یکی از تمرینهای کارگاه امروز این بود که باید حداکثر اسم سه نفر از بچهها را مینوشتیم که فکر میکنیم دوست ما هستند، شرح مفصلاش را بعد مینویسم. نکتهی جالب این بود که خانمی به اسم راضیه اسم من را نوشته بود. تو دلم گفتم ما همش دو جلسه است همدیگر را دیدیم از کجا به این نتیجه رسیده است؟ بعد از کلاس راضیه بهم گفت که حدود ۹ ماه است وبلاگ من را میخواند، برای همین فکر کرده است ما میتوانیم دوست باشیم. بعد هم گفت دوستداشتنیترین نوشتهها برایش نوشتههایی است که دربارهی خانوم و آقاجان نوشتهام. وقتی این را گفت هُری دلم ریخت و باز یک عالمهی بیانتها دلم برای خانوم و آقاجان تنگ شد که خوبیشان آن قدر ادامه دار است که من را به دیگریها این چنین وصل میکند.
خدا مادربزرگ راضیه را هم رحمت کند که مادربزرگش را همانقدر دوست دارد که من خانوم و آقاجان را دوست دارم.
۲۸ فروردین ۹۴ جمعه
No comments:
Post a Comment