و نوشتن و هیچ مهارتی نیست که نشود آموزش داد. اگر میتوانی میز بسازی و نتوانی فرایندش را به من نشان دهی اشکال از توست. فرایند را باید ساده کنیم یک قلق و جزئیاتی هم هست که در تجربه به دست میآید. داستان نویسی فرایند غریبی نیست اگر نمیتوانی آموزش دهی اشکال از شماست.
اولین چیز مساله خود زبان است. اول باید زبان را بشناسیم. مجموعه نشانههایی که باعث ارتباط من و شما میشود. سوسور کشفی کرد گفت زبان به دو شاخه تقسیم میشود زبان نوشتار و زبان گفتار. بین این دو فرق گذاشت. ویژگیهای زبان گفتاری این است که ۱-ما از واژههای خیلی خیلی خیلی ساده استفاده میکنیم. اگر اینگونه نباشد ناخودآگاه به کسی که این جوری نیست میگوییم یک جوری هستی. در زبان گفتار ما موظفیم از واژههای بسیار بسیار بسیار ساده استفاده کنیم. ۲- در هنگام حرف زدن از جملههای کوتاه استفاده میکنیم. ۳- در زبان گفتار ما پدر واژهها را در میآوریم یعنی میشکنیم. این شکستنها منطق دارد، اصلا متوجه نمیشویم ذات زبان گفتاری این شکستنها را در خودش دارد. ۴-ما در حرف زدن ارکان زبان را به هم میریزیم و متوجه داغون شدن جملهها نمیشویم۵- هنگام حرف زدن چیزهایی را به زبان اضافه میکنیم که ضرورت ندارد و بهش میگوییم حشو. ویژگیهای زبان مکتوب: ۱-از کلمههای پیچیدهتر استفاده میکنیم. ۲-جملههای بلندتر استفاده میکنیم. ۳- حق نداری شکسته بنویسی ازت غلط میگیرند. ۴-ارکان زبان سرجایش است. ۵-حشو نداریم. با کدامیکاز این زبانها باید آموزش نویسندگی داد؟ نظام آموزشی متولی نوشتار ما بود، مادرمان متولی گفتارمان. تمام مراکز نویسندگی، با زبان نوشتار به ما یاد میدهند. سوسور گفت برای آموزش نویسندگی هیچ کدام از این دو به درد نمیخورد و از زبانی صحبت کرد که نبود، از زبان معیار و رسمی استفاده کنیم. زبان معیار حد وسط نوشتن و گفتن است به این معنا که جملهها کوتاه است، شکسته نمیشود، حشو نداریم، ارکان جمله را رعایت نمیکنیم. تلاش میکنیم همان چیزی را که به زبان میآوریم، بنویسیم.
به اینجا که رسیدیم، آقای جزینی یک تمرین به ما دادند که در عرض ۳۰ ثانیه باید مینوشتیم. هر کدام نوشتههایمان را خواندیم. دربارهی نوشتهی من تعریف جالبی میکردند، میگفتند: این دروغ میگه نوشته، داره میگه، این ننوشته (منظورشان کم بودن فاصلهی گفتار و نوشتار بود و یک جورهایی ترکیب این دو با هم و عمل کردن به فرمولی که گفته بودند.) وقتی میگفتند این دروغ میگه ننوشته... ما که تو کلاس بودیم میفهمیدیم اوج تعریف کردن است، اما داشتم فکر میکردم اگر کسی الان در کلاس را باز کنه بیاد داخل و از همه جا بیخبر باشه، همان لحظههای اول چی پیش خودش فکر میکنه؟ اما از تعریفها انرژی میگرفتم و هر بار تلاش میکردم، تمرینی که انجام میدهم به فرمول و قواعد نزدیکتر باشد.
بعد از انجام تمرین این بخش، بحث دربارهی گونه بود. گونه شکلی از حرف زدن است که مناسبات آدمها را نشان میدهد. نباید گونهی خودتان را وارد نوشته کنید. گونهی جنسی داریم، گونهی طبقهی اجتماعی و ... دربارهی گونهها هم چند تمرین ساده انجام دادیم.
زبان معیار به دو دسته تقسیم میشود ادبی و علمی. زبان علمی به زبانی میگویند که تطابق یک به یک در آن باشد. زبان ادبی ایهام دارد، جناس دارد، تشبیه دارد و... ما از این جا به بعد به لحاظ آموزشی حق نداریم وارد زبان ادبی شویم. کار ما زبان علمی است به اضافهی زبان معیار. اینجا هم یک تمرین انجام دادیم.
زبان به معنای اعم دارای دو نمود است نمود حرکتی و نمود آوایی. هر دو اینها در ارزش هنری کار اثر دارند. اینجا هم تمرین پایانی را نوشتیم باز هم در سی ثانیه و کلاس پس از ۲ ساعتِ لذتبخش به پایان رسید.
این کلاس، شبیه کلاسهای فبک ارزیابی نداشت من اما میخواهم ارزیابیام را از کلاس اینجا بنویسم
: اگر مثل بچهی آدم این دورهها را شرکت کنم، فکر میکنم بیاندازه به هدفی که برای خودم تعریف کردهام، نزدیک خواهم شد. هر چند که ادعای آقای جزینی در این کارگاه این است که آموزش ما با گامهای کوتاه است، نتیجهی این کارگاه برای من برداشتنِ گامهای بلند خواهد بود.
Thursday, April 09, 2015
امروز به توصیهی دوست خوبم، عترت، رفتم کارگاه داستان نویسیِ آقای جزینی. چون عترت، دورهی دوم بود من هم نشستم سر همان دوره. ساعت بعدش دورهی اول، جلسهی نخستاش بود، آن را هم نشستم که ببینم از اول شروع کنم یا نه؟ دقیقا همان کلاسی بود که دنبالش بودم و تصمیم گرفتم از دورهی اول شروع کنم. دیگر اینکه خیلی از نکتهها، دقیقا همان چیزهایی بود که بر اثر زیاد نوشتن، دربارهی نوشتن، بهشان رسیده بودم و همین به سرعت پیشرفتم خیلی کمک میکند. چیزهایی که من بهشان رسیدم، حالا منظم و کارشناسی شده و دقیق و مرحله به مرحله گفته میشود و به صورت کارگاهی سر کلاس تمرین هم میکنیم. اگر امشب این همه خسته نبودم مفصل دربارهاش مینوشتم. اما باشد وقتی دیگر...
Wednesday, April 08, 2015
لیلیام، در من اما یک مجنون زندگی میکند، یک در میان قلبم، لیلی و مجنون میزند...
نوزدهم فروردین ۹۴ چهارشنبهشب
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
Tuesday, April 07, 2015
Monday, April 06, 2015
نکتهای دربارهی کلاسهای فلسفه برای کودکان و نوجوانان
خانمی که پایاننامهاش مربوط به فبک است و کلاسهایی که من میروم درواقع، برای پایاننامهی اوست، با من تماس گرفت و گفت اگر میشود کلاسها را دو روز در هفته بگذارید، چون بچهها پانزده روز نبودهاند میترسم یادشان رفته باشد. برایش توضیح دادم که بچهها قرار نیست چیزی را به خاطر بسپارند که بعد از یادشان برود. گفتم اگر قرار بود اینگونه باشد که تفاوتی بین کلاسهای فبک و سایر درسها نبود. درواقع، بچهها هر چه بهره، خودشان از این کلاسها ببرند همان برایشان کافی است و اتفاقا چون از جنس محفوظات نیست، هیچ وقت فراموش نمیکنند. درواقع، نتیجهی کند و کاو خودشان است.
برای نمونه، در کلاس دیروز، یکی از بچهها پرسید خانم کتابی که از رویش داستانها را میخوانید اسمش چیه؟ اسمش را و اسم انتشارات را برایش گفتم. گفت من از داستان آن پیرزن طمعکار که پیش از عید خواندیم خیلی خوشم آمد. خیلی به آن پیرزن طمعکار فکر کردم. من اگر پیش از عید، به شیوهی سنتی تعریف طمع و طمعکاری را میگفتم و از بچهها میخواستم حفظ کنند بیتردید یادشان میرفت، اما من تردید ندارم این بچه هر کجا در خانه، تلویزیون، میان دوستانش هر کجا رفتاری مشابه رفتار آن پیرزن ببیند میتواند بفهمد در عالم چه اتفاقی دارد میافتد.
در نهایت به آن خانم اطمینان دادم که با همین هفتهای یک جلسه هم، اگر قرار باشد به نتیجهای برسید و اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد بر فرض اینکه کلاسها درست و اصولی برگزار شود، آن اتفاق خواهد افتاد. امیدوارم به دنبال نتیجهی خاص از پیش تعیین شده نباشد. برای من، مهم نیست که بچهها به یک تعریف خاص از فلان مفهوم یا فلان رفتار برسند. اما مهم است که بعد از این کلاسها به این نتیجه برسند که میشود دربارهی هر داستانی که خوانده میشود، فکر کرد، پرسش مطرح کرد، ارزیابی کرد و به نتایج خودمان برسیم نه آنچه دیگریها به ما دیکته میکنند. اینگونه هیچگاه بچهها قوانین آنچه را خودشان به دست آوردهاند، زیر پا نمیگذارند.
ارزیابی این کلاس
نگار:خیلی خوب بود چون ما یاد گرفتیم که اگر ما نقاشی کشیدیم آن که بهترین است، خیلی بهتر است آن نقاشی که توانست انسان را گول بزند خیلی خوب است.
روژینا: خیلی خیلی داستان خوبی بود.
عطیه: هر جلسه از جلسهی پیش بهتر است.
محدثه: کلاس خوبی بود.
کیمیا (۱): به نظر من بهترین جلسه در طی این مدت بود.
پارمیدا: به نظر من امروز مثل جلسهی قبل خیلی خوب بود ولی اگر بتوانیم کسی که جملهاش بحثدار باشد انتخاب کنیم.
کیمیا (۲): یاد گرفتم یک شی جذابیت خود را باید با نظر بینندگان جذب کند.
کوثر: کلاس جالبی بود چون داستان جالبی بود که میتوان بحث کرد.
نیکو: امروز خیلی خوب بود، داستان زیبا بود.
سوگند: خیلی جالب بود.
بهار: کلاس امروز بسیار خوب بود اما ای کاش بازی هم بکنیم.
آیلار: عالی و خوب بود.
عسل:خوب بود.
سروا:امروز هم عالی بود به نظر من داستان باید یک کم طولانی تر باشد.
پریسا: خیلی خوب است انشاالله تا آخر سال ادامه داشته باشد.
۱۱
۱۰
کلاس فلسفه برای کودکان
جلسهی چهارم، دختران یازده ساله
۱۶ فروردین ۹۴، یکشنبه صبح
۱۶ فروردین ۱۳۹۴ یکشنبه |
داستانی از فیشر خواندم، از کتابِ داستانهایی برای فکر کردن، با عنوان زیبایی. یک نکتهی جالب اینکه چون من شروع کارم با کتاب پیکسی بود، بچهها زنگ تفریح من را دیدند میپرسیدند خانم امروز کلاس پیکسی داریم؟ درواقع، برای آنها کلاس فلسفه نیست، کلاس پیکسی است، حتی اگر داستان دیگری بخوانیم. عنوان داستان دربارهی زیبایی بود. داستان دربارهی دو نقاش بود که قرار بود واقعیترین و شبیهترین نقاشی را به زندگی روزمره بکشند و پیر دانایی دربارهشان داوری کند. یکی از آنها چنان انگورها را طبیعی کشیده بود که پرندگان به سمت نقاشی رفتند و تلاش کردند از انگورها بخورند، دیگری وقتی قرار شد پرده را کنار بزند سر جای خودش ایستاد و تکان نخورد وقتی پیر دانا رفت که پرده را کنار بزند، فهمید که این جوان پرده را نقاشی کرده است ولی آن قدر طبیعی و واقعی که حتی داور را هم به اشتباه انداخته است.
داستان را خواندم و از بچهها خواستم که دو دقیقه فکر کنند و یک جمله دربارهی داستان بنویسند. بعد از آنها خواستم هر کس که فکر میکند میشود دربارهی جملهاش بحث کرد، دستش را بالا بگیرد. چند نفرشان داوطلب شدند از پشتیبانشان خواستم یک نفر را انتخاب کند. (نشستن پشتیبان در کلاس برای انتخاب نخست خیلی کار من را راحت میکند.) کیمیا ( ۱) جملهاش را خواند: آدم میتواند با فکر نقاشی زیبا بکشد. مخالفت گرفتم سروا گفت فکر کردن فقط دخیل نیست استعداد و تخیل هم مهم است. دربارهی حرف سروا چند مخالفت و موافقت گرفتم بعضی تجربه را هم وارد تعریف سروا کردند. ولی در نهایت جملهی کیمیا (۱) رد شد و جملهی سروا با حداکثر آرا پذیرفته شد. بعد از آخرین نفری که صحبت کرده بود خواستم یکی دیگر از بچههایی را که فکر میکند جملهشان قابل بحث است انتخاب کند. پارمیدا گفت: نقاش باید نقاشی بکشد که آدمها را گول بزند چون حیوانها عقل ندارند و میشود راحت گولشان زد. پریسا در مخالفت با پارمیدا گفت که پرنده هم عقل دارد البته نه به اندازهی ما ولی اینطوری نیست که بشود راحت گولشان زد. روژینا برای مخالفت با پریسا دست بالا کرد اما مخالفت نکرد حرف خودش را زد. کیمیا (۲)، سوگند و نیکی در مخالفت با پارمیدا نظر دادند و در نهایت با رایگیری حرف پریسا تایید شد و حرف پارمیدا رد شد.
یکی دیگر از بحثها دربارهی عادلانه بودن و نبودن داوری بود که با جملهی عطیه راه افتاد. عطیه گفت: عادلانه نبود که نقاش دوم برنده شود چون نقاشیاش ساده بود. نیکو مخالفت کرد و گفت همین نقاشی ساده توانست یک استاد ماهر را گول بزند. بعد دربارهی همین، جملهی نیکو چند مخالفت و موافقت گرفتیم که در نهایت بچهها با نیکو موافق بودند و موافق بودند که داوری عادلانه بوده است. (از همین جا میشد بحث عدل را وارد کرد، اما به دلیل فرصت بسیار کم، تلاش میکنم پرانتز در پرانتز نشود.)
بعد پیش از نظرخواهی دربارهی کلاس، از بچهها خواستم با توجه به همهی بحثهایی که شد هر کس در یک جمله تعریف خودش را از زیبایی بنویسد. ما چه وقت دربارهی چیزی میگوییم این زیباست! البته بعضیها اسمشان را ننوشتهاند مجبورم جایش سه نقطه بگذارم.
... زیبایی یعنی اینکه ما را جذب کند و زنده.
بهار: زیبایی یعنی خوشگل
... وقتی که ما میگیم داستان یا نقاشی نظر ما را به خودش جلب کرده است یعنی زیباست.
سوگند: به قول قدیمیها عقل انسان به چشمش است.
پارمیدا: به نظر من زیبایی به چیزی میگویند که جذاب باشد و بتواند کسانی را که مهم هستند گول بزند و چیزی که وجود داشته باشد.
سروا: از نظر من زیبایی یعنی زندگی چون زندگی زیباست.
نگار: باید واقعی کشیده شده باشد و رنگش هم واقعی باشد و رنگهای زیبایی در آن باشد.
کوثر: چیز خیالی زیباتر است.
... هر چیزی که زیباست یعنی به دل مینشیند و آدمها باید هنرمند باشند که آدم را گول بزنند.
...زیبایی یعنی کسی اخلاق زیبایی داشته باشد.
نیکی: زیبایی یعنی اینکه آدم سیرت زیبا داشته باشد.
محدثه: نقاشی که در آن از رنگهای مختلف و شاد استفاده شده است زیباست و بتواند توجه انسان را به خود جذب کند.
عطیه: به نظر من زیبایی بودن یعنی طبیعی بودن.
در پایان هم طبق روال کلاس به ارزیابی رسیدیم و از آنها خواستم نظرشان را بنویسند.
نگار:خیلی خوب بود چون ما یاد گرفتیم که اگر ما نقاشی کشیدیم آن که بهترین است، خیلی بهتر است آن نقاشی که توانست انسان را گول بزند خیلی خوب است.
روژینا: خیلی خیلی داستان خوبی بود.
عطیه: هر جلسه از جلسهی پیش بهتر است.
محدثه: کلاس خوبی بود.
کیمیا (۱): به نظر من بهترین جلسه در طی این مدت بود.
پارمیدا: به نظر من امروز مثل جلسهی قبل خیلی خوب بود ولی اگر بتوانیم کسی که جملهاش بحثدار باشد انتخاب کنیم.
کیمیا (۲): یاد گرفتم یک شی جذابیت خود را باید با نظر بینندگان جذب کند.
کوثر: کلاس جالبی بود چون داستان جالبی بود که میتوان بحث کرد.
نیکو: امروز خیلی خوب بود، داستان زیبا بود.
سوگند: خیلی جالب بود.
بهار: کلاس امروز بسیار خوب بود اما ای کاش بازی هم بکنیم.
آیلار: عالی و خوب بود.
عسل:خوب بود.
سروا:امروز هم عالی بود به نظر من داستان باید یک کم طولانی تر باشد.
پریسا: خیلی خوب است انشاالله تا آخر سال ادامه داشته باشد.
ارزیابی خودم: بچهها بدون اینکه قوانین را از پیش گفته باشم، پس از سه جلسه خودشان به قوانین احترام میگذاشتند. چند بار اتفاق افتاد که وقتی انتخاب شدند خودشان گفتند من زیاد حرف زدهام کسی را انتخاب کن که کم حرف زده باشد یا اگر کسی هم زمان که دستش بالا بود میگفت من بگم من، انتخابش نمیکردند. اگر بخواهم در یک جمله بگویم: در این جلسه حالم بسیار خوب بود.
جلسهی نخست: اینجا
جلسهی دوم: اینجا
جلسهی سوم: اینجا
روش نوین
Sunday, April 05, 2015
میخواهی
من را
به بیخبری از خودت
عادت بدهی؟
من به بیخبری از تو
عادت نمیکنم
من به نبودنت
عادت نمیکنم
من به بودنت
عادت نمیکنم
من فقط میتوانم
عاشق بشوم
که شدهام
من را به هیچ چیز از خودت
عادت نده
عادت نمیکنم
افشین یدالهی
پ.ن: عادات دستان ما را هوشمند و هوش ما را بیدست و پا تر میکنند. (نیچه)
Faezeh Roodi Tehran
روزهای کاری و درسی سال تازه، با یک روز تاخیر، امروز صبح با کلاس فلسفه برای کودکان پاگشا شد. از بس که شب و روز گم شده و جابهجا شدهام در تعطیلات، هنوز به جای خودشان برنگشته بودند، دیروز را از دست دادم. بعد هم کلاسهای دانشگاه. اگر امشب نا و تواناش را داشته باشم و بتوانم بر خستگیام پیروز شوم، گزارش کلاسم را مینویسم. کلاسم، در چهارمین جلسهی خودش در اوج آرامش برگزار شد، انگار بچهها هم آرام آرام تفاوت کلاس فلسفه را با کلاسهای دیگرشان متوجه شدهاند. امروز دربارهی مفهوم زیبایی بحث کردیم...
Saturday, April 04, 2015
تازگیها اجازه میدهم، دیگریها بهراحتی بهم دروغ بگویند، و بیشتر از آن اجازه میدهم که باورشان شود که باور کردهام راست میگویند، هول و تکان مچگیری را به جانشان نمیاندازم... فکر کنم یکی از نشانههای بیخیالِ عالم شدن است...
همچنان پانزدهم فروردین و شنبه است
Labels:
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Will you marry me? یک غافلگیری عاشقانهی اصیل
کسانی که
معتقدند عشق با رسیدن تمام میشود، منظورشان عشق نیست، تمام عالم آنها از عشق،
رابطهای جسمانی است که بله درست میگویند، تمام میشود. یکی از چیزهایی که همهی
روانشناسان آن را تایید میکنند این است که شما پس از هفت تا یازده ماه، با
زیباترین آدم روی زمین هم ازدواج کنی، رابطه برایت عادی میشود و رنگ میبازد و به
قول روانشناسِ شوخطبعی یک روزی یک شبی یک نصفه شبی از خواب میپری نگاهی به شریک
زندگیت میاندازی و با خودت میگویی من با این کرگردن ازدواج کردهام؟ من برای این
پیامکهای عاشقانه میفرستادم؟ و قصهی جدایی پنهان و آشکار از همین جا شروع میشود،
مگر اینکه بعد از این هفت یا یازدهماه چیزی بیشتر برای بودن داشته باشی که از آنِ
خود خودت باشد. باورِ عشق برای نرسیدن است واهمهی کسانی است که فقط تمنای جسم دارند و بس و بعد هم به دام
خیانت و هوسبازی و این حرفهایی میافتند که باعث رنجش و کدورت و انواع جداییهاست.
نمیخواهم
عشق را به مجازی و حقیقی تقسیم کنم و بعد به همان نتایجی برسم که خودم باورشان
ندارم. من به یک اصل معتقدم و آن این است که عشق حقیقی و مجازی ندارد. خواهندگی
همهاش حقیقی است. همین که از خودت بیرون میزنی حقیقی است. همین که میتوانی
غرورت را زیر پا بگذاری حقیقی است. همین که میتوانی دوست داشته باشی حقیقی است.
اما در
کنار این، اصل دیگری را هم باور دارم. نظام عالم بر اساس ناز و نیاز است. ناز برای
زن است و نیاز برای مرد است. برای همین معتقدم اگر این اصل بهم بخورد، سنگ روی سنگ
بند نمیشود. این اصل، پیشفرضهایی پشتاش است که یک پیشفرضاش این است در هر رابطهی دوسویه اگر مرد همهاش
نیاز باشد و خواهندگی و بیش از زن عشق بورزد، نیاز نیست هیچ زنی خودش را به آب و
آتش بزند که رابطهای را نگه دارد، رابطه خودش سریز میشود از بودن و خواستن و
ادامه دادن.
شاید بر
اساس همین اصل است که در همه جای دنیا Will you
marry me? این همه احساسات را برمیانگیزد
و در بیشتر موارد حتی خود دختر را هم به گریه میاندازد. چون برپایهی همان ناز و
نیازی است که از روز نخست قرار بوده است باشد. (حالا بگذریم از خواستگاریهای ما
که اگرچه بر پایهی همان ناز و نیاز است و مرد است که از زن خواستگاری میکند ولی
گاهی این قدر در دخالتهای دیگریها
پیچیده میشود که زیبایی و ابهتش را از دست میدهد و گاهی دو طرف آن قدر خون دل میخورند
تا یک جایی یک روزی بدون آنکه شکوه لحظهی بله را درک کنند از سر راحت شدن، بگویند:
بله.)
برگردم به بحث نخستام، رسیدن در عشق،
پایان عشق نیست اگر دو طرف عالم داشته باشند، در عالمشان یک چیزهایی تعریف شده
باشد و معنادار باشد. اگر خودشان در تنهاییشان هیچ وقت تمام نشوند، بیشک در نسبت
با دیگری هم تمام نمیشوند، رابطهی جسمانی هم میشود بخشی از همین عالمی که بَنا
نیست باعث سردی و جدایی شود. از کسانی که معتقدند عشق با رسیدن تمام میشود باید
ترسید. چون تعریفِ آنها حتی به تقسیم عشق مجازی و حقیقی ختم نمیشود چند درجه حتی
از این تعریفی هم که من قبول ندارم پایینتر است. نمیدانم چرا عشق در نرسیدن است را نمیفهمم و از شنیدنش مورمورم میشود.
عشق زیباترین اتفاق عالم بوده است. روزی که خداآدم و حوا را آفرید اصلا حرف از سردی و بیگانه شدن و دور شدن نبود، قصه، سر این
بود که بر پایهی همان ناز و نیاز بر
بودنِ خودمان اضافه کنیم. قصهی عشق و ناز و نیاز و با هم بودن هم شبیه هزاران قصهی دیگر در عالم دستخوش تحریف
شد تا رسید به اینجایی که امروز میبینیم تا روزی شود شبیه دایناسورهایی که در
موزهها میبینیم.
Subscribe to:
Posts (Atom)