تعدادی از نامه های عاشقانهی نویسندهها و شاعران ایرانی در ویژهنامهی «عاشقی» مجلهی اینترنتی تابلو. اینجا را کلیک کنید.
ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Monday, March 31, 2014
از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی همصحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخرهام هر قدر بیمهری کنی میایستم
تا نگویی اشکهای شمع از بیطاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آیینه، حیرت صد برابر میشود
بیسبب خود را شکستم تا ببینم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن میزیستم
فاضل نظری
Labels:
...پس هستم...,
ادبیات و شعر,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
اگر یک روزی از من بپرسند دوست داری فراموش شوی یا فراموشی بگیری خودخواهانه میگویم دوست دارم فراموشی بگیرم. فراموش شدن به هر شکلاش در هر قدوقوارهای درد دارد. پیری و مرگ اینهمه آزاردهنده نیست که به یادت نیاورند. گاهی آدم دوست دارد بدون اینکه خودش را معرفی کند به جایش بیاورند که حس بودن داشته باشد حس اینکه شاید کسی، جایی، شاید ساعتهایی را منتظرت بوده است اگر به جایت نمیآورند شاید ...
قصهی آمدن من به سر کوی شما
قصهی شاه و گدا بود و نمیدانستیم
تیشه را کوبیده بودم بر دل مغرور خویش
آب در هاون ما بود و نمیدانستیم
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Sunday, March 30, 2014
نمیدانم اگر قلم، فلسفه، هنر، ادبیات، شعر، موسیقی، سفر نبودند این تکراریهای سیاه و سفید را چگونه رنگی میکردیم؟ وقتی دلتنگ کسی میشدیم کجا دنبالش میگشتیم؟ اینهمه پوچی را چگونه معنادار میکردیم ؟ اصلا از جلوی غارها و دور آتشهایمان میتوانستیم دورتر برویم؟ به دنبال غذا و خوراک و آب نبود که روی زمین دربهدر شدیم دنبال معنا بودیم از تکرار فرار کردیم تا قرار بگیریم یک روزی حس کردیم نمیخواهیم اینهمه عادی و تکرای باشیم دلمان خواست از این تکرار بزنیم بیرون میخواستیم از خودمان بزنیم بیرون حس کردیم عاشقیم بیتابیم دلتنگیم قرار نداشتیم کنار آبها قرار گرفتیم و نگرفتیم! مهاجر شدیم نقاش شدیم فیلسوف شدیم شاعر شدیم نوازنده شدیم نویسنده شدیم جهانگرد شدیم.
این روزها عادی و تکراری نیستم از خودم زدهام بیرون نمیدانم قرار میگیرم یا نه؟ همین فرار رو به جلو را دوست دارم همینکه خودخواهی را پشت سرم جا گذاشتهام اصلا خودم را جا گذاشتهام غرورم را جا گذاشتهام این حال خوب رنگی را دوست دارم
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
هیچ وقت با کفشپاشنهدار یکی نشدم به
نحوی که با کتانی، البته که آداب لباس پوشیدن کمکم یادت میدهد با چیزهایی هم که
یکی نیستی به مرور زمان یکی شوی. مقاومت من اما در برابر پوشیدن کفش پاشنهدار تا
جایی بود که تقریبا شش سال تمام، دو تا سه سال، خواستگاریها را هم برای آقایان
برادر با کتانی رفتم. اما از یک جایی به بعد دیدم نمیشود و بخشی از عالم دخترانه
و زنانه است اگر در جای درست خودش استفاده شود.
هر لباس و پوششی آداب خاص خودش را هم
با خودش میآورد وقتی کفش پاشنهدار میپوشی شیوهی راه رفتنت شیوهي صحبت کردنات
(با کم و زیادش) متفاوت است با زمانی که کتانی پوشیدهای. شاید به همین دلیل دانشجویانی
را که با کفش پاشنهدار میآیند دانشگاه نمیفهمم.
گاهی اوقات تو کلاس که نشستم و توی راهرو صدای تق تق کفش تق تقی میآید فقط میتوانم
بر آن آهنگ و صدا تصویر عروس بگذارم یا کسی که در راه مهمانی رفتن از این راهرو هم
عبور کرده است.
این روزها پیش از آنکه به این پاشنههای بلند و رعایت آداب مهمانی رفتن
عادت کنم بساط دیدوبازدیدها جمع میشود و من میمانم با خود واقعیام و آنچیزهایی
که با عالمام یکی است.
Friday, March 28, 2014
به قطاری که تو را میبرد
گفتم برگرد؟
گفتم نرود؟
گفتم...؟
چیزی نگفتم
به قطاری که تو را میبرد،
گلایهای نیست
خودت سوار شدی!
حالا هم شب از نیمه گذشته است
تا ایستگاه بعدی چند سال راه است
برف بر بیابان یکدست است
و همکوپههایت
چیزی از تو نمیفهمند!
خستگی همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی است
که بعد از هزاربار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده است
وقتی سوار شده است.
مهدیه لطیفی
Labels:
ادبیات و شعر,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
Thursday, March 27, 2014
تاریخ مرگ آگاهی من
زمانی که نوجوان شده بودم، مرز بین کودکی و جوانی، وارد مرحلهای از زندگیم شده بودم که دلم میخواست علاوهبر کتاب اسباب و لوازم قرتی بازی هم بخرم دورهی نوجوانی دخترانه نیاز به توصیف ندارد دورهی شعر و دفتر خاطرات و کولی بازیهای من تنهام من تنها بدون اینکه تصوری از تنهایی داشته باشی! و گوشوارههای رنگی و بدلیجات رنگووارنگ و گلسر و خلاصه رنگینکمانی از ابزار و لوازمی که ثابت کنی من هستم! پول تو جیبیام را بعد از کتاب تا قران آخر خرج همین چیزها میکردم مادرم برای اینکه پسانداز کردن را هم یادم بدهد چند وقت یکبار میگفت یک کم از پولت را هم پسانداز کن من هم بیدرنگ میگفتم بذارم وارث بخوره!!!
با همین استدلال مرگآگاهانه با اعتماد به نفس بالا هیچ وقت پسانداز نکردم تا دو سه سال پیش که سعی کردم از نوع خودم پسانداز کنم که بنده خدا وارث هم یک چیزهایی بخوره...
Wednesday, March 26, 2014
فردا یعنی هرگز
فردا هفتمین روز فروردین میشود و من هنوز سراغ پیک شادیهای دانشگاهم نرفتهام دیشب از بس دلهره گرفته بودم که نکند تعطیلات تمام شود و من کاری نکرده باشم خواب دیدم روز دفاع پاباننامه ام است همهی مهمانها و استادها آمدهاند و درست زمانی که قرار است کارم را ارائه کنم یادم میافتد از کارم برای استادهای داور و استادهای خودم پرینت نگرفتهام کلی در خواب حرص خوردم تا بیدار شدم. هیچ وقت در دورانی که دانشآموز بودم پیک شادی مرتب و کاملی نبردم مدرسه. همیشه با آموزش و پرورش و با نظام آموزشی و کتابهایم مشکل داشتم. درسم را نمیخواندم اما همیشه داوطلبی یک موضوعی را برای کنفراس دادن انتخاب میکردم عاشق این بودم که کتاب غیر درسی بخوانم و دربارهاش صحبت کنم و معلمهایم همیشه کلی تشکر و تشویق میکردند و بعد هم نصیحت که تو درسات را هم همین جوری بخوانی شاگرد اولی. خدا را شکر دغدغه شاگرد اولی نداشتم فقط از سال سوم دبیرستان که درس فلسفه داشتیم دنیایم عوض شد در فلسفه چیزهایی بود که در تاریخ و جغرافی و زیست و فیزیک و خیلی از درسهای دیگر نبود معلم فلسفهام تعریف و تمجیدهایی از من میکرد که برای معلمهای دیگر بیمعنی و نامفهوم بود. خود هیجان زدهی پرتاپ شدهام در عالم فلسفه با خود بیحوصله و سربه هوای کلاسهای دیگر از زمین تا آسمان فرق داشت. هنوز همون مدلی زندگی میکنم اگر درسم استادم کلاسم را دوست نداشته باشم ابایی ندارم از اینکه نمرهی قبولی نگیرم اما اگر عاشق درس و کار و استاد و هوایی باشم که درش نفس میکشم دانشآموزی میشوم پر از انرژی که بیست فقط یک چشمهی همهی بودنم در آن کلاس است.
پی نوشت: از نظر من همهی نمرههای ده به بالا و دو رقمی بیست است در صورتی که آن درس و کلاس جای پایی در زندگیت به جا بگذارد.
پینوشت دو: میدانم که این آسمونریسمونها جای تکلیفهای عیدم را نمیگیرد باید از فردایی شروع کنم که بعنی هرگز .
Labels:
حاشیه های فلسفه,
خود-نوشت,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو بیباکتر از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر
شاعر: لاادری
Labels:
...پس هستم...,
ادبیات و شعر,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
Monday, March 24, 2014
سبزهها را گره زدم به غمت
غم از صبر بیشتر شدهام
سال تحویل زندگیت به هیچ
سیزدههای دربهدر شدهام
سفرهای از سکوت میچینم
خسته از انتظار و دوریها
سالهایی که آتشم زدهاند
وسط چارشنبه سوریها
بچه بودم...و غیر عیدی و عشق
بچهها از جهان چه داشتهاند؟!
در گوشم فرشتهها گفتند
لای قرآن «تو» را گذاشتهاند!
خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریهام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یک دفعه آفتاب آمد
ماهی قرمزی که قلبم بود
مرد و آرام روی آب آمد
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یک دفعه آفتاب آمد
ماهی قرمزی که قلبم بود
مرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغ قرمزها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزهای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگر چه زرد شدم
«وان یکاد»ی که خواندم و خواندی
وسط قصهی درازی ها!!
باختم مثل بچهای مغرور
توی جدیترین بازیها!
سبزهها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره ذره میمیرد
همهی سالهای بیتحویل!
سید مهدی موسوی
Labels:
ادبیات و شعر,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
سرنوشت دل من بود در این بیم و امید...
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
Sunday, March 23, 2014
امروز پشت دیوار خانه انیس الدوله (همسر و معشوقه و سوگلی ناصرالدین شاه) داشتم فکر میکردم از هیچ کدامشان هیچ خبری نیست جوری نیستند که انگار از اول هم نبودهاند. کار به مورخان و کتابخوانها ندارم که با این رفتگان و محوشدگان عالم سروکار دارند کار به خودم و خودشان دارم کار به میلیاردها آدمی دارم که میلیاردها بار آمدهاند و رفته اند. چند بار ممکن است یادم بیفتد که یک جایی در تاریخ زنی وجود داشته است که وقتی عکس شوهرش را روی پول دیده است غش کرده و بعد هم مرده است انیسالدوله را میگویم. جمع کردن پوچی و هیچی عالم با معنادار بودنش نمیدانم کار مذهب است عرفان است یا هنر. اما میدانم دستآویزی میخواهیم که بیوقفه و مدام بدانیم ادامه داریم و هستیم حتی وقتی نیستیم. خانه انیسِ ناصرالدین شاه برای من رباعیات خیام بود امروز. اما زود یادم میرود که چه چیزهایی ارزش عصه خوردن دارد و چه چیزهایی ندارد و بازهم دلتنگ و غصهدار میشوم.شاید واقعا باید دوبار زندگی کنم تا برای بار دوم شیرفهم شوم که از ازل تا به ابد فرصت درویشان است....
Labels:
پدیده ای به نام مرگ,
خود-نوشت,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
نه افلاطون کند فکری به حالم
نه جالینوس داند من چه حالم
علاج درد فایز؟ نیست درمان
بیا مطرب بزن تا من بنالم
فایز دشستانی
Friday, March 21, 2014
از شوکت
فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه
کشتگانم، کشورم خالی است
چابکسواری،
نامهای خونین به دستم داد
با او چه
باید گفت وقتی لشکرم خالی است
خونگریههای
امپراتوری پشیمانم
در آستین
ترس، جای خنجرم خالی است
مکر
ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از
زهر ندیمان ساغرم خالی است؟
ای کاش
سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من
کوهم ولی دور و برم خالی است
فرمانروایی
خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ ! تابوتی که با خود میبرم خالی است
فاضل نظری
Labels:
ادبیات و شعر,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
بعضی آدم ها را فقط باید بشنوی و با آنها بخندی و حالشان را بپرسی اما ازایشان عبور کنی جای ماندن و اعتماد کردن و تکیه کردن ندارند اما (بچهی آقای برادر تو بغلم نشسته است نمیذاره تمرکز کنم سعی میکنم درست بنویسم ) نمیتوانی نادیدهشان بگیری دوستشان داری یعنی اگر در زندگیت نباشند یک بخش بزرگی از نحوهی بودنات را از دست میدهی نحوهای که یادت میآورد باید با آدمهایی هم که افقشان با تو یکی نیست همانگونهای باشی که با آدمهای همفکرت. این نوع رفتوآمدها خودخواهیهایت را ذوب میکند شادت میکند و به خودت نشان میدهد مرزهای دیگرخواهیات تا کجاها کشیده شده است. امروز با چنین جمعی بودم و به معنای دقیق کلمه لذت بردم.
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من
1393/1/1
اگر روز اول فروردین به دنیا نیامده بودم و بیکموکاست با همین ویژگیها و روحیات بزرگ میشدم با همین سلیقه با همین نوع نگاهم به عالم با همهی خواستنهایم با همهی زشتیها و زیباییهایم احتمالا گاهگاهی روزهای اول فروردین هر سال تعجب میکردم از اینکه چرا من روز یکم فروردین به دنیا نیامدهام. احتمالا گاهی دلم میخواست شبیه یکم فروردینیها باشم و احتمالا گاهگاهی به آنها غبطه میخوردم. اینقدر تاریخ تولد سرخوشانهای است که آدم میتواند چشماش را ببندد به روی اینکه کادوی تولد و عیدیات یکی میشود آنقدر روز شادناکی است که بعد از مدتی کنار میآیی با این قضیه که هیچ وقت نمیتوانی تولدی شبیه دیگران درستودرمون مثل بچهی آدم بگیری تولدی که همهی ویژگیهای یک تولد را داشته باشد. آنقدر تاریخ دوست داشتنی است که خسته نمیشوی هر چند صد بار به این پرسش پاسخ دهی که واقعا روز اول به دنیا آمدی؟ گاه با هیجان توضیح میدهی که آره من قرار بوده سیام فروردین به دنیا بیام اما اون سالی که من به دنیا اومدم اونقدر تیرهوایی و توپ در کردند که مامانم ترسید و منم بدو بدو اومدم ببینم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که مامان نازنینم را ترسانده است. خلاصه که هنوز که هنوز است بعد از این همه سال هنوز یکم فروردین برایم تکراری نشده است حتی جملهی تولد عید شما مبارک که هر کس برایم میفرستد فکر میکند خلاقیت خودش است برایم هر سال تازه است و کهنه نشده است چون رنگ همان سال را دارد.
Labels:
...پس هستم...,
بچگی هایم,
خود-نوشت,
نیم نگاهی به خودم
Thursday, March 20, 2014
تبریکهای ساعات اولیهي روز
تولدت از بانکهای خصوصی و همراه اول و گاهی از بوتیک به روزی است که فراموش کردهای
کی و کجا خرید کردهای و یادت نمیآید باز هم کی و کجا تاریخ تولدت را گفتهای. از
میان همهي این پیامکها، پیامک همراه اول جالب بود آقای فائزه رودی تولدت مبارک!
یادم میآید چند روز پیش در جایی باهمهی وجود و با همهي حسی که داشتم نوشتم این
روزها دلم میخوادهد مرد باشم با یک کوله پشتی! شنیده بودم آرزوهایتان را بنویسید
برآورده میشود اما نمیدانستم به این زودیها کائنات یک جوری دلت را به دست میآورد
که نه سیخ بسوزد نه کباب!
Labels:
خود-نوشت,
لبخند قلم,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
یکی از دوست هام برای تبریک تولدم پیامک زده خوب کردی به دنیا اومدی دنیا با تو جای بهتری شده. براش زدم ممنون عزیزم ولی مطمئنی؟ نمی خوای یک کم بیشتر فکر کنی دوباره تبریک بگی؟
پینوشت: یا من و از دنیا بزرگتر دیده است یا دنیا را به اندازهی من کوچک!
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدر دانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودت را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی
اگر همیشه از راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویا نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یکبار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی....
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری
پابلو نرودا
Labels:
...پس هستم...,
ادبیات و شعر,
خود-نوشت,
دیگری ها و من
بیست و نهم اسفند نود و دو پنج شنبه صبح
بابا هفت سین چیده است مامان به من می گوید یک تخم مرغ گِلی داشتی خودت رنگ کرده بودی بیارش می گویم باشه ببینم پیداش می کنم باید اتاقم را جمع وجور کنم شاید پیدا شد درحالیکه دارم
مییام تو اتاقم بابا میگه برای امسال میخواهیما
Labels:
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
لبخند قلم,
نیم نگاهی به خودم
Wednesday, March 19, 2014
۱.خرید کردن حال خانمها را خوب میکند حتی
آنها را از افسردگیهای مقطعی نجات میدهد اما آقایان همین قدر که بدانند هر زمان
که اراده کنند میتوانند خرج کنند و قرض ندارند آراماند.
۲. پانزده
شانزده سال است که تنهای تنها خرید میکنم اینقدر ضرر کردم و منفعت رساندم تا یاد
گرفتم چه جوری و کجا و کی خرید کنم تا برسم به جایی که بدون اینکه ضرر کنم منفعتی
هم نصیب فروشنده شود اما این اعتماد به نفس و کم کردن اشتباهاتم در خرید کردن را
مدیون پدر و مادرم هستم هیچ وقت برای خریدهای
بنجل و گرانم سرزنش نشدم هیچ وقت نشنیدم بگویند این چیه خریدی؟ بلد نیستی خرید کنی!
این قدر آزمون و خطا کردم که به اینجایی رسیدم که الان هستم هنوز هم گاهی
اشتباهاتی میکنم که دقیقا ناشی از بیخردی است اما از اینکه اصلا از تنهایی خرید
کردن نمیترسم برایم بسیار ارزشمند است. از وقتی در این زمینه خوب یاد گرفتم چه
کار کنم از خرید که میآیم پدرم میگوید رفتی پولها را نفله کردی میگم آره حسابی
میگه خوب کردی.
۳.امروز صبح
کتابی را خریدم که تازه از تنور درآمده است همراهش یک کتاب هم هدیه گرفتم گوش
نویسندهاش صدا کند لذت بردم از خواندنش اما هنوز تمامش نکردهام.
۴. معمولا
این روزهای آخر خیلی خرید ویژهای ندارم اما میروم در خیابانهایی که حراجهای
خیابانی است به دیالوگ آدمها گوش میدهم مردها، زنها، فروشندهها، گاهی همینطور
که داری راه میروی انگار دارند برایت جک تعریف میکنند بهویژه فروشندهها. یک
زمانی خیلی دوست داشتم داستاننویس شوم اما نشدم امروز در این پیادهگردیهایم
داشتم فکر میکردم چقدر این فضاها و دیالوگها به کار داستاننویسها و فیلمنامهنویسها میآید. چقدر جملات جدید
غیر از «یعنی کی میتونه باشه!» و جملاتی شبیه این، شناور بودند در هوای آلوده و
عیدانهی تهران اما کسی نبود که به چنگشان آورد و مفت و مجانی ابزار یک نوشتهی
خلاقانه را جمعآوری کند.
این بود
حال و هوای من و مردم و تهران در بیست و هشتم اسفند ماه نود و دو
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجهی تقدیر میشود گاهی...
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
Tuesday, March 18, 2014
امروز خانمی را در اتوبوس دیدم که
معلوم بود ساعتها گریه کرده است چشمهایش بسته شده بود بس که گریه کرده بود خیلی
خیلی خیلی بیصدا صورتش، چشمهایش لبهایش مچاله میشدند و اشکهایش سرازیر میشدند شالاش را میکشید روی چشمهای بستهاش و باز اشکهایش سرازیر میشد گریهاش شبیه
گریهی کسانی نبود که کسی را از دست داده باشند شبیه کسانی نبود که کسی را گم کردهاند
شبیه کسانی نبود که مریض جواب کرده دارند گریهاش شبیه گریهی کسانی نبود که تا
این زمان دیدهام بیشتر احساس میکردم اتفاقی ناگوار برایش افتاده است که خودش هم
در آن دستی داشته است یعنی وجه مقصر
دانستن خودش بود که اینگونه بار غماش را سنگین کرده بود یک غم پنهانی و درونی از آن غمهایی داشت که نمیتوانی
فریادش بزنی درون خودت بارها و بارها و بارها داد می زنی اما صدایت در نمی آید این
زن تصویری شد که حالا حالاها از ذهنم پاک نمی شود تصویر خود غم بود غمی از جنس دلشکستگی شاید!
Monday, March 17, 2014
چیزی بیش از کادوی تولد
الهام برای کادوی تولدم کلی به زحمت افتاده است. کادویی گرفته است به شرط اندازه بودن و از من میخواهد که قراری بگذاریم برای اینکه اگر مناسب نبود ببرد عوض کند. با خودم فکر میکنم آیا من ارزشاش را داشته ام که یکبار برای خریدنش برود، یک روز با من قرار بگذارد و احتمالا یک روز هم برود عوض کند بدون اینکه ادای فروتنی درآورم فکر نمیکنم در این ده دوازده سالی که دوست بودیم هیچ کار ویژهای برایش کرده باشم. این همه زحمت برای من از کادویی که گرفته است و به جای خودش ارزشمند است ارزشمندتر است.
در پاسخ کامنت سوده در این پست نوشتهام که عالم به چیزهای دیگری بند است و یکی از این بندها محبت است.
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Sunday, March 16, 2014
پیلاتس
با تنظیم مجدد ستون مهرهها به تقویت عضلات مرکزی بدن کمک میکند، انسان در دوران
کودکی نعمت رشد طبیعی و متعارف جسمانی را دارد، اما با شروع دوران بلوغ، جسم افت
میکند، شانهها خمیده و عضلات شل و آویزان میشود و نیروی حیاتی رو به تحلیل میرود،
این قضیه امری فراگیر و طبیعی است، اما به کمک پیلاتس عضلات میانی یا مرکزی بدن
قدرت پیدا میکنند، زمانی که عضلات مرکزی بدن را تقویت میکنید، میزان تعادل و
استقرار صحیح را افزایش خواهید داد.
چیزهایی
که بچهی آقای برادر را در آستانهی یازده ماهگی به حیرت و خنده وا میدارد و از
عروسکهایش بیشتر دوست دارد و گاه ساعتی میتوانند او را سرگرم نگه دارند عبارتاند
از یک عدد تار موی بلند، ناخنهای من به ویژه اگر لاک داشته باشند، مجمعه، کنترل تلویزیون،
گوشی من، پشت سر آقای برادر از جایی که موهایش ریخته است این مورد آخر را یکی دو
ماه پیش تا چشمش میافتاد ریسه می رفت از خنده از بس که خوشش میآمد من هم با
زبان خودش در گوشاش میگفتم عمه
بابات و دست ننداز ما هم سن تو بودیم پامون و جلو بابامون دراز نمی کردیم نگاهم میکرد
و میخندید. حیرتاش را در برابر عالم دوست دارم.
پینوشت: میدانم که همهي بچههای هم سن او هم همین
کارها را میکنند و آگاهانه دوست دارم به عنوان یک عمهی ندید بدید فکر کنم بچهمان باهوش است، وقتی باهاش حرف میزنی چشمانش برق دانایی میزند و حیران عالم است ویژگیهایی که هزاران بچهی هم سن او هم دارند
اما علیالحساب این یکی دم دست ما است.
Labels:
پدیده ای به نام عمه,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
من یک عمه هستم
Saturday, March 15, 2014
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...
به مامانم میگم دیگه گذشته از این که آدم با حیرت بگه این حافظ کی بوده؟ باید بگه مامان حافظ کی بوده و بره ببینه چه مادری بزرگش کرده...؟
بیست و چهارم اسفند ۹۲ شنبه دوازده و ده دقیقه شب
Labels:
ادبیات و شعر,
ماجراهای من و مامانم,
نیم نگاه من
بی تو دلم میگیرد
و با خودم میگویم
کاش آن یک بار که دیدمت
گفته بودم
که بی تو دلم گاه میگیرد
که بی تو گاه زندگی سخت میشود
که گاه بی تو هوای بودنت دیوانهام میکند
اما
نمیگفتم
که این «گاه» ها
گهگاه
تمام روز و شب من میشوند
آن وقت بغض راه گلویم را میگیرد
درست مثل همین روزها
سهیلا پاییزی
Labels:
...پس هستم...,
ادبیات و شعر,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
Thursday, March 13, 2014
مارکوپولوی من
به قهرمان دوران کودکیم که فکر میکنم آدم بوده است (منظورم این است که آدم فضایی یا حیوان کارتونی
نبوده است) اولین و مهمترین قهرمانم
مارکوپولو بود من اما این روزها حتی بیشتر از کودکیام دوستش دارم و میگویم چقدر
خوب که تو بودی و من کتابات را داشتم و حتی چقدر خوب که ناخواسته کتابات را هدیه
دادم به کتابخانهی مدرسه که داغ نداشتنت بر دلم تازه بماند که اگر آن روزها کتابت را هدیه نمی دادم شاید این روزها خاطرهای اینقدر ویژه در زندگیام نبودی و گوشهی کتابخانهام خاک میخوردی. مارکوپولوی من در بزرگسالی هم یک گوشهی دلم نشسته است من با نگرانی نگاهش میکنم و او پشت به من راه خودش را میرود.
من اما شادم که این جمله و حس در ذهن و قلبم از آن دوران های دور ماند که مارکوپولویم را پس بده! انگار برای همیشه از خدا و خلق خدا یک مارکوپولو طلب داشتم و دارم و من این حس طلبکاری را دوست دارم
پی نوشت: بیست و دوم اسفند ۹۲ پنج شنبه شب
من اما شادم که این جمله و حس در ذهن و قلبم از آن دوران های دور ماند که مارکوپولویم را پس بده! انگار برای همیشه از خدا و خلق خدا یک مارکوپولو طلب داشتم و دارم و من این حس طلبکاری را دوست دارم
پی نوشت: بیست و دوم اسفند ۹۲ پنج شنبه شب
Labels:
...پس هستم...,
بچگی هایم,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
کارگاه فبک روز سوم
برای مامان تعریف میکنم که امروز در کارگاه من داستانش را خواندم غیر از اسم ماشین که اشتباه خواندم هیچ اشتباهی نداشتم و سعی کردم واقعا داستانی بخوانم میگویم آخر کارگاه یک دختره اومد جلو کلی از خواندنم تعریف کرد به اینجا که میرسم مامان میگوید خب حالا مغرور نشو پاشو عینک ام را بیار.... یعنی عاشق این ضد حال زدن های اخلاقی مامانم هستم ، سوای اینکه بهشون عمل میکنم یا نه.
پی نوشت یک: اینکه اسم ماشینها را ندانم یا اشتباه تلفظ کنم اینجا را کلیک کنید متوجه میشوید با
منطق خودم بسیار طبیعی است.
پی نوشت دو: حدود ده دوازده سال پیش هم وقتی آقای برادر دانشگاه قبول شد بابا برایش یک سامسونت خرید روز اول که ذوق زده گرفت دستش بره دانشگاه اولین جمله مامان این بود: غرور نگیردت
پی نوشت یک: اینکه اسم ماشینها را ندانم یا اشتباه تلفظ کنم اینجا را کلیک کنید متوجه میشوید با
منطق خودم بسیار طبیعی است.
پی نوشت دو: حدود ده دوازده سال پیش هم وقتی آقای برادر دانشگاه قبول شد بابا برایش یک سامسونت خرید روز اول که ذوق زده گرفت دستش بره دانشگاه اولین جمله مامان این بود: غرور نگیردت
چی بگم والا؟ |
Wednesday, March 12, 2014
روز دوم کارگاه فبک
امروز آخر جلسه استاد گفت حس و نظرتان را درباره کارگاه امروز بگویید یا اگر فکر می کنید چیزی یاد گرفتید فقط در یک جمله بگویید
من: یاد گرفتم مثل بچهی آدم گوش بدم
Tuesday, March 11, 2014
ما بیستیم یا نیستیم؟
استاد کارگاه صبح (خانم مژگان رشتچی) از کسانی که معلم بودند خواست باورهای خودشان در
رابطه با شغلشان را برای خودشان بنویسند و بعد به باورهایشان و به اینکه چقدر فکر
میکنند از باورهای سنتی معلمی فاصله دارند نمره بدهند. من که شوکه شده بودم بیست و نوزده و هجده داده بودند
داشتم فکر میکردم کسی که به خودش از بیست (البته هجده و نوزده هم دست کمی از بیست
ندارد) بیست میدهد اصلا چرا کنار ما نشسته است؟
چرا فکر کرده است باید چیزهای بیشتری یاد بگیرد؟ چرا فکر کرده است که هنوز جای
پیشرفت دارد؟ همهی ما با خود واقعیمان فاصله داریم همهی ما فکر میکنیم بیستیم
در حالی که واقعا نیستیم. هفت هشت سال است با فبک دورادور و نزدیک آشنایم و هر بار
به صبرشان درود میفرستم در برابر آدمهای عجول و پر مدعا. هر بار که در کارگاهها
یا سخنرانیها شرکت میکنم آرزو میکنم کاش فبک در ایران بتواند از دل همهی این
ناصبریها، ادعاهای بیمطالعه جان سالم بهدر برد. البته رفتن چنین راه دشواری بیگمان
آسیبهای خاص خودش را دارد و پایهگذاران این برنامه هم از همان روزهای اول متوجه این آسیبها بودند اما بیش از این امیدوارم آدمهای باسواد و کارکشتهای که واقعا در
این زمینه خوب کار میکنند اگرچه تعدادشان کم باشد آثارشان آنقدر زیاد باشد که
این آسیبها را بیاثر کنند اگر کارهای پرمایه در این زمینه هر روز بیشتر و بیشتر
شود عرصه برای آثار و ادعاهای کم مایه تنگ میشود. باشد که از رهگذر فبک در آیندهای
حتی دور نسلی متفکرتر، منتقد اما صبورتر و پرانرژیتر از این روزها داشته باشیم
امروز اولین روز از کارگاه سه
روزهی فلسفه برای کودک بود از پژوهشگاه که آمدم بیرون در راه برگشت به خانه از
دور دختربچهای را دیدم که داشت پسر کوچکی را ترک دوچرخهاش مینشاند نزدیکشان که
رسیدم خود دختر بچه سوار شد و به پسربچه گفت محکم من و بگیر بعد هم تند و تند پا زد
کنارشان راه رفتم و سن و سال و اسمشان را پرسیدم و بهش گفتم آرومتر بره چون
داداشش بیفته سرش میخوره زمین بعد هم ازش اجازه گرفتم ازشون عکس بندازم بعد از
عکس با سرعت از من دور شد وقتی میگویم سرعت یعنی برای چنین دوچرخه و مسافر
کوچولویش واقعا سرعت بود بیشتر به حس اون کوچولویی فکر میکردم که خواهرش و محکم
گرفته بود که نیفته
Monday, March 10, 2014
مامان:
اگه داروی اضافی داری بده میخوام یکسری دارو بدم به این درمانگاه.
من نگاهم به مانیتور: ندارم.
مامان
یک کوچولو با تاکید بیشتر: پاشو نگاه کن.
من
همچنان نگاهم به مانیتور: مطمئنم ندارم!
مامان:
حالا یک نگاه کن.
من
با نگاهی مطمئن: میدونم ندارم سرماخوردگی و چند تا مسکّن دارم که لازم میشه.
مامان
با کلافگی: اگه داری بده، تو اتاقت باشه میخوری مسموم میشی میمیریها
من با حیرت:
مامااااااااااااااااااااااااااااااان!!!!!!!
Labels:
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
لبخند قلم,
ماجراهای من و مامانم
Sunday, March 09, 2014
Saturday, March 08, 2014
چرا یک آدم مدعی در حوزه شعر و ادب فارسی برای خبر انتشار کتابش از ساختار مجهول استفاده می کند و نمی داند ساختار زبان فارسی معلوم است و می نویسد
بالاخره کتاب فلان توسط انتشارات فلان منتشر شد درحالی که به راحتی میتواند بنویسد انتشارات فلان کتاب فلان را منتشر کرد
پینوشت: این غر زدن ویراستارانه نیست، واقعی است باور کنیم ما در حوزه علائق خودمان هم جدی نیستیم
ترس و لرز من
خدایا کمکم کن در تمام زندگیم در هر موقعیت و شرایطی و در هر سن و سالی، سخنی زیر خط عقل بر زبانم جاری نشود!
Labels:
...پس هستم...,
ترس و لرزهای من,
خدا هست,
خود-نوشت,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Friday, March 07, 2014
لاخس: شجاعت ۱
لوسیماخوس همراه ملسیاس و
فرزندانشان به دیدن هنرنمایی مردی رفتهاند که هنر بکار بردن جنگافزارهای گوناگون
را به نمایش گذاشته بود. پس از اتمام نمایش رو میکند به نیکیاس و لاخس و درباره اینکه
اصلا چرا از آنها هم خواستهاند به دیدن این اجرا بیایند صحبت میکند. لوسیماخوس
هدف خود را از آمدن، تربیت فرزندش عنوان میکند و میگوید برخلاف مردمانی که تربیت
فرزند خود را رها کردهاند ما میخواهیم به تربیت آنها به بهترین شکلاش بپردازیم
میگوید پدران ما اداره شهر را به عهده داشتند اما هیچ وقت برای خود ما کاری
نکردند ازاینرو از پدران خود گلهمندیم اما نمیخواهیم شرمسار فرزندان خود
باشیم. اکنون به این فکر میکنیم که فرزندان ما چه چیزهایی بیاموزند تا مردانی
قابل شوند.
لاخس می گوید تصمیم درستی گرفتهاید
اما چرا برای این کار نزد سقراط نرفتهاید چون او بهتر از هر کسی میداند که کدام
هنر برای جوانان سودمند است. آنها مدتی را به تعریف از سقراط میپردازند که خودش
نیز حضور دارد و نهایتا لوسیماخوس پس از کلی
تعریف و تمجید از سقراط میپرسد آموختن
فنون جنگ را برای جوانان شایسته میدانی یا نه؟ سقراط میگوید چون من از همه شما
جوانتر و بیتجربهترم گمان میکنم بهتر است اول عقیده لاخس و نیکیاس را بشنویم
بعد من نیز خواهم گفت
نیکیاس معتقد است این هنر برای
جوانان سودمند است چون آنها را از بیکاری و کارهای بیهوده رها میکند زیرا هنری
است برتر از همه ورزشها و علاوهبر اینها برای مرد از آن نظر مهم است که میتواند
در برابر دشمن مردانه بایستد بهویژه در جنگ تنبهتن. او معتقد است کسی که هنر بکار بردن سلاحهای گوناگون را یاد بگیرد به هنر
آرایش لشکر هم علاقهمند میشود و از اینجا بر آن میشود که در آموختن سرداری سپاه
بکوشد. در پایان میگوید به دلایلی که
برشمردم معتقدم که آموختن این هنر برای جوانان سودمند است.
لاخس میگوید درباره هیچ هنری
نمیتوان گفت که آموختن اش سودمند نیست زیرا دانستن همواره بهتر از ندانستن است و
به دلایلی که نیکیاس برشمرد بیگمان باید آن را آموخت. سپس او ماجرای مردی به نام
استسیلئوس را تعریف میکند و میگوید: اگر این فن بهراستی چندان سودی نداشته باشد
و آموزگاران برای فریفتن مردم آن را سودمند جلوه دهند آموختن اش بیفایده خواهد
بود ازاینرو عقیده من این است که اگر مردی ترسو گمان کند که با آموختن آن میتواند
روش دلیران در پیش گیرد، در روز آزمایش زود پدیدار خواهد شد که از هنر عاری است. ولی
اگر جوانی شجاع آن را بیاموزد چون چشم همه به اوست کمترین خطا سبب خواهد شد که همه
سرزنشاش کنند.
بحث به اینجا که میرسد
لوسیماخوس از سقراط میخواهد درباره این دو نظر داوری کند. سقراط از هر دو آنها میپرسد
اگر قرار باشد تصمیم بگیرید رای اکثریت را میپذیرید؟ هر دو جواب مثبت میدهند.
سقراط ادامه میدهد حال بگو بدانم رای اکثریت را میپذیری یا عقیده کسی را که خود
زیر دست یکی از استادان نامدار ورزش پرورش یافته و تمرین کرده است؟ ملسیاس پاسخ می
دهد رای این استاد نامدار را. یعنی ملسیاس رای یک نفر را بر اکثریت ترجیح میدهد.
سقراط میگوید: من نیز برآنم که هرگاه بخواهیم درباره چیزی درست داوری کنیم باید
به شناسایی آن چیز اتکا کنیم نه بر شمار و رقم.
سقراط میگوید پس باید ببینیم
آیا در میان ما کسی هست که صاحبنظر باشد. اگر چنین کسی هست باید از عقیده او، هرچند
یک تن تنها، باشد، پیروی کنیم نه از رای دیگران. اگر نیست باید بجوییم و پیدایش
کنیم چون این موضوع بزرگترین مساله زندگی شماست زیرا نیکی و بدی خانواده شما بسته
به این است که فرزندانتان نیک بار آیند یا بد.
سقراط از نیکیاس میپرسد وقتی
کسی درباره دارویی میاندیشد و میخواهد بداند آن را در چشم بریزد یا نه، آیا
موضوع اندیشه او چشم است یا دارو؟ نیکیاس پاسخ می دهد چشم. سقراط در ادامه این
سوال را به تربیت جوانان وصل میکند و میپرسد هنگامی که میخواهیم بدانیم
آیا هنری را باید به جوانان آموخت یا نه، این بررسی برای روح جوان است یا چیز
دیگر؟ نیکیاس پاسخ میدهد برای روح جوانان. سقراط می گوید پس باید ببینیم آیا در
میان ما کسی هست که هنر پرورش روح را از استاد آن هنر آموخته باشد و به مرتبه صاحبنظری
رسیده است؟ سقراط رو می کند به لاخس و نیکیاس و میگوید حال که این دو برای تربیت فرزندانشان به ما روی آوردهاند باید
آموزگارانی که زیر دستشان تربیت یافتهایم را معرفی کنیم و ثابت کنیم که آموزگارانی
شایسته بوده و روح بسیاری از جوانان را تربیت کرده و هنر خود را به ما نیز آموختهاند.
سقراط
به اینجا که میرسد لاخس و نیکیاس را از خودش برای مشاوره دادن به لوسیماخوس و
ملسیاس مناسب تر میداند.
لوسیماخوس
از این دو میخواهد بحث را با پرسش و پاسخ و گفتوگو با سقراط پیش ببرند نیکیاس میگوید
گویا سقراط را از کودکی به بعدش دیگر ندیدهای و نمیدانی گفتوگو با او چه بلایی
بر سرت میآورد. لوسیماخوس می گوید منظورت چیه؟ نیکیاس پاسخ میدهد معلوم میشود
هیچ نمیدانی که هر کس با سقراط گفتوگویی آغاز کند، موضوع بحث هر چه باشد سقراط
به وسیله سوال و جواب او را چندان به اینسو و آنسو میبرد تا به جایی میرساند
که ناچار میشود درباره زندگی کنونی و گذشته خود به سقراط حساب پس بدهد. در اینجا
نیز سقراط دست از او بر نمیدارد پیش از آنکه او را کاملا بیازماید و احوال درونی
او را در برابر دیدگانش قرار دهد. من او را نیک میشناسم و میدانم که هیچکس را
از تحمل او چاره نیست و یقین دارم که خود نیز روزی در معرض آزمایش او قرار خواهم
گرفت. بااینهمه از مصاحبت او لذت میبرم و با اشتیاق فراوان آمادهام با او گفتوگو
کنم و نمیرنجم اگر مرا بیازماید و به خطاهایم آگاه کند و حتی این امر را بسیار
لازم میدانم زیرا هر که از آزمایش نترسد و به استقبال آن برود و بخواهد هر روز
نکتهای تازه بیاموزد به قول سولون در این پندار نباشد که هر چه سالخوردهتر شود
فهم و خردش به خودی خود افزونتر خواهد شد، بیگمان در آینده مراقب کردار خود میشود.
ازاینرو در معرض آزمایش سقراط قرار گرفتن برای من نه تازه است و نه ناخوشایند. من
از پیش میدانستم که آنجا که سقراط حاضر باشد سخن کودکان در میان نخواهد بود بلکه
موضوع گفتوگو خود ما خواهیم بود.
ادامه
دارد
Thursday, March 06, 2014
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه !بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست
فاضل نظری
یکی
از آشناهامون یک روز عصر می رود دنبال نوه پنج ساله اش که مهد کودک بوده است در
راه برگشت این مادربزرگ مهربان افت فشار داشته است به نوه اش می گوید شکلات داری؟
نوه اش یک شکلات به او می دهد اما طعم خوبی نداشته است و مادربزرگ شکلات را می
اندازد داخل سطل آشغال نوه اش بی درنگ به
این حرکت مادربزرگ اعتراض می کند و می گوید می دانی الان چند هزار کودک در دنیا
گرسنه هستند؟
این
ماجرا در یکی از کشورهای اروپایی اتفاق افتاده است با ملاحظه اینکه تفکر و تربیت مرز نمی شناسد اما گاهی فکر می کنم وقتی ما به برنامه ای که یک
کم تاکیدش بر مثلا محیط زیست بیشتر است
اعتراض می کنیم و می گوییم این حرفا چیه می زنید؟ احتمالا بچه که بودیم در مهد
کودک یک توپ دارم قلقلیه یادمون دادند و احتمالا خیلی از ما را وقتی راهی مدرسه می
کردند سفارش می کردند که خوراکی هات و به
کسی ندی ها...
آدم
به فکر فرو می رود که چه می شود این همه کودک در عالم یک کودک پنج ساله جا می شوند؟
احتمالا چنین کودکی در عالم شخصی خودش خودآگاه و ناخودآگاه تا پایان عمرش کاری نمی
کند که در حق کودکان همه عالم ظلم شود
Monday, March 03, 2014
در مهمانی دوستم، که چند وقت
پیش اتفاقا از سر دلتنگی رفتم، سعیده
هم بود یعنی نه تنها مهمانی مناسب حالم بود که بودن یک آشنا هم باعث شد تا
پایان مهمانی بمانم. سعیده را بعد از
اتمام درسم در دانشگاه هنر یک بار دیده بودم آن هم روز کنکور خیلی حرف زدیم و خیلی
خندیدیم روزگارش را بد نگذرانده بود سفر زمینی به دور اروپا آن هم تنهایی یکی از
بی شمار تجربه هایش بود لطیفه ماجرا من بودم هر یک ساعتی که تعریف می کرد می گفت
تو چی کارها کردی منم می گفتم فکر کن! تنهای تنهای تنها رفتم فیلم تنهای تنهای
تنها. کلی تشویق اش کردم که حالا که امکان سفر کردن دارد چین را هم از دست ندهد.
برایم جالب بود که در این سفرها نه خاطراتش را نوشته بود نه عکس انداخته بود من که
زمینی و زیرزمینی روزانه تهران را گز می
کنم این همه می نویسم حیرانم که چطور طاقت آورده است لحظه های ناب اش را ثبت نکند
با هر وسیله ای! امیدوارم نه تنها چین که دیدنی های دیگر عالم را هم ببیند. عادت
کرده ام سن واقعی یک آدم دنیا دیده را ضرب در پنج کنم. بی گمان تماشاگرِ عالم بودن،
آدم را فیلسوف می کند
Sunday, March 02, 2014
تلاش، تاس یا تقدیر؟
روزی که بزرگداشت داریوش مهرجوئی در فرهنگستان هنر برگزار شد من
آخرین ردیف روی یکی از صندلی هایی نشسته بودم که به دیوار چسبیده بود کنار آخرین
دوربین فیلمبرداری! از آن بالا که به کل سالن نگاه می کردم به یکی از دغدغه های
همیشگی ام فکر می کردم. موفقیت، نتیجه تلاش است یا ترکیبی است از استعداد و تلاش و
شانس یا از ازل در تقدیرت بوده است؟ البته همان روز وقتی کیومرث منشی زاده با
ادبیات خاص خودش صحبت کرد به طنز و جدی گفت مهرجوئی تاس اش خوب اومده نه اینکه خوب
تاس ریخته است. من اما فکر می کنم گاهی سوت آغاز یک موقعیت خوب را ممکن است شانس
بزند اما ماندن در آن و رسیدن به خط پایان موفقیت، تلاش است اگر در تقدیرت باشد!!!
یک جورهایی کم کم دارم به این نتیجه می رسم که ترکیبی از همه ی اینهاست یعنی
استعداد، تلاش، خلاقیت و البته شانس یا بخت و گویی همه اینها جمع می شود زیر چتر
تقدیر از پیش نوشته! یعنی آدم های بختیار
کسانی هستند که علاوه بر چیزهایی که خودشان با تلاش به دست می آورند مثلا شانس
دیده شدن هم دارند یا بدون اینکه دست خودشان باشد در فضای خاصی به دنیا آمده اند
که نیازی نیست از صفر شروع کنند مثلا از ده بیست پنجاه شروع می کنند منظورم حتی
امکانات مادی هم نیست مثلا اگر کامکارها آن قدر پدرشان در زمینه یادگیری موسیقی
سخت گیر نبود باز هم کامکارها می شدند؟
امروز که رفتم دیدن آقای سید
عرب همین بحث مطرح شد نه درباره موفقیت درباره بعضی امور دیگر و اینکه آیا واقعا
اتفاقی که برای ما می افتد از پیش تعیین شده و تقدیر است یا نه؟ به عنوان نمونه
دیدن شخص خاصی یا پیدا شدن او در زندگی آدم. ایشان هم معتقد بودند گاهی اوقات خیلی
اتفاقات دست ما نیست انگار همه اتفاقات به سمتی سرازیر می شوند که آن اتفاق خاص
بیفتد اعم از اینکه ما بخواهیم یا نخواهیم گاهی اوقات به ظاهر همه چیز مهیاست اما
نمی شود که نمی شود که نمی شود اما گاهی می شود بدون اینکه احساس کنی همه چیز
مهیاست.
حالا فکر می کنم تقدیرت را نوشته اند اما به صورت کلی تو با تلاش
خودت اما به سمت تقدیرت می روی نه به هر سمت و سویی در این شلوغ پلوغی ها تاس ات
هم خوب یا بد می آید همه اش روی هم با کم و زیادش می شود هفتاد هشتاد سال زندگی که
با کمک خدا و خودت و دیگری ها به دوش می کشی.
پی نوشت: هنوز هم نمی دانم سهم کدام یک بیشتر است تلاش، تاس یا
تقدیر؟
Labels:
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
یکی از اقوام موردی را معرفی
کرده بود که نمی دانم در آلمان دکترای چی داشت مادر ایشان بدون اینکه بیایند و
ببیند که من با شعورم یا شعور ندارم؟ بدقلقم یا نیستم؟ شلخته ام یا منظم؟ خوشحالم
یا ناراحت؟ بدون اینکه بداند حسودم یا نیستم؟ گیر بده هستم یا نیستم؟ خوش اخلاقم یا
بد اخلاق؟ مردم دار هستم یا منزوی؟ خودخواهم یا نیستم؟ خانواده دارم یا ندارم؟
آرامم یا مضطرب؟ بدون اینکه بداند عالم را چه رنگی می بینم؟ اصلا می دانم چه رنگی
به چه رنگی می آید؟ دین دارم یا بی دینم؟ روشنفکرم یا متعصب؟ کتاب می خوانم یا نمی
خوانم؟ کدام موسیقی دلم را می لرزاند؟ رقص را هنر می دانم یا حرکات جلف و مضحک؟ به
دعا اعتقاد دارم یا به شانس یا به تلاش؟ دهن بین هستم یا نه؟ چشم هم چشمی می کنم
یا نه؟ آدم ولخرجی هستم یا خسیسم یا به جا خرج می کنم؟ بدون اینکه بداند با محبت
ام یا نیستم؟ دلم می گیرد دوست دارم چه کار کنم؟ آشپزی را دوست دارم یا نه؟ عقده
ای بار آمده ام یا نه؟ اهل سفر هستم یا نه؟ غرغرو هستم یا نه؟ و در کل همین جور
راست راست که دارم در این عالم قدم بر می دارم حالم خوش است یا نه؟ و بدون اینکه درباره هزاران نکته
ی باریکتر از مو یی بداند که احتمالا خودم هم از آن خبر ندارم و در نسبت با دیگری معلوم می
شود........... از قول شازده پسرشان گفته اند که گفتی فلسفه می خواند؟ قوم و خویش
ما: بله... و ایشان هم بلافاصله فلسفه به درد کار کردن نمی خورد با فلسفه نمی
تواند کار کند برای رشته فلسفه کار نیست....
خویشاوند
ما به من گفت حالا این که هیچی کلا اگه موردی باشه که بخواد جای دیگه زندگی کنه
مشکل نداری؟ گفتم نه مشکل ندارم ولی خداوکیلی نه برای کارگری.......
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
زن ایرانی,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Saturday, March 01, 2014
نشانه یعنی چه؟
نشانه یعنی دیشب همه ی حس و حال هایت را درباره ی فلسفه و هنر همین جا می نویسی و مدت هاست که حواست را داده ای به اینکه ، شعر را، موسیقی را، نقاشی را و همه هنر را به آغوش فلسفه ات برگردانی بعد امروز که می روی سر کلاس جناب آقای داوری در پایان می گویند نصیحتی کنم و کلاس تمام . می گویند: «اگر می خواهید فیلسوف شوید و جدی به دنبال فلسفه هستید از شعر غافل نباشید بدون شعر نمی توانید فیلسوف شوید فقط فلسفه دان می شوید فلسفه بدون هنر بدون خواهر زود رنج و مهربان تنها می شود افسرده می شود هنر برای فلسفه خواهر مهربان و حساس و زودرنجی است که فلسفه را تنها نمی گذارد.»
!و تو هاج و واج می مانی که اگر در راهی که داری می روی اینها نشانه نیست پس چیست؟
Labels:
...پس هستم...,
حاشیه های فلسفه,
خود-نوشت,
دیگری ها و من
Subscribe to:
Posts (Atom)