هوایت بر سرم بود و به کویت پرسه میزد دل...
آخرین شعر پاییزیام که نمیدانم شاعرش کیست
نمیرنجم اگر قلبت مرا رندانه میخواهد
که این دوری عزیزم طاقتی مردانه میخواهد
به کنج این قفس تنها خوشم با شوق دیدارت
مگر مرغ به دام افتاده، آب و دانه میخواهد؟
پریشان زلف من، در راه تو رو به سپیدی رفت
ز دستانت برای تاب گیسو شانه میخواهد
به مستی آمدی جام شراب دل شکستی، وای
نگفتی این می از چشمان تو پیمانه میخواهد
هوایت بر سرم بود و به کویت پرسه میزد دل
ز بی مهری دلت ای آشنا، بیگانه میخواهد
ز هجران میزنم آتش تن خود را که باز آیی
طواف شمع خود گشتن دل پروانه میخواهد
در این وادی بیمهری کجا خرم شود میلی
که این گنج نگاه تو مرا ویرانه میخواهد
۳۰ آذر ۹۳ یکشنبه شب
No comments:
Post a Comment