ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, March 18, 2014

امروز خانمی را در اتوبوس دیدم که معلوم بود ساعت‌ها گریه کرده است چشم‌هایش بسته شده بود بس که گریه کرده بود خیلی خیلی خیلی بی‌صدا صورتش، چشم‌هایش لب‌هایش مچاله می‌شدند و اشک‌‌هایش سرازیر می‌شدند شال‌اش را می‌کشید روی چشم‌های بسته‌اش و باز اشک‌هایش سرازیر می‌شد گریه‌اش شبیه گریه‌ی کسانی نبود که کسی را از دست داده باشند شبیه کسانی نبود که کسی را گم کرده‌اند شبیه کسانی نبود که مریض جواب کرده دارند گریه‌اش شبیه گریه‌ی کسانی نبود که تا این زمان دیده‌ام بیشتر احساس می‌کردم اتفاقی ناگوار برایش افتاده است که خودش هم در آن  دستی داشته است یعنی وجه مقصر دانستن خودش بود که اینگونه بار غم‌اش را سنگین کرده بود  یک غم پنهانی و درونی از آن غم‌هایی داشت که نمی‌توانی فریادش بزنی درون خودت بارها و بارها و بارها داد می زنی اما صدایت در نمی آید این زن تصویری شد که حالا حالاها از ذهنم پاک نمی شود تصویر خود غم بود غمی از جنس دلشکستگی شاید!

No comments: