ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, December 31, 2014

اینکه درباره‌ی رفتارهای انسانی نمی‌شود به پاسخ قطعی رسید از غروب تا حالا من را در بهت فرو برده است. اتفاقی افتاده است که من یک در صد هم احتمال نمی‌دادم تا صد سال دیگر هم اتفاق بیفتد. جالب قضیه اینجاست که مدتی پیش در عالم خودم دقیقا داشتم به همین قضیه فکر می‌کردم و در عالم خودم نتایجی گرفتم و خیال خودم را جوری راحت کردم که الان دقیقا عکس آن نتایج ذهنی اتفاق افتاده است و خیالم هم ناراحت است نه آن قدرها ناراحت که نشود کاری کرد ولی پیچیدگی و غیرقابل پیش بینی بودن آدم‌ها هم می‌تواند از کسالت زندگی و یکسانی و روزمرگی‌اش بکاهد هم می‌تواند گام‌هایت را کمی لرزان‌تر کند. 

پی نوشتی که در پی موضوع و مرتبط با آن نیست: متاسفانه به دلیل کسالت، سخنرانی دکتر سجودی را از دست دادم، انگار که همه‌ی انرژی نداشته‌ام را یک جا جمع کردم و صرف نشست دیروز کردم.  امروز در خانه هم به‌سختی از پس کارهای یدی برمی‌آمدم چه رسد که بخواهم بروم بیرون. واقعا در زمستان مواظب خودتان باشید، مریضی یعنی تا اطلاع ثانوی تعطیل‌ام!
گزارش ایبنا از نشست  "جایگاه تفکر انتقادی در برنامه‌ی فلسفه برای کودکان  " را اینجا بخوانید. 

این نشست یازدهمین نشست پژوهشگاه علوم انسانی از سلسله نشست‌های اولین سه‌شنبه‌ هر ماه بود. 
آقای حداد یا حدادی بیست و یک سال پیش
باشگاه فرهنگیان، مراسم روز معلم
دوره‌ی راهنمایی که بودم یک آقای خیلی خوش فکری رئس انجن اولیا و مربیان بود، دخترش از ما بزرگ‌تر بود. شاید یک سال شاید هم من اول راهنمایی بودم دخترش سوم بود. شاید هم هر دو سوم راهنمایی بودیم. در‌هر‌حال، سالی که او رئس انجمن بود برنامه‌های خیلی جالب و خلاف‌آمد‌عادت ترتیب می‌داد. مثلا گروه تئاتر به مدرسه‌مان دعوت می‌کرد، پسرهای جوانی که چند سال بعد در برنامه‌های طنز صدا و سیما دیدمشان، گروه‌های موسیقی دعوت می‌کرد، پسرهای جوانی که ناظم‌های مدرسه را مضطرب می‌کرد و به وضوح می‌دیدی مراقب‌اند که یک وقت دخترها عاشقشان نشوند. یک سال روز معلم را در باشگاه فرهنگیان برگزار کرد و چه جشن مفصلی گرفت فکر نمی‌کنم معلم‌های ما تا سال‌ها بعد هم چنین جشنی را تجربه کردند. مراسمی شاد و حساب شده ترتیب داده بود که هیچی کم نداشت. یک عکاس حرفه‌ای هم دعوت کرده بود که از تک تک کلاس‌ها با معلم‌هایشان و با هر معلمی که دلشان می‌خواست عکس می‌انداختند. حتی عکس‌های دو نفره و سه نفره هم می‌گرفت یعنی عکاس دربست در اختیار ما بود و برای همه‌ی مدرسه هر کس هر چند تا می‌خواست عکس‌ها چاپ شد. از هر معلمی هم تکی عکس انداخته بود هر کس هر معلمی را دوست داشت عکس تکی‌اش را هم سفارش می‌داد.

مراسم روز معلم، باشگاه فرهنگیان بیست و یک سال پیش
لباس فرم ما به صورت طبیعی سورمه‌ای بود اما سالی که او در مدرسه فعال بود ایام دهه‌ی فجر پیشنهاد داد بچه‌ها از خانه‌شان بلیز بیاورند و روی مانتوهایشان بپوشند و هر کس هم باید با سلیقه‌ي خودش یک کلاه درست می‌‌کرد و می‌آورد. الان که به عکس‌ها نگاه می‌کنم کلی رنگ شاد تن بچه‌ها می‌بینی و کلاه‌هایی که روی سرمان است فضا را بیشتر شبیه یک جشن تولد بزرگ کرده است. بی‌اندازه خلاق و فعال بود خیلی دلم می‌خواهد بدانم الان خودش و دخترش در کجای این دنیا به سر می‌برند. هر دو یعنی پدر و دختر با شور و شوقی این برنامه‌ها را اجرا می‌کردند که هنوز هم یادم می‌افتد به وجد می‌آیم. مرد بزرگی بود و لحظه‌‌های باشکوهی را برای ما خلق کرد. این همه انگیزه و تلاش‌اش ستودنی است امیدوارم هر کجای این عالم است همچنان شاد و سرحال، ساعت‌های زندگیش را از سر بگذراند. نامش اگر اشتباه نکنم حداد یا حدادی بود. امیدوارم به مرور زمان این همه نشاط و سرزندگی و خلاقیت‌اش در شلوغ پلوغی‌های زندگی گم نشده باشد. 
مراسم دهه‌ی فجر، بیست و یک سال پیش

Tuesday, December 30, 2014

درسته که ما یاد گرفتیم هر کس به اندازه‌ی شعاع خودش هر کاری از دستش برمی‌یاد در حوزه‌ی فلسفه برای کودکان انجام دهد اما گاهی با همه‌ی خوش‌‌بینی‌هایم یک دفعه بدجور ناامید می‌شوم. واقعا چند تا آدم با انگیزه‌ی خیلی بالا، خیلی خییییییییلی خیلی بالا در این حوزه وجود دارند که بتوانند تاثیرگذار باشند و کاری از پیش ببرند؟ آقای قائدی معتقدند که چون از طریق دانشجویان و به صورت آکادمیک و در قالب پایان‌نامه‌ها دارد پی‌گیری می‌شود و البته آدم‌هایی با مشاغل متفاوت در کارگاه‌های تربیت مربی شرکت می‌کنند، تب نیست که بگیرد و ول کند می‌ماند و یک روزی هم جای خودش را پیدا می‌کند. بعد از این دو تا نشست، یعنی نشست یک‌شنبه دانشگاه خوارزمی و نشست امروز پژوهشگاه خیلی رفتم در فکر اینکه نکند همان پایان‌نامه‌ها هم به مرور زمان بشود شبیه پایان‌نامه‌های خاک گرفته‌ی رشته‌های دیگر... 

پ.ن: یک عالمه حرف‌های نا امیدانه‌ی دیگر هم نوشتم که حذف کردم  امیدوارم نا امیدی من تب باشد و ولم کند.
نشست دانشگاه خوارزمی هفتم دی ۹۳
ابتدای نشست با پیشنهادی که سحر درباره‌ی درست کردن دستبند داد شروع شد. دستبندی که با رنگ خاصی نشانه‌ی فلسفه برای کودکان باشد. مانا مخالف بود و می‌گفت دستبند باعث ابتذال می‌شود قبل از شناخته شدن روش. لیلا معتقد بود باعث ابتذال نمی‌شود باعث شناخت می‌شود و متوجه کردن آدم‌ها. پرنیان اما با مانا موافق بود. سحر درباره‌‌ی ابتذال توضیح داد که اگر مبتنی بر لغت‌نامه‌ی دهخدا باشد یعنی تکرار عامیانه‌ی یک چیز و عادت شدن آن، اگر این دستبند قرار باشد این برنامه را روتین کند ابتذال است و گرنه جایی ندارد. مانا اما معتقد بود ما نمی‌توانیم دنبال دستبند‌ها برویم و درباره‌اش توضیح دهیم. آقای قائدی گفتند ما تولید نکنیم که بفروشیم فقط کسانی داشته باشند که دارند فعالیت می‌کنند یا بچه‌هایی که دوره‌ی کارگاه دارند آخر دوره بهشان داده شود. 

پرنیان درباره‌ی این پرسید که افرادی که می‌آیند کارگاه چقدر توانا می‌شوند؟ آقا قائدی گفتند که یک دشواری به طور کلی هست.حتی در رانندگی که مهارت عینی و دقیق است هنوز افرادی را می‌بینید که چطوری رانندگی می‌کنند. فلسفه برای کودکان به مجری و آدم‌اش وابسته است. مثلا پارک اصلا این کاره نیست ( منظور آقای قائدی جان پارک است که برای همایش تعلیم و تربیت هم به ایران آمده بود) مروج خوبی است. اسکار برنی فیه این کاره است. آن پیلگرن ۶۰ درصد و همین طور بقیه. به وضوح آدم می‌دید که این با آن فرق دارد. یکی از دشواری‌هاست که دغدغه هم هست در آمریکا دوره‌های دو ساله‌ی تربیت مربی است و برای خارجی‌ها دوره‌ی ۶ هفته تعریف می‌کنند. هر کسی نمی‌تواند اجرا کند. وقتی کارگاه تربیت مربی داریم به این معنی نیست که حتما بروند مربی شوند. یک اتفاقاتی در خودت می‌افته در زندگی خودت و روابطت مثلا اگر معلمی ممکن است شیوه‌ی تدریس‌ات بهبود پیدا کند از کل دوره‌ها شاید ده نفر هم مربی نباشند. افرادی هم هستند که جرئت اجرا ندارند ولی به لحاظ نظری قوی هستند.

مانا پرسید با یک ساعت در هفته تحولی در بچه‌ها ایجاد می‌شود؟
لیلا گفت در کشور ونزوئلا دو گروه را زیر نظر گرفته بودند  یک گروه در هفته یک ساعت فلسفه برای کودکان داشتند یک گروه نداشتند بعد از مدتی مشاهده کردند گروهی که فلسفه برای کودکان داشتند چقدر با گروه دیگر متفاوتند در درس‌های دیگرشان حتی.

پرنیان تجربه‌ی خودش را با بهار مطرح کرد و اینکه با بچه‌ای شبیه بهار که یک دفعه خودش را کنار می‌‌کشد و حاضر نیست در بحث‌ها شرکت کند چه کار کنیم؟ بعضی آن را به متکی بودن بهار به مربی قبلی‌اش نسبت دادند (مربی پیشین بهار سحر بود) و سحر گفت که می‌شود خود بهار و رفتارش را به پرسش گذاشت. بهار پرسش این جلسه بود پرسشی که همچنان باز است اینکه چگونه می‌توان بچه‌هایی شبیه بهار را به داخل حلقه برگرداند.

در پایان هم قرار شد هر کس حس‌اش را بگوید
 لیلا: خوشحالم که اینجا بودم.
بشیر:دوست داشتم مثل جلسه‌های قبل  حلقه کندوکاو باشه.
سحر: ۱. می‌شه برای فلسفه برای کودکان یک رنگ داشت؟ ۲. نگاه استعلایی فلسفه شکسته بشه فلسفه بیاد تو زندگی ۳. احساس سرما
مانا: یک ساعت در هفته هم کمه.
پرنیان: خیلی خوب به همراه این قدر اضطراب که بهار را چه کار کنم.
آقای قائدی: احساس نکردم جمعیت کم بود.
مریم: خیلی چیزها هست که هنوز باید بدونم و حضورم در این جلسه‌ها می‌تونه کمک کنه.
فائزه: احساس شخصیت کردم.
مدینه: من یک بچه یک ساله را گذاشتم پیش پدرش اومدم. خوشحالم.

و باز در پایان آقای قائدی گفتند تشکر می‌کنم از فائزه که ثبت و ضبط می‌کنه کاش از این فائزه‌ها بیشتر داشتیم.

پ.ن: الان که داشتم این‌ها را تایپ می‌کردم و امروز که از پژوهشگاه علوم انسانی برمی‌گشتم داشتم فکر می‌کردم علاقه‌مندان به این حوزه خیلی زیادند ولی آدم‌هایی که جدی بگیرند و جدی باشند خیلی کم‌اند و این نگرانم می‌کند. 

Sunday, December 28, 2014

برگزاری یازدهمین نشست از سلسه نشست‌های ماهانه: «جایگاه تفکر انتقادی در برنامه فسلفه برای کودکان»

تاریخ ایجاد شنبه, ٠٦ دی ١٣٩٣ ١٠:٣٢ ق.ظ
تاریخ وقوع
گروه فلسفه و فکرپروری برای کودکان و نوجوانان (فبک) یازدهمین نشست از سلسه نشست‌های ماهانه خود را با عنوان «جایگاه تفکر انتقادی در برنامه فسلفه برای کودکان» برگزار می کند.
در این نشست ابتدا گزارشی از کتاب «تفکر نقادانه» توسط فائزه رودی ارائه خواهد شد و سپس جایگاه تفکر انتقادی در برنامه فلسفه برای کودکان، اهمیت و قلمرو تفکر انتقادی توسط اساتید برجسته این حوزه بحث و بررسی می‌شود.
سخنرانان این نشست؛ فائزه رودی، دکتر روح الله کریمی، دکتر سعید ناجی و دکتر ملیحه راجی خواهند بود.
زمان برگزاری: سه‌شنبه 9 دیماه 1393 از ساعت 15 تا 17
محل برگزاری: بزرگراه کردستان، خیابان ایرانشناسی (64)، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، سالن حکمت.
گروه فبک از کلیه مربیان، فعالین و علاقمندان حوزه فلسفه برای کودکان، دعوت کرده است .
برای کسب اطلاعات بیشتر می توانید با شماره تلفن 88046891 - 021 الی 3 داخلی 363 و یا آدرس ایمیل fabak_g@yahoo.com تماس حاصل فرمایید .

منبع خبر: اینجا
عشق مجازی، مَجاز است

عشق، حقیقی است، حقیقی و مجازی ندارد. من نمی‌دانم نام دیگر اتفاق‌هایی که در زندگی آدم‌ها می‌افتد و اسمش را می‌گذارند عشق مجازی چیست. تمایلی هم ندارم به این اتفاق‌‌ها برچسب بزنم یا برایشان نامی انتخاب کنم، فقط همین قدر می‌دانم که عشق حقیقی است، حتی، به شیوه‌ی عرفا هم نمی‌پذیرم که عشق مجازی برای رسیدن به عشق حقیقی است، این جمله حالم را بد می‌کند و نمی‌فهمم یعنی چه؟ اگر چرخ روزگار می‌چرخید و یکی از همین عرفا دوستم داشت فکر می‌کردم وسیله‌ام و از فکر اینکه قرارِ اصلی او جای دیگری است حالم بد می‌شد و احتمالا رهایش می‌کردم که به عشق حقیقی‌اش برسد. عشق، عشق است، وقتی از خودت زدی بیرون و غرورت زیر پای خودت له و لورده شد عاشقی، وقتی توانستی در معرکه‌ی عالم، معرکه‌ی خودت را راه بیندازی و همه چیز بر روی مدار بی‌قراری تو بچرخد عاشقی. بدل و اصل ندارد. همه‌اش اصل است اگر تو به خودت، به دلت، به چشمانت، به بودنت بدهکار نباشی. عاشقی فقط یک شرط دارد  باید از خودت رها شوی، اما و اگر آوردی اسمش چیز دیگری است که من نمی‌دانم چیست. دوست بزرگواری می‌گفت عاشق که باشی ولو به یک تکه چوب یعنی از خودت زده‌ای بیرون، یعنی درگیر خودت نیستی، یقه‌ی خودت را نمی‌گیری، یقه‌ي دیگری را می‌گیری. من سال‌هاست مرز حقیقت و مجاز عشق برایم برچیده شده است اما روی دلم مانده بود که یک روزی به زبان بیاورم و نمی‌دانستم آن روز کی و کجاست اما می‌دانستم شبیه بغضی است که یک روز خودش می‌ترکد و امروز همان روز است. 

۷ دی ۹۳ یکشنبه عصر

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

این اولین و آخرین فال حافظم برای زمستان بود. دیگر فال حافظ نمی‌گیرم حیف است که رابطه‌ام با حافظ تیره و تار شود.  واقعیت‌اش به دلم افتاده است این راز سر به مهر  ربط به من ندارد، به تو اما شاید ارتباط دارد و  من می‌ترسم  از راز سر به مهری رونمایی شود که ربطی به من ندارد . 

۷ دی ۹۳ یک شنبه ظهر

Saturday, December 27, 2014

کاش می‌دانستم درس به دست آوردن دل را از چه کسی و کجا یاد گرفته‌ای. شاید هم من یاد گرفته‌ام که دلم زود به دست بیاید...
امشب تردیدم، یقینی شد که ذوق کردن را از بابایم به ارث برده‌ام و به بچه‌ی آقای برادر منتقل کرده‌ام. از تمام کسانی که اسباب ذوق پدر خانواده‌ای را در این موقع شب فراهم کردند بی‌اندازه سپاسگزارم، خدایشان خیر دهاد.

۶ دی ۹۳ شنبه
امروز در کلاس فلسفه‌ی تحلیلی باب فلسفه‌ی ذهن باز شد و از گرفتاری دکارت شروع شد که پس از او هر که آمد گفت باشد تو راست می‌گویی دو جوهر نفس و بدن داریم حالا اینها چه جوری روی هم تاثیر می‌گذارند. یاد حال دیشب‌ام افتادم که نه تنها روبه بهبودی نیست گوش‌هایم هم گرفته است. همچنان معتقدم تاثیر متقابل جسم و روح‌ام بر هم بوده است. روح‌ام  دیگر حرفی برای گفتن نداشته است جسمم از پا افتاده است. نمی‌دانم چه طوری اما شک ندارم ربطی به غده‌ی صنوبری ندارد. 

Friday, December 26, 2014

سرما خورده ام. به نظرم مریضی رابطه‌ی تنگاتنگی با کم آوردن دارد. سه‌شنبه‌ای که با حال تب بیدار شدم یک جور کم آورده بودم امروز صبح که از خواب بیدار شدم جور دیگری، آن شب اگر بگویم موسیقی حالم را جا آورد کسی باور نمی‌کند. نه من که هیچ کس مریضی را دوست ندارد. به ندرت مریض می‌شوم به ویژه پاییز و زمستان‌ها، چون به طرز مادربزرگانه‌ای به شربت عسل و آبلیمو اعتقاد دارم و هر روز یک لیوان می‌خورم. کلا به پیشگیری و درمان‌های خانگی ایمان دارم، امسال اما فکر کنم از جای دیگری آب می‌خورد که تند و تند کمر خم می‌کنم. چون تمام چیزهایی را که باید برای مریض نشدن رعایت کرد رعایت کرده‌ام، امروز از پا درآمدم و تسلیم شدم. از صبح  کلی خود درمانی کردم  تاثیر نداشت بالاخره مجبور شدم همین الان یک قرص سرماخوردگی بخورم، فکر کنم  اما به یک ابن سینا نیاز دارم که بیاید و نبضم را بگیرد... 
معلمان و دانش‌آموزانی هم که از کتاب و کلاس تفکر و پژوهش تجربه‌ای شنیدنی یا گفتنی دارند می‌توانند برای من بفرستند تا در این وبلاگ با دیگر‌ی‌ها به اشتراک بگذاریم. اینکه با نام خودتان باشد یا نه دست خودتان است. 
با بچه هایی که تفکر و پژوهش دارند گاهی اوقات سر صحبت را باز می‌کنم. تقریبا هیچ دانش‌آموزی را ندیدم که از این کتاب و کلاس خوشش بیاید. چند وقت پیش با یکی دو نفرشان صحبت می‌کردم، یکی‌شان می‌گفت معلم تفکر و پژوهش ما مدیرمان است هر چقدر هم که اعتراض کردیم که ما پیش مدیر راحت نیستیم نپذیرفتند گفتم خب چی کار می‌کردید گفت مثلا تعریف خشم را حفظ می‌کردیم خشم فلان و بهمان است و چگونه باید خشم خودمان را کنترل کنیم. گفت تا آخر سال همه‌ را همین طوری حفظ می‌کردیم این می‌شد پانزده نمره‌ی امتحانمون گفتم پنج نمره‌ی دیگر‌اش چی بود؟ گفت کارهایی که برای برنامه‌ی صبحگاهی انجام می‌دادیم پنج نمره داشت مثل سرود و شعر و خواندن متن. گفتم سر کلاس با هم مخالفت هم می‌کردید؟ گفت بله خیلی کم ولی وقتی یکی نظر می‌داد بعد اگر یکی دیگر باهاش مخالفت می‌کرد وقتی می‌نشست اونی که باهاش مخالفت شده بود به اون یکی می‌گفت زنگ تفریح می‌بینمت زنگ تفریح حسابی دعواشون می‌شد.


پ.ن: من دیگر حرفی ندارم، خودتان داوری کنید. 

پست مرتبط: اینجا
زمستان ۹۳

خدا کنه که خوابم نبره
خدا کنه که خوابت نبره
خدا که خوابمون نبره

همین
این بچه موقعی که آقای قائدی داشت درباره‌ی
تفاوت‌های کودک امروز و دیروز صحبت می‌کرد، از
آقای قائدی با موبایل مامانش عکس می‌گرفت
من دیر رسیدم بهش. اگر به موقع عکس گرفته بودم
عکس قشنگ‌تری می‌شد.
همایش بزرگ فلسفه برای کودکان، خانه‌ی فرهنگ فدک بخش ۲

صحبت‌های آقای قائدی در این همایش  دو بخش بود که بخش اول درباره‌ی این بود که معنای فلسفه در فلسفه برای کودکان چیست؟ که می‌توانید اینجا بخوانید. بخش دوم درباره‌ی این بود که کودک کیست؟
کودک کیه؟ این که ما در قرن ۲۱ به این نتیجه رسیدیم به کودکان فلسفه بگوییم یک معنایی داشته است. کودک هم معنای قدیم‌اش را ندارد. معنای کودک عوض شده است، آگاهی ما هم نسبت بهش عوض شده است. به فرم قدیم نمی‌شود باهاش برخورد کرد. قدیم کودک کار بوده، ضعیف بوده، شناخت روانشناسانه و جامعه‌شناسانه ازش نبوده، کودک فقط به این دلیل بود که قرار بود بزرگسال شود. برو درس بخون که حمال نشی این دیگر اوج بها دادن به آینده‌ی کودک بود. بهداشت تغییر کرده است خانواده‌ها کم فرزند می‌آوردند، تخت پادشاهی براشون می‌زنند. آیا ما می‌توانیم همان تربیت و انتظارات را داشته باشیم. کودکان رئس‌اند. با رئس چه کار می‌کنند؟ مشورت می‌کنند، گفت‌وگو می‌کنند، همراهی می‌کنند. ما رئس‌اش کردیم ولی نمی‌دانیم باهاش چی کار کنیم. این رئس درس نمی‌خونه، همه آرزو دارند دیپلم بگیره ولی نمی‌گیره. کل ذهنش پر شده از اینکه چرا باید درس بخونم؟ تو چی داری که بهش بگی؟ به بچه باید راه گفت‌وگو و تعامل را یاد داد وقتی در تعامل و گفت‌وگو قرار می‌گیری و دلایل‌اش را عرضه می‌کند اتفاقاتی در ذهنش می‌افتد . معنای کودک عوض شده است فرم متفاوتی از تربیت لازم است. اگر فضا دادی گفت‌وگو کند استدلال کند، مسئولیت حرف‌هایش را می‌پذیرد. اگر استدلال کرد و استدلالش از تو قوی‌تر بود و پذیرفتی لاجرم جو انسانی را برقرار می‌کنی. اگر تاوان استدلالش را هم داد بذار بده. باید کودک را به رسمیت بشناسیم. خود کودک را، ما قرار نیست بزرگسال تحویل بدهیم. باید کودکی کند بذار بازی کند. باید بدانیم کودکان چه خصلت‌هایی دارند، کودکان خصلت بزرگسالان را دارند، برای فیلسوف شدن باید کنجکاو بود و کودکان کنجکاو‌ هستند.
دومین ویژگی، پرسش است. اینها کودک‌اند ما به حساب نمی‌آوریم. اگر پرسش و پاسخ‌ها را ثبت و ضبط کنیم متفاوت از فیلسوفان نیست. افلاطون از منشا جهان می‌پرسد کودک هم می‌پرسد. کودک از مردن می‌پرسد، فیلسوفان هم می‌پرسند. ما باید فیلسوفی را در کودک رشد بدهیم.
چی در این برنامه هست؟
ما در فلسفه برای کودکان هیچ معلوماتی عرضه نمی‌کنیم. مهارت می‌دهیم، روش می‌دهیم. ما به‌جای اینکه ده تا پرسش بدهیم، مهارت پرسیدن می‌دهیم. مهارت گفت‌وگو کردن که خیلی هم مهم است. جامعه ما مشکلات اجتماعی دارد که مشکلات ما بزرگسالان است ما گفت‌وگو بلد نیستیم. قهر می‌کنیم. زن و شوهریم، یک چیزمون می‌شه. قهر می‌کنیم، آشتی می‌کنیم، قهر می‌کنیم و ... معلوم نمی‌شود آن دلیل چی شد؟ کش‌اش ندیم. هر کی می‌خواد فقط حرف  خودش را بزنه، مهارتی که خیلی جدی پی‌گیری می‌کنیم در این روش گوش کردن است. ما گوش نمی‌دیم. این چی گفت تو مخالفت کردی؟ او یک چیزی از اول تو کله‌اش بوده بعد حرف خودش را می‌زند و می‌رود. اگر این را در دانشگاه و دبیرستان بخواهیم انجام دهیم دشوار است تغییر رویه خیلی دشوار است از کودکی و پیش از دبستان شروع می‌کنیم. 
بچه‌ها در این شیوه مدام خود‌ارزیابی دارند. خود بچه‌ها ارزیابی کنندگان خودشان هستند.
به توانایی بچه‌ها توجه نمی‌شود. تو تا دیپلم چی بهش می‌دی؟ فضای گپ زدن بهش می‌دی؟ 
وضع دشواری است، کار آسانی نیست، زمان می‌خواهد ما از کف جامعه شروع می‌کنیم. ما معتقدیم فلسفه برای کودکان حتی به دروس مدرسه‌ای موجود هم کمک می‌کند. بچه‌ای که در کلاس علوم می‌نشیند پرسش‌های اساسی طرح می‌کند  مخالفت می‌کند درک عمیق‌تری از علوم به دست می‌آورد. ما این همه سال علوم می‌خوانیم روحیه‌ی علمی نداریم. این همه سال جغرافی می‌خوانیم تا می‌توانیم به محیط زیست آسیب می‌رسانیم. اگر بچه‌ها گفت‌وگو می‌کردند و معناها در کله‌شان شکل می‌‌گرفت، آن وقت کندن شاخه‌ی درخت انگار دارند از جون خودش می‌کنند. وقتی آدم ادعا می‌کند در گفت‌وگو، مسئولیت آن را هم می‌پذیرد. (درباره‌ی ادعا و مسئولیت پذیری آن حتما در پستی جداگانه مطلبی خواهم نوشت که برای خودم بسیار جالب بود همین جا با قرمز مشخص می‌کنم که یادم نرود بنویسم.) به ندریج ادعاهات جزو خودت می‌شود و ازش دفاع می‌کنی. به سه نوع تفکر توجه دارد، تفکر انتقادی بچه‌ها را پرورش می‌دهد، تفکر خلاق را در آنها رشد می‌دهد در عین حال بچه‌هایی مسئول و مراقب بار می‌‌آورد که می‌شود تفکر مراقبتی. خانواده می‌پرسد شاید پرسش‌های بچه‌ها ارزش‌های ما را ببرد زیر سوال. ما نمی‌گوییم بزنید همدیگر را له کنید در عین نقادی به رشد تفکر هم کمک می‌کند، کسی که نقد را خوب فهمیده باشد منظورش آزار و اذیت کسی نیست. 
از سوی دیگر چهار رویکرد را هم پی‌گیری می‌کند. کل‌اش بر پژوهش‌گری و کاوش‌گری اخلاقی استوار است. خیلی از ماها نگرانیم. حقیقتا به شیوه‌ی سنتی هم دیگر نمی‌شود این همه به در و دیوار زدیم این همه جمله‌ی خوب و نصیحت کارگر نیست. بچه اگر خودش به نتیجه رسید پایبند هم می‌شود. ما الان صدامون در نمی‌یاد با این همه معضل انگار همه چیز خوب است. کک‌مان هم نمی‌گزه. اگر کودکان به این نتیجه رسیدند که احترام به پدر و مادر باید دلیل داشته باشند. اگر فضا دادیم اگر گفتی یک کسی هم با شما مخالفت کرد شما باید دلیل داشته باشی روی مخالفت او بذاری. اینا انگار باباهاشون را دوست دارند شروع می‌کند به فکر کردن. نتایج تفکر منفی نیست. تمدن خودش اشتباهات را جبران کرده است. به ندرت در یک گفت‌وگوی عقلانی به این نتیجه می‌رسیم که دزدی خوب است. یکی از پیش‌فرض‌ها این است که بچه‌ها خوب‌اند و دنبال خوبی‌ها هستند.
ضرورت این کار
در گذشته چند فیلم در دسترس کودکان بود؟ امروزه عدد کارتون‌ها از میلیون گذشته است. بچه در معرض اطلاعات بی‌نهایت است. مگر می‌توانی یکی یکی‌اش را ببینی و بگویی این را ببین این را نبین با این دوست باش با این دوست نباش. باید ابزار را به خود بچه بدهی که داوری کند فکر کند چه تصمیمی خوب است کدام‌اش نیست. چه فیلمی بد است چه فیلمی خوب. گزار ه ندهید بچه باید بگوید از نظر خودش آدم خوب چه جور آدمی است. قوه‌ی داوری را به کودکان بدهیم چطور اشتباه ما اشکال ندارد اشتباه کودکان اشکال دارد؟ 


بعد آقای قائدی به پرسش‌ها پاسخ دادند و بعد از آن از مولود وفایی، آقای صمدی،  آزاد و من خواستند چند دقیقه‌ای درباره‌ی تجربه‌هایمان صحبت کنیم. من بعد از گفتن تجربه‌ام در پاسخ به خانمی که درباره‌ی بچه‌ی یکسال و نیم‌اش که هنوز زبان باز نکرده است تجربه‌ی  بچه‌ی آقای برادر را گفتم که وقتی بهش می‌گویم عمه بیا ملانصرالدین بخوانیم با همان زبان الکن و فقط با صوت چند صفحه از کتاب را می‌خواند ورق می‌زند بعد آخرش غش غش می‌خندد و از زور خنده می‌زند روی پایش. اوایل که ملانصرالدین خوانی یادش داده بودم چون زده بودم روی پای خودم می‌خواند و می‌خندید و می‌زد روی پای من. نا گفته پیداست که این بچه دارد تقلید می‌کند اما اسم ملانصرالدین برایش آشناست و می‌فهمد ارتباطی بین این اسم با کتاب و خنده وجود دارد. این بچه‌، بچه‌ی من نیست که بتوانم شبانه روز باهاش سرو کله بزنم و اجازه هم ندارم در شیوه و روش پدر و مادرش هر گونه که فکر می‌کنند دخالت کنم اما در حد همین دو سه ساعت در هفته که می‌بینمش دلم می‌خواهد هیچ وقت شعر یک توپ دارم قلقلیه را یاد نگیرد. به نظر با بچه‌های زیر سه سال در قالب بازی‌های کودکانه نه مثلا یاد دادن و آموزش پایتخت کشورها و چیزهایی از این دست می‌توانیم بچه‌ها را برای سه سال به بعد که می‌شود آنها را با فلسفه برای کودکان پیوند داد آماده کرد. 

این هم ارزیابی خودم از تمام دیده‌ها و شنیده‌هایم تا این ساعت که پای مانیتور نشستم و تایپ می‌کنم: در برابر کودکان صبور باشیم خیلی صبور...

Thursday, December 25, 2014

حاشیه‌های مراسم اختتامیه‌ی سومین جشنواره‌ی مجازی کتاب‌‌خوانی 
 این مراسم هم برای من حاشیه‌هایی داشت. مثل پسر بچه‌‌ی  چهار پنج ساله‌‌ای که دور از چشم همه  و همهمه‌ی سالن، یک عالم مگنت فروشی را توی بغلش جمع کرده بود و من از پشت سرش بهش گفتم خیلی دوستشون داری؟ طفلک یک دفعه ترسید چون من پریده بودم وسط یک کار کاملا یواشکی‌اش اما خودش را نباخت همان طور که پشتش به من بود سرش را فقط برگرداند سمت من و گفت برو کنار، من از لحن گفتن و طرز ایستادنش خند‌ه‌ام گرفتم چون خیلی سینمایی بود، ژست‌اش کاملا سینمایی بود عین کسانی که در فیلم‌ها در یک کوچه‌ی بن‌بست گیر می‌کنند و با یک اسلحه تهدید می‌کنند که از سر راه‌شان بروی کنار.  از خنده‌ام ناراحت‌تر شد و گفت گفتم برو کنار. به محض اینکه ازش فاصله گرفتم با همه‌ی مگنت‌ها رفت پیش مادرش، من فقط صدای مادرش را شنیدم که گفت اینا را از کجا آوردی؟ ببر بذار سرجاش. 
پرسه‌ زنی‌هایم که در سالن تمام شد پیش از اینکه راهی خانه شوم رفتم مرکز خرید اندیشه نمی‌دانم پشت پاساژ چی بوده است که یک دفعه اینهمه سالن و راهرو و مغازه باز شده است. از رو‌به رو که وارد شدم متوجه هیچ تغییری نشدم. یک نیمچه دوری که زدم متوجه این گسترش شدم به نظرم آمد اول آن پشت را به سامان کرده‌اند و ساخته‌اند بعد یک دفعه دیوار وسطش را خراب کرده‌اند و مغازه‌ها ظاهر شده‌اند.  حسم نکشید زیاد بچرخم پس سوار شدم به سمت خانه. اما پیش از آن یک جای دیگر باید می‌رفتم این کتابخانه‌ای که بیشترین ساعت‌های عمرم را تا دو سال پیش و حدود دو سه‌ سالی آنجا گذراندم. این روزها فکر می‌کنم دوباره به آن کتابخانه نیاز دارم. با مسئولش نیم ساعت سه ربعی صحبت کردم. از دلیل ناپدید شدنم پرسید از اینکه چرا دیگر نیامدم و من هم از این گفتم که می‌خواهم برگردم. 
دلم می‌خواهد دوباره روزگارم را در این کتابخانه‌ی دوست داشتنی بگذرانم نمی‌دانم چرا اما یک جورهایی همان طور که پیش از این هم توصیف کردم محله‌ام است و بسیار احساس خوب و راحتی دارم. چای و کتاب و کمد و دفتر و کتاب و روزنامه و خودت و خودت و خودت... عالی‌ترین حاشیه‌ی این همایش همین بود که کتابخانه‌ی دوست‌ داشتنی‌ام در مسیرش بود و مرا دوباره به آنجا بازگرداند. باید زودتر از اینها برمی‌گشتم....
۴ دی ۹۳ پنج شنبه

مراسم اختتامیه‌ی سومین جشنواره‌ی مجازی کتابخوانی به روایت تصویر، چهارم دی ۹۳ پنج‌شنبه فرهنگسرای اندیشه

پ.ن یک:چون مراسم اختتامیه بود و سخنرانی یا درسگفتار نبود حرفی برای گفتن ندارم جز همین تصاویر.
پ.ن دو: من با کتابخانه‌ی عطار نیشابوری که برگزارکننده‌ی این جشنواره بود الفتی دیرینه دارم خیلی زود درباره‌ی این کتابخانه و نسبت‌اش با خودم و خاطرات‌ام خواهم نوشت.
پ.ن سه: اگر کیفیت عکس‌ها خوب نیست عذر می‌‌خواهم بیش از این امکانات نداشتم. 
پ.ن آخر: من هیچ وقت در جریان جزییات این جشنواره نبودم، اگر می‌‌خواهید برای سال بعد در این جشنواره شرکت کنید یا بیشتر درباره‌ی مراسم امروز بدانید به سایت‌های دیگر مراجعه کنید. 

Wednesday, December 24, 2014

به داشتن بعضی آرزوهایم که فکر می‌کنم، ناخودآگاه می‌گویم: بی‌خیال خدا! نخواستم! تو بگو  طاقت یک لحظه‌اش را اگر  داشته باشم...
از آفرینندگان خوشی‌های کوچک تشکر می‌کنم 


تشکر می‌کنم از مامانم که همین الان این لیوان را برایم خرید و من کلی ذوق کردم و تشکر می‌کنم از آفریننده‌ی گروه  « از آفرینندگان خوشی‌های کوچک تشکر می‌کنم» که توجه ما را به خوشی‌های کوچکی  جلب کرد که حالمان را خوب می‌کند. 

Tuesday, December 23, 2014

جلسه‌ی نقد کتاب راهنمای نگارش پژوهش دانشگاهی، نوشته‌ی سعید عدالت‌نژاد


این جلسه  را روز چهارشنبه ۲۶ آذر در ساختمان دایرة‌المعارف اسلامی شرکت کردم. ابتدای جلسه آقای عدالت‌نژاد نکاتی را درباره‌ی کتاب گفتند و صحبت‌های خود را این گونه شروع کردند که روش تحقیق با روش نگارش یکی نیست و این کتاب درباره‌ی نگارش تحقیق است. صورت کار نوشته‌ها به سامان و معیار نیست. نوشتن یک بازی نیست کاری نیست که بشود با چند منبع یک مقاله نوشت. امروزه اینگونه شده است که دانشجو به استاد می‌گوید من چهار جلسه نیامدم تحقیق می‌آورم. کپی پیست می‌کند و می‌دهد به استاد بازی که در دانشگاه‌ها شاهدش هستیم. افراد نمی‌دانند می‌خواهند چه کار کنند. این صورت کار است اما درباره‌ی محتوا آنچه این کتاب دنبال می‌کند این است که نشان دهیم دامنه‌ی تحقیق همیشه باز است اینکه کسی فکر کند از یک مرحله‌ای من مرجعیت پیدا کردم اشتباه است اگر نقد نپذیرد پایان کار اوست.
آقای عدالت‌نژاد ادامه دادند که در فرهنگ ما سه معنا از ایدئولوژی وجود دارد معنای باید‌ها در برابر هست‌ها که ساخته‌ی آقای مطهری است جای دیگر سابقه ندارد دو معنای دیگر هم دارد به معنای اندیشه است و به معنای مفهومی است که اندیشه‌ای را ارائه کنم که منصوب به یک شخص است با گروه خاصی که قابل نقد نیست و چون از آن منبع تولید می‌شود نمی‌شود نقد کرد معمولا کسانی که در یک حزب و گروه جمع می‌شوند به یک اندیشه‌ی این چنینی می‌رسند نباید هیچ اندیشه‌ای ایدئولوژی شود.
اینکه دسترسی به فلانی نیست تعبیر غلطی است. در این کتاب مثال‌های متعدد قابل نقد عرضه کرده‌ام که ارزش نقد کردن داشته باشد.  و کاردی ساخته‌ام که دسته‌ی خودش را هم می‌برد.
پس از این توضیحات آقای هومن پناهنده با مقدمه‌ی کوتاهی نقد کتاب را آغاز کردند. ایشان گفتند که من این کتاب را قبل از چاپ دیده‌ام. خرده‌گیری از این کتاب به یک اعتبار از خودم هم هست. به همین دلیل اگر ایرادی می‌گیرم ناصواب باشد چون خیلی‌هاش به خودم برمی‌گردد دوستان می‌توانند به ایراداتی که بی‌جاست جواب بدهند. به دلیل همین پشت صحنه بودن دچار تعارض بودم. اگر روا باشد می‌توانند بگویند تو اگر می‌دانستی چرا قبلا نگفتی. امیدوارم روا نباشد. خوانش اول با خوانش دوم متفاوت است. آنچه عرض می‌کنم مستحبات را هم می‌گویم. شیوه‌ی من در ویرایش حداقلی است. اگر از تعبیری درست خوشم نیاید آن را تصحیح نمی‌کنم. حداقلی ویرایش می‌کنم. آنچه زبان‌شناس به غلط می‌گوید غلط است. غلط مشهور غلط نیست. آنچه می‌گویم روش رسمی کارم نیست چون می‌دانم ناراحت نمی‌شوند مستحبات را هم خواهم گفت مطابق روش هم می‌توانی بگویی غلط نیست.
آقای پناهنده کتاب را در سه بخش ویرایش صوری، ویرایش زبانی و ویرایش محتوایی نقد کردند. نقد ایشان بسیار دقیق بود و همان ‌طور که خودشان گفتند مستحبات را هم از قلم نینداختند که چون از حوصله‌ی این نوشته خارج است از نوشتن موبه موی آنها می‌گذرم و شاید به مرور زمان نکاتی را که ایشان فرمودند و به نظرم برای همگان مفید است در پست‌های جداگانه آوردم.
متاسفانه مجبور شدم جلسه را سی دقیقه زودتر ترک کنم بخش عمده‌‌ای از ویرایش محتوایی را که مورد علاقه‌ی خودم هم بود از دست دادم.


دو مدل کرم استفاده می‌کنم، یک شب در میان که گاهی پوست صورتم را قرمز می‌کند و گاهی پوسته پوسته، که خب برایم آزاردهنده است، برای همین هر چند وقت یک بار استفاده نمی‌کنم قرار بوده است که شش ماه مداوم استفاده کنم و تمام شود و بگذارم کنار که به خاطر همین خاصیت‌اش طولانی شده است و البته به دلیل هزینه‌ای هم که کرده‌ام نمی‌توانم کلا بی‌خیال‌اش شوم. به نظرم پوستم شبیه سوختگی درجه‌ی دو می‌شود. یک روز صبح شاکی به مامانم گفتم فکر کنم این دکتر کرم‌ها را اشتباه داده است من گفتم کرم شب می‌خواهم نگفتم لایه‌بردار! مامانم چند لحظه‌ای بهم زل می‌زند سرش را تکان می‌دهد و به جای اینکه حق را به من بدهد با لحن سرزنش‌آمیزی می‌گوید: مثل اینکه او رفته تخصص گرفته او می‌دونه چی بهت بده چی نده تو که متخصص نیستی. با خودم فکر می‌کنم کی و کجا قرار است از حافظه‌ی تاریخی‌ام پاک شود که درباره‌ی چیزی که تخصص ندارم این قدر قاطعانه نظر ندهم؟!

Monday, December 22, 2014

تقویم اتاقم را از روی سی‌ام آذر گذاشتم روی بیست و نهم اسفند... کاری که سه ماه پیش روز اول مهر برای سی آذر انجام دادم...

پ.ن: با این پست، پست‌های وبلاگم ۱۰۰۰ تایی شد.
چکنویس همین نوشته، روی پاکت خریدهایم
۱ دی ۱۳۹۳ دوشنبه
در این یکی دوماه اخیر، برای دومین بار امروز تا دم تجربه‌ی مرگ با تصادف،  رفتم و برگشتم. دفعه‌ی قبل که اینجا درباره‌اش نوشتم ربطی به مرگ نداشت ولی امروز بی‌شک می‌مردم. از فردوسی پیاده آمدم به سمت چهارراه ولیعصر به کالج که رسیدم ایستادم تا چراغ سبز شود غافل از اینکه یک اتوبوس با سرعت سرسام‌آوری چراغ زرد را رد کرده است و نمی‌خواهد در چراغ قرمز مچ‌اش گرفته شود.فریاد یکی دو آقایی که صحنه را دیدند من را به خودم آورد اتوبوس که نتوانست ترمز کند من هم ثانیه‌ای تصمیم گرفتم و با فاصله‌ی میلیمتری برگشتم سرجایم. همه چیز خیلی با سرعت اتفاق افتاد. همان دو آقا گفتند چه شانسی! دقیقا شبیه صحنه‌هایی که چند وقت پیش یک برنامه‌ی تلویزیونی از آدم‌های خوش شانس نشان داد. برگشتم اما تمام تنم می‌لرزید اتوبوس که رد شد آرام به راه خود ادامه دادم ولی همچنان  می‌لرزیدم. به لباس فروشی گندم که رسیدم رفتم داخل کمی لباس‌ها و رنگ‌ها را نگاه کردم تا ضربان قلبم به حال عادی خودش برگشت. بعد هم برای تسلای دل بازمانده‌ام و شادی روح لرزیده‌ام اقتدا کردم به دوران کودکی‌ام که دلم نمی‌خواست وارث بخوره و  دو تا شال برای خودم خریدم.

پ.ن یک: برای اینکه نوشته‌ام نزدیک به زمان حادثه باشد، به محض اینکه نشستم داخل ماشین روی پاکت شال‌هایی که از گندم خریدم شروع کردم به نوشتن.

پ.ن دو و فقط برای خدا: خدایا اگر واقعا اجل‌ام رسیده است یک مرگ شیک و باکلاس لطفا!

Sunday, December 21, 2014

هوایت بر سرم بود و به کویت پرسه می‌زد دل...


برای خودم فال حافظ گرفتم، نه یک بار نه دو بار  بلکه سه بار ... نمی‌دانم دلم می‌خواست کدام غزل بیاید اما هیچ کدام این سه تا را دلم نمی‌خواست. حافظ مدت‌هاست سر ناسازگاری دارد من هم مدت‌هاست دل داده‌ام به اینکه بی‌گلایه روز به روز، ساعت به ساعت، ماه به ماه، فصل به فصل بگذرم و بگذرانم. پاییز را عاشقانه دوست داشتم پاییز اما دوستم نداشت و دلم را گرم نکرد، انتظاری ندارم از زمستان که رابطه‌مان سرد است، خیلی سرد...

آخرین شعر پاییزی‌ام که نمی‌دانم شاعرش کیست

نمی‌رنجم اگر قلبت مرا رندانه می‌خواهد
که این دوری عزیزم طاقتی مردانه می‌خواهد
به کنج این قفس تنها خوشم با شوق دیدارت 
مگر مرغ به دام افتاده، آب و دانه می‌خواهد؟
پریشان زلف من، در راه تو رو به سپیدی رفت
ز دستانت برای تاب گیسو شانه می‌خواهد
به مستی آمدی جام شراب دل شکستی، وای
نگفتی این می از چشمان تو پیمانه می‌خواهد 
هوایت بر سرم بود و به کویت پرسه می‌زد دل
ز بی مهری دلت ای آشنا، بیگانه می‌خواهد
ز هجران می‌زنم آتش تن خود را که باز آیی
طواف شمع خود گشتن دل پروانه می‌خواهد
در این وادی بی‌مهری کجا خرم شود میلی
که این گنج نگاه تو مرا ویرانه می‌‌خواهد

۳۰ آذر ۹۳ یک‌شنبه شب 

کلافه‌ام... سردرگم
شده‌ام مثل باران... وقتی که نمی‌بارد
چه پاییز نامهربانی داشت امسال
هر روز نبودنت را انکار کردم 
دوست داشتنت را تکرار
حالا که دارد می‌‌رود خوشحالم
شده‌ام مثل میزبانی که مهمانش را دوست ندارد
با عجله بدرقه‌اش می‌کنم
خوشحالم که دارد می‌رود
آخر من منتظر آمدن زمستانم 
منتظر دی... دی دوست داشتنی من و تو 
هی هوا سردتر می‌شود و دل من گرم‌تر
کاش... کاش این دی زودتر بیاید

پ.ن: نوشته از من نیست ولی هر چه می‌گردم نام نویسنده‌اش را پیدا نمی‌کنم. نویسنده‌اش حلال کند نتوانستم که نگذارم‌اش.

Saturday, December 20, 2014

خاک بعضی جاها، آدم را می‌گیرد. گرفتنی که دلت می‌خواهد این همه دلبستگی و  وابستگی نداشتی و ساکن همان جا می‌شدی. از خودت خجالت می‌کشی که توان بریدن نداری. یک جوری دلتنگ می‌شوی که شبیه‌اش در خاطراتت نیست. برمی‌گردی با یک سرگردانی اما! برمی‌گردی و هر چند روز یک بار با خودت می‌گویی کاش برنگشته بودم کاش روزی که در آنجا گم شدم پیدا نمی‌شدم، چه گم شدن پر از آرامشی! گم شده بودی اما شبیه گم شدن نبود، گم شده بودی اما دربه‌در نبودی. گم شده بودی اما از این همه سکوت و تاریکی و تنهایی و از گام‌هایت صدای بودن می‌آمد.

کاش می‌شد که برنگشت که همان جا گم شدکه هیچ وقت پیدا نشد...

Friday, December 19, 2014

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا...
امروز تو اتوبوس دو تا بچه‌ی چهار پنج ساله سر نشستن روی صندلی گفت‌وگوی جالبی داشتند. یکی‌شان روی صندلی نشسته بود، دیگری دلش می‌خواست او بلند شود و خودش بنشیند برای همین شروع کرده بود به قسم دادن، جون عمه‌ات پاشو! جون خاله‌ات! جون مامانت! جون بابات! دوباره گفت جون عمه‌ات! پسری که نشسته بود هم در پاسخ همه‌ی قسم‌ها می‌گفت نه! یک‌دفعه پسر بچه‌ مستاصل گفت جون خدا! پسر بچه‌ی دیگر بی‌درنگ از جایش بلند شد. گفت بیا بشین. با خودم فکر می‌کردم کلی پیش فرض در ذهن این بچه بود که تاب جون خدا را نیاورد و درنگ نکرد که باید بلند شود. پیش فرض‌هایی شبیه اینکه جون خدا ارزشمند است با جون خاله و عمه فرق دارد یا اگر تصادفا عمه و خاله طوری‌شان شود اشکال ندارد ولی اگر برای خدا اتفاقی بیفتد او مقصر است، هر کس را جدی نگیرد خدا را نمی‌تواند جدی نگیرد، چون پای جون خدا در میان است اگر بلند نشود شاید برود جهنم و پیش فرض‌هایی از این دست. نکته‌ی جالب اینکه هر دو بچه هم درباره‌ی جون خدا یک حس مشترک داشتند و هر دو در یک توافق نانوشته می‌فهمیدند که جون خدا شوخی نیست.


پ.ن: می‌خواستم نوشته‌‌ام را  فبکی‌اش کنم گفتم دیگر حالا چپ و راست به فبک ربط ندهم، بعضی‌ چیزها خودشان برای خودشان قشنگ‌اند، باید نوشت و آخرشان گفت: آخی!
منبع: صفحه ی Title Wave

Wednesday, December 17, 2014

آخرین پنج‌شنبه‌ی پاییز، ۲۷ آذر ۹۳

گاهی اوقات دلم می‌خواهد تازه فلسفه قبول شده باشم، از دیوار بین خانه‌ی خودمان و خانه‌ی عمویمان بالا بروم و  از آن سمتش تا کمر دولا شوم  و به زن‌ عمویم که در جیاط قند می‌شکند با شادی یک بچه دبیرستانی بگویم: زن عمو فلسفه قبول شدم. گاهی دلم می‌خواهد تازه فلسفه قبول شده باشم و سر کلاس  وقتی طالس، آناکسیمندر، هراکلیتوس و دیگران   از آب و هوا و آتش و خاک می‌گویند هاج و واج استادم را نگاه کنم. گاهی دلم می‌خواهد تازه فلسفه قبول شده باشم و در اتوبوس کتاب بخوانم، چشم‌هایم ضعیف شوند و من بی‌توجه باشم به اینکه چرا وقتی ته کلاس می‌نشینم همه چیز درهم و برهم است. 
سالی یک بار می‌روم دیدن آقای سید عرب، از بی‌معرفتی من است که سالی یک بار می‌روم ولی هر بار که می‌روم امکان ندارد ساعت به ساعت و کلاس به کلاس و روز به روز حال‌وهوای دوران لیسانسم برایم تداعی نشود. دوشنبه که پای بعضی ابیات حافظ به حرف‌هایمان باز شد، پای موسی و توضیحاتش به خدا درباره‌ی عصایش، پای مولوی و صید و صیاد بودن و .... دلم یک دفعه هوای دفتر و کتاب‌های دوران لیسانسم را کرد. من چهار واحد عرفان نظری داشتم که از آن برایم دفتری باقی ماند برای چهل سالِ بعد از آن چهار واحد...هنوز هم بعضی از حال‌وهواهایم شبیه همان روزهاست، هنوز هم حتی چهر‌ه‌ی خودم را سر بعضی کلاس‌ها به یاد می‌آورم. چه حال خوبی بود، چه حال خوبی گفتنم از حسرت نیست حسرت یک ذره‌اش را ندارم چون ذره‌  ذره‌ی سال‌های تحصیلم را زندگی کرده‌ام و در آن و لحظه‌اش دوستش داشتم و می‌فهمیدم کجا هستم و چه می‌خوانم برای همین شاید می‌توانم این طور ادامه اش دهم که چه حال خوبی بود، چه حال خوبی است و چه حال خوبی خواهد بود فلسفه خواندن وقتی نازکشی چون شعر حافظ  هم داشته باشد. نه فقط شعر حافظ که ناز فلسفه را تنها شعر می‌تواند بکشد و بس. هیچ کس نمی‌تواند گره از ابروهای فلسفه بگشاید جز شعر و موسیقی... 
دوشنبه (۲۴ آذر) که رفتم دیدن آقای سید عرب، گفتند که چهارشنبه (۲۶ آذر) ساعت سه تا پنج، یک جلسه‌ی نقد دارند که از آقای پناهنده دعوت کرده‌اند. امروز رفتم اما زود رسیدم، رفتم دفتر آقای سید عرب، آقای پناهنده هم آنجا بودند در همان فرصت اندک، تا پیش از شروع جلسه، درباره‌ی فلسفه برای کودکان هم صحبت کردیم. البته من پیش از این هم کلاس‌های ایشان را در موسسه صراط رفته بودم، اما آن روزها حال‌و‌هوای فلسفی‌‌ام، کنکوری بود و این همه در آشکار کردن آن چیزهایی که دوست دارم و به دنبالشان هستم، رها نبودم. جلسه‌ی نقد خیلی خوب بود اما من چون ساعت پنج و سی دقیقه باید شهرک غرب می‌بودم، نیم ساعت زودتر مجبور شدم جلسه را ترک کنم. درباره‌‌‌ی کتاب و نقد آن در پستی جداگانه، زمانی که عکس‌های جلسه هم به دستم رسید، خواهم نوشت. 

Tuesday, December 16, 2014

مریضی خوب نیست، اما تب کردن را دوست دارم. درست است که تب می‌گوید در بدنت خبرهای خوبی نیست به دادش برس، اما یک جوری مظلوم‌ات می‌کند که خودت هم دلت برای خودت می‌سوزد. یک حسی دارد که بی‌خیال خوب و بد عالم می‌شوی و فقط نگاه می‌کنی یک تجربه‌ی وجودی است انگار ذره ذره به مرزهای بودنت نزدیک می‌شوی و این نزدیکی را با همه‌ی وجودت درک می‌کنی. دیروز خوبِ خوب بودم هیچ چیزم نبود صحیح و سالم و سرحال، از صبح با حال خوبی بیدار نشدم و تب دارم، آن قدرها بالا نیست که زمین‌گیرم کند اما آن قدر‌ها هست که خودم را تعطیل کرده است و شده‌ام تماشگر عالم. هر فعالیتی را فقط ده تا پانزده دقیقه می‌توانم انجام دهم بعد رهایش می‌کنم، تا اینجای روز به درمان‌های خانگی دل خوش کرده‌ام، شاید تا شب رهایم کرد. 

Monday, December 15, 2014

امروز با خودم فکر می‌کردم شاید باید عاشقانه شروع نکنم، شاید باید از همان ابتدا همه چیز معمولی باشد اگر قرار است بعدا معمولی شود. امروز با خودم فکر می‌کردم  اگر چاره ندارم از اینکه روزی یک معمولی دوست داشتنی از این جنس را تجربه کنم، چرا از اولِ اولش معمولی نباشد. من در این دست و پا زدن‌های غیر معمولی دنبال چه چیزی می‌گردم و می‌گشتم، چرا فکر می‌کردم و فکر می‌کنم باید خیلی غیر معمولی باشد. می‌شود که هیچ شاهزاده‌ای با هیچ اسب سفیدی هم نیاید، لیلای هیچ داستانی نباشم، می‌شود از دیدن ماه دلم نلرزد، می‌شود شب‌هایم روشن نباشد، هیچ آهنگی را صد بار گوش ندهم و از معمولی بودن شروع کنم. چرا فکر می‌کنم اصلا باید از همین جا شروع کنم، شاید باید کلا از جای دیگر شروع کنم. می‌شود حس شال‌گردن بافتن برای کسی نداشت و به وقت‌اش رفت یکی از این آماده‌های خوشگل خرید و کادو داد شبیه رب‌گوجه فرنگی که دیگر هیچ زنی برای اینکه زنیت خودش را ثابت کند دل به درست کردنش در خانه نمی‌دهد چون با آماده و بسته بندی‌اش هم می‌شود غذاهای خوشمزه پخت و از کت‌وکول هم نیفتاد، یک زن دوست‌داشتنی هم بود. با خودم فکر می‌کنم من یک تنه نمی‌توانم لیلای داستانی  باشم که در آن سرگردانم ، اما می‌توانم یک لیلای معمولی باشم که در عین معمولی بودن شبیه هیچ کس هم نباشد. نویسنده‌ی تقدیرم کاش یک داستان خیلی معمولی‌تر بنویسد و از فردا صبح که بیدار می‌شوم ببینم پرتاپ شده‌ام وسط داستانش، داستانی درباره‌ی یک لیلای خیلی معمولی...

۲۴ آذر ۹۳ دوشنبه‌شب

پست مرتبط: اینجا

Sunday, December 14, 2014

به من ربط ندارد ولی کاش شال‌گردنت را آماده خریده باشی.
حاشیه‌های همایش بین‌المللی
  فلسفه‌ى تعلیم و تربیت در عمل
۲
Isabelle Millon
پایان کارگاه هشت ساعته با ایزابل میلون، زمان ارزشیابی درباره‌ی کلاس

Friday, December 12, 2014

آدمی که فراموش کرده باشد را می‌توانی به یادش بیاوری اما آدمی که خودش را به فراموشی زده باشد محال است که بتوانی به یادش بیاوری...


اثر خودم، آبرنگ، سال ۱۳۷۶
کاریکاتوریستِ تصویر بالایی از چین بود، پایینی از ترکیه، اسم‌هایشان را نمی‌توانم درست بخوانم، یعنی می‌خواهم بگویم کپی از کار این دو هنرمند بوده است. 

Thursday, December 11, 2014

من و رنگ‌ها

قرمز و نارنجی و زرد، هر سه رنگ‌های دوست داشتنی زندگیم بودند و هستند و این اواخر یک جور بنفش خیلی تیره که نمی‌دانم اسمش چیست. ارغوانی نیست، بنفش هم نیست خلاصه یک جوری است که فقط وقتی می‌بینمش می‌گویم این!   صورتی و آجری را هم می‌توانم در کنار سه رنگ دوست داشتنی‌ام دوست داشته باشم. اما یک روزی یک جایی یک دوستی من را از خواب جزمی بیدار کرد. من سبز دوست نداشتم و ندارم اما دوستم برایم گفت که مهم  نیست که رنگی را دوست داشته باشی یا نه مهم این است که از همه‌ی رنگ‌ها داشته باشی. در یک تجربه‌ی شهودی حرفش را پذیرفتم. یک بار کمد لباس‌هایم را چک کردم نود در صد لباس‌هایم قرمز بود و این گونه بود که آرام آرام آبی و سبز و قهوه‌ای و مشکی و سفید و سورمه‌ای و بقیه‌ی رنگ‌های ترکیبی و غیر ترکیبی را به عالمم راه دادم. مهم این بود که مثلا سبزی که انتخاب می‌کنم از خوش رنگ‌های سبز باشد مهم نبود که سبز دوست دارم یا نه. از این تصمیم کبری پشیمان نیستم چون امکان انتخاب را برایم بیشتر کرد و عالم‌ام را رنگی‌تر. اما هنوز و همچنان زرد و نارنجی و قرمز و همان بنفش نمی‌دانم چی( و با در صدی کمتر آجری و صورتی) حرف آخر را، بر سر دو راهی و چند راهی‌های انتخاب‌های مهم‌ام، می‌زنند. 
۱۹ آذر ۹۳ چهارشنبه
همایش بزرگ فلسفه برای کودکان، خانه فرهنگ فدک  بخش ۱
پیش از شروع جلسه به‌صورت رسمی، آقای قائدی به حاضرین گفتند دستتان را بالا ببرید. بعد از یک نفر که دستش بالا بود پرسید چرا اینجا نشستی؟ آن خانم گفت: چون نمی‌دونستم فلسفه برای کودکان چیه اومدم که ببینم چیه؟ بعد از همان خانم خواستند یک نفر را انتخاب کند و از او بپرسد که من چی گفتم؟ آن خانم دوم توضیحاتی دادند و خانم سومی که انتخاب شد توضیح داد که خانم دوم اولی را کامل نگفته بود و اینگونه بود که جلسه با تمرین اینکه ما به هم گوش نمی‌دهیم آغاز شد. بعد بر اساس نظر خانم اول آقای قائدی پرسید می‌شود آدم چیزی را نداند ولی برایش جالب باشد و با همین پرسش چند مخالف و موافق گرفتند و البته چون همایش بود و کارگاه نبود عبور کردند. اما توضیح دادند که با همین گفت‌وگو ما به سه نظر رسیدیم اینکه ممکن است آدم بداند و کنجکاو شود، نداند و کنجکاو شود هم بداند و هم نداند کنجکاو شود. مجموعه‌ی این رخداد‌ها با هم نحوه‌ای از یادگیری است که بر اساس گفت‌وگو است، اگر این خانم نظرش را می‌گفت و هیچ گفت‌وگو و مخالفت و موافقتی صورت نمی‌گرفت با همین جمله‌ی خودش از اینجا می‌رفت بیرون با همین زندگی می‌کرد، قضاوت می‌کرد محکوم می‌کرد ولی وقتی یک مخالف می‌گذاری جلوش می‌فهمه گفته‌ی خودش همه‌ی حقیقت نیست. بعد از این مقدمه‌ی کوتاه و شفاهی، آقای قائدی از حاضرین خواستند در یک جمله بنویسند فلسفه برای کودکان چیست؟ پنج نفر از حاضرین جمله‌هایشان را خواندند و قرار شد تا پایان جسله جمله‌هایشان را نگه دارند شاید خواستند اصلاح کنند. زمانی که حاضرین جمله‌هایشان را می‌نوشتند آقای قائدی به ما گفتند پایان جلسه چند جمله‌ای درباره‌ی تجربه‌هایمان صحبت کنیم. 
خانم رمضانی پیش از صحبت‌های آقای قائدی از نگرانی خانواده‌ها گفتند و اینکه مثلا اگر بچه‌ها را کلاس نقاشی بنویسند انگار خیالشان راحت است و می‌دانند چه اتفاقی قرار است بیفتد اما وقتی کلاس فلسفه می‌نویسند جتی می‌آیند پشت در می‌ایستند و اگر پنجره هم داشته باشند پشت پنجره می‌ایستند که ببینند چه اتفاقی قرار است بیفتد و این همایش در واقع برای شناساندن فلسفه برای کودکان به خانواده‌هاست. 
بعد کلیپی ده دوازده دقیقه‌ای از کلاس‌های برگزار شده گذاشته شد و بعد از کلیپ خانم رمضانی از حاضرین خواستند تعریف‌های خود را با آنچه دیده‌اند مقایسه کنند و تفاوت آنچه از این برنامه در ذهن داشتند و آنچه دیدند را بنویسند. بعد از کلیپ آقای قائدی با این توضیح که دلشان نمی‌خواهد سخنرانی کنند چون مغایر با آموزه‌های فبک است اما چاره ندارند سخنرانی خود را آغاز کردند. 
فلسفه
آقای قائدی با معنای فلسفه شروع کردند و اینکه در چنین برنامه‌ای چه معنایی از فلسفه مراد است؟ در جامعه‌ی ما هر چی جمله‌‌ی سخت و پیچیده است را می‌گویند فلسفه و حتی گاهی می‌گویند خود فیلسوف هم نمی‌داند چه گفته. آیا مراد ما گفتن حرف‌‌های فیلسوفان به بچه‌ها است؟ مطلقا نه! این را از ذهنتان پاک کنید که می‌خواهیم به بچه‌ها درباره‌ی فیلسوفان بگوییم. درواقع، فلسفه در اینجا به معنای گفتن حرف فیلسوفان به بچه‌ها نیست. ما به دنبال شیوه‌ای هستیم که فیلسوفان با آن به آن معلومات دست پیدا کرده‌اند، ما می‌خواهیم آن شیوه را یادشان بدهیم که زندگی فیلسوفی در کودکی یا بعد پیش بگیرند. فلسفه در معنایی که ما پی‌گیری می‌کنیم کمک به بچه‌هاست که بپرسند: پرسش‌گری. فلسفه برای کودکان می‌خواهد حس پرسش‌گری بچه‌ها را حفظ کند، توانایی پرسش‌گری را در آنها حفظ کند. بچه‌ها می‌پرسند و به دلایل گوناگون فرهنگی، اجتماعی هرچه بزرگ‌تر می‌شوند پرسش ندارند. ما یک عالمه می‌دانیم اما درباره‌شان پرسش نداریم. روز می‌ره شب می‌یاد باهاش کار نداریم. درباره‌ی خودمون چقدر می‌دانیم؟ سوال هم نداریم. در گذشته داشتیم اومدیم جلو اولین جایی که خفه‌اش کرده خانواده بوده . شما تجربه کردید که مادری با بچه‌اش سوار تاکسی می‌شود هی می‌پرسه مادر هم هی خجالت می‌کشه می‌گه ببخشیدها این بچه خیلی بی‌ادبه. اگر مادر بی‌ادبی باشه تو گوش بچه هم می‌زنه. اگر مادر خوبی باشه سعی می‌کنه بهش پاسخ بدهد. همین پاسخ دادن هم بد است چون حس پرسش‌گری بچه را کور می‌کند. هیچ کس وظیفه ندارد به بچه پاسخ دهد به شما حتی پاسخ دهد. پرسش‌هایی که در فلسفه به دنبالش هستیم آنهایی نیست که در کتاب‌هاست. شانزده سال پیش همین جا درباره‌ی خلاقیت صحبت می‌کردم گفتم خلاقیت چهارتا قاتل دارد خانواده، مدرسه، اجتماع و سیاست. همین چهارتا در فلسفه برای کودکان هم هست. الان شما فکر می‌کنید معلومات پیش منه اما اگر با پرسش رفتی گیج و مبهم رفتی من کار کردم اگر راه خونه‌ات را گم کردی من کار کردم. بچه‌ها اون معلومات بهشون نمی‌چسبه. در فلسفه و سیاست و اجتماع هیچ مدیری نمی‌خواهد کارمندی داشته باشد که همش بپرسد. مردمی که هیچ سوالی ندارند را می‌شود اداره کرد. فلسفه برای کودکان به جریان تربیت کار دارد. حدالاقل این است که ما می‌توانیم خانواده‌ها را تشویق کنیم خودشان تلاش کنند. فلسفه پرسیدن پرسش است یک روز عادی را در نظر بگیرید هیچ سوالی نداری اما اگر خیابانی که هر روز ازش رد می‌شوی بسته باشد می‌پرسی چرا؟ وقتی پرسش ایجاد شد می‌روی دنبالش. هر کس که پرسش ندارد آدم نیست، فکر کنید کجای جهان ایستاده‌اید؟ ما آدمیم ادعا می‌کنیم فکر می‌کنیم کاری که درخت‌ها و حیوانات نمی‌کنند اگر کاری که ما را به آن تعریف کرده‌اند نکنیم چی هستیم؟ کمال شیر در درندگی‌اش است، اگر شیر پاره پاره کرد شیر است. بازو کلفت کردن کمال من نیست. کمال من قوه‌ی فکر است اگر فکرت را رشد دادی آدمی!

ادامه دارد

Tuesday, December 09, 2014

لذت مرگ نگاهی است به پایین کردن 
بین روح و بدن‌ات فاصله تعیین کردن
نقشه می‌ریخت مرا از تو جدا سازد شک
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن
زیر بار غم تو داشت کسی له می‌شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن
آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته‌ام
که نمانده است توانایی نفرین کردن
باوفا خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن
«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست»
خط مزن نقش مرا موقع تمرین کردن!
وزش باد شدید است و نخم محکم نیست
اشتباه است مرا دورتر از این کردن

کاظم بهمنی

Monday, December 08, 2014

۱۷ آذر ۹۳ دوشنبه

به لطف آشنایانِ مهربان و دوست‌داشتنی‌ام، پروژه‌ی کم کردن ده کیلو گرم وزن تا نوروز ۹۴ به حال تعلیق درآمد. اگر عمری باقی بود این پروژه در سال ۹۴ پی‌گیری خواهد شد. همه‌تان را دوست دارم و بسیار سپاسگزارم که به یادم بودید. 

پ.ن: کاکائو به اندازه‌ی چای حالم را خوب می‌کند. 

برای اولین بار در زندگیم نتوانستم بنویسم. دفتر بردم برای دفترم اسم گذاشتم اما نشد که نشد. بعضی اتفاق‌ها، بعضی دیدنی‌ها، بعضی بودن‌ها را هر چه درباره‌اش بنویسی کمتر از چیزی است که دارد روی می‌دهد، از کمتر هم کمتر، آن قدر کمتر که شبیه هیچی ننوشتن است. جاهایی در عالم وجود دارد که با خودت فکر می‌کنی در دنیا هر خبری باشد اینجا خبرهای دیگری است خبرهایی که از جنس خبرهایی نیست که هر روز می‌بینی، می‌شنوی، می‌‌خوانی. بیشتر اوقات با بیشتر مجری‌ها و خبرنگارهای صداوسیما مشکل داشتم و دارم (غیر از پنج، شش نفرشان) دلیل‌اش این است که عظمت برخی از اتفاق‌ها را با خاک یکسان می‌کنند. نمی‌فهمم چرا فکر می‌کنند می‌توانند با چند جمله و شعر حق مطلب را ادا کنند. کاش به شعر و جمله اکتفا کنند امان از وقتی که به بداهه گویی می‌افتند. از مجری‌ها و خبرنگارها بگذرم، تمام حرفم این است که گاهی نمی‌شود، نوشت پس اگر نمی‌شود نوشت باید رهایش کرد،نباید نوشت، باید در پنهانی‌ترین پستوی دلت که هیچ‌ کس به آن دسترسی ندارد پنهانش کنی و گاهی خودت سری به آنجا بزنی تنهایی... در عالم سرزمین‌هایی هست شبیه جزیره‌هایی وسط اقیانوس که راه به هیچ کجای عالم ندارند و قانون‌های نانوشته‌ی خودشان را دارند. نوشتن این قانون‌های نانوشته کار من نیست اگر نانوشته است پس باید نانوشته بماند راستش، اعتراف می‌کنم برای نخستین بار در زندگیم من و قلم و دفترم سه تایی باهم کم آوردیم....

۱۷ آذر ۹۳ دوشنبه هفت و سی دقیقه شب

Sunday, December 07, 2014

با یک پسر هفت هشت ساله به اسم سبحان آشنا شدم که خیلی باب گفت‌و‌گو باهاش باز بود از آن بچه‌هایی بود که حرف برای گفتن داشت. بچه‌ای بود که اگر یخ‌اش باز می‌شد و اعتماد می‌کرد درباره‌ی اتفاق‌های دور و برش نظر داشت و درباره‌شان حرف می‌زد. خیلی با هم گفت‌و‌گو می‌کردیم. هر جا که دست می‌داد و وقت می‌شد و می‌توانستیم. یک بار در یکی از گفتاشنودهایمان گفت من دقت کردم این کارگرها و کسانی که زمین را تمیز می‌کنند و کار می‌کنند خیلی خوشگل هستند ولی کسانی که فقط می‌خورند و کار نمی‌کنند شکم‌های گنده دارند زشت‌اند کثیف‌اند و همش مگس روشون نشسته داره می‌خوردشون. من خندیدم از این تفسیر قشنگش یک لحظه فکر کرد به مسخره می‌خندم گفت نه به خدا راست می‌گویم من خیلی دقت کردم صبح یکی از این کارگرها را دیدم چشم‌هاش هم رنگی بود. گفتم باهات موافقم تو به نتیجه‌ی خیلی بزرگی رسیدی. 

تمام مدت داشتم فکر می‌کردم دلم می‌خواهد سبحان یکی از بچه‌های کلاس فلسفه برای کودکانم باشد. چقدر حیف است بچه‌هایی که از عالم تفسیر دارند و می‌توانند به‌خوبی درباره‌ی آن صحبت کنند مجبور باشند تا سال‌های سال طوطی‌وار فقط حفظ کنند و پاسخ دهند و نمره بگیرند و مدرک بگیرند و ناپدید شوند در میان شلوغ پلوغی‌های عالم.  
پیش یک استادی کلاس می‌روم، هفته‌ی پیش ازم پرسید دوست داری در دویست سال قبل زندگی کنی یا دویست سال بعد. گفتم تو عشق و عاشقی دویست سال قبل تو زندگی مدرن دویست سال بعد. من زندگی مدرن را دوست دارم اما ملزوماتی دارد که همراهش می‌آید و با آن یکی است. این حجم وسیع اطلاعات خصوصی و غیر خصوصی که در فضای مجازی و غیر مجازی پخش می‌شود هیچ وفت نمی‌گذارد دلت آرام باشد و یک دل سیر عاشقی کنی. همیشه دستی از غیب می‌رسد و به جای نامحرم بر سینه‌ی تو می‌کوبد. 
یک زمانی دلم می‌خواست بافتنی بافتن یاد بگیرم فکر می‌کردم در بافتنی بافتن یک حس عاشقانه است انگار دلت می‌خواهد به کسی که دوستش داری بگویی همان اندازه که می‌توانم خودت را گرم نگه دارم دلت را هم می‌توانم. اما حالا دیگر دوست ندارم در این همه حس تکراری شریک باشم و این اولین و بی‌واسطه‌ترین نتیجه‌ی وسایل ارتباط جمعی است که رسما حالت را اخذ می‌کند. دلم نمی‌خواهد یکی از تکراری‌های عالم باشم که دلش می‌خواهد برای عشق‌اش شال‌گردن ببافد  ببیند که عشق‌اش شال‌گردن را انداخته است، ساعت‌ها اشک بریزد و از پشت پرده‌ی اشک و آه ساعت‌ها او را نگاه کند. از اینکه عالم مدرن به رویت می‌آورد آنچه از دلت می‌گذرد و برای خودت روایت می‌کنی داستان کس دیگری است و او دارد زندگیش می‌کند دلت می‌گیرد. من زندگی مدرن را دوست دارم اما دلم می‌خواست کار به کار دلت نداشت و دست روی دلت نمی‌گذاشت. گیج‌ات نمی‌کرد و با تو مهربان بود... گیج‌ام  و دیگر نمی‌فهمم کجای این داستان ایستاده‌ام...

Saturday, December 06, 2014

Friday, December 05, 2014

...
و من از هجوم حقیقت به خاک افتادم...

۱۵ آذر ۹۳ 

Monday, December 01, 2014

عشق که گویا هوسی هست و نیست...!
کنج دلم یاد کسی هست و نیست...!
شعله پرواز بسی هست و نیست...!
چشم به قفل قفسی هست و نیست...!
مژده فریادرسی هست و نیست...!

آمده بودم که کنم بندگی...
در سر من دولت سازندگی...
عشق بیاید... من و پایندگی...
می‌رسد و می‌گذرد زندگی...
آه که هر دم نفسی هست و نیست...

در سر من فکر تو و درد عشق...
باغچه و باد و من و گرد عشق...
مسجد و منبر همه بر پند عشق...
حسرت آزادی‌ام از بند عشق...
اول و آخر هوسی هست و نیست...


بر در این خانه قفس می‌کشم...
داد من از دست هوس می‌کشم...
بر سر تابوت جرس می‌کشم...
مرده‌ام و باز نفس می‌کشم...
بی‌تو در این خانه کسی هست و نیست...

آدم احساس دلم خسته است...
پنجره‌ام رو به تو وابسته است...
هر که مرا دید ز من رسته است...
کیست که چون من به تو دل بسته است...
مثل من ای دوست بسی هست و نیست...
نیما درویش

۱۰ آذر ۹۳ دوشنبه