به قطاری که تو را میبرد
گفتم برگرد؟
گفتم نرود؟
گفتم...؟
چیزی نگفتم
به قطاری که تو را میبرد،
گلایهای نیست
خودت سوار شدی!
حالا هم شب از نیمه گذشته است
تا ایستگاه بعدی چند سال راه است
برف بر بیابان یکدست است
و همکوپههایت
چیزی از تو نمیفهمند!
خستگی همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی است
که بعد از هزاربار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده است
وقتی سوار شده است.
مهدیه لطیفی
No comments:
Post a Comment