ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, April 28, 2015

همین الان از خانه‌ی خانوم و آقاجان آمده‌ام، از خانه که نه از پشت درخانه‌شان. تنها جایی که امروز در برنامه‌ام نبود همین جا بود. صبح با بچه‌ها کلاس فلسفه برای کودکان داشتم این کلاس، کلا غرب تهران است و خانه‌ی خانوم و آقاجان در سویی دیگر. اما خیلی تصادفی برای انجام کاری رفتم همان سوی دیگر و یک دفعه دلم خواست بروم سر بزنم ببینم خانه‌ی دوست داشتنی‌ام هنوز هم هست یا نه؟ هنوز هم بود، ستون‌هایش را دیدم و کمی از برگ‌های درخت‌هایی که سبز شده بود. با‌وجود اینکه می‌دانستم کسی نیست زنگ‌ها را زدم. زنگ‌ها را هم قطع کرده بودند، برای همین حتی صدای زنگ‌ها هم سکوت مطلق بود. چقدر دلم می‌خواست یک دفعه معجزه شود و در خانه باز شود اما نشد. چقدر دلم می‌خواست یک عالمه پول داشتم این خانه را می‌خریدم، چقدر دلم می‌خواست کلی پول هم اضافه می‌آوردم این خانه را بازسازی می‌کردم و از آن یک جای فرهنگی می‌ساختم به اسم خود خانوم و آقاجان. اسمش را می‌گذاشتم خانه‌ی فرهنگ خانوم و آقاجان یا فرهنگسرای خانوم و آقاجان یا ساده‌تر از همه‌ی اینها خانه‌‌ی خانوم و آقاجان. بعد کلی کلاس در آن راه می‌انداختم یا اصلا بازسازی‌اش می‌کردم و می‌کردم‌اش استودیو شماره‌ی ۲  برنامه‌ی محبوبم. این خانه‌ی دوست داشتنیِ هزارمتری،  یک امکان خرج نشده است که دارد در گوشه‌ای از کلان‌شهر تهران خاک می‌خورد. این خانه هیچ وقت درش بسته نبوده است که حالا بسته باشد. هیچ چیز از خانه‌ای که وزیر مظفرالدین‌شاه ساخت و الان شده است انجمن آثار و مفاخر کم ندارد. اصلا موسسه‌ی فلسفه برای کودکان و نوجوانان ایران را در این خانه‌ی دوست داشتنی راه می‌انداختم، از سه سال تا بزرگسال کلاس می‌گذاشتم با کلی همایش و نمایش و این حرف‌ها. به همه‌ی اینها در تمام مدتی که رفتم تا پشت در خانه و برگشتم فکر کردم و بعد هم یک دفعه در همان راه برگشت یادم افتاد، دیشب خواب دیدم آقاجان گوشه‌ی کتابی که امروز بردم مدرسه و برای بچه‌ها از رویش خواندم چیزی نوشت. صبح این قدر با عجله بیدار شدم و رفتم که کلا خوابم یادم رفته بود. آقاجان می‌دانست امروز می‌روم خانه‌شان...

No comments: