ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, December 21, 2014

هوایت بر سرم بود و به کویت پرسه می‌زد دل...


برای خودم فال حافظ گرفتم، نه یک بار نه دو بار  بلکه سه بار ... نمی‌دانم دلم می‌خواست کدام غزل بیاید اما هیچ کدام این سه تا را دلم نمی‌خواست. حافظ مدت‌هاست سر ناسازگاری دارد من هم مدت‌هاست دل داده‌ام به اینکه بی‌گلایه روز به روز، ساعت به ساعت، ماه به ماه، فصل به فصل بگذرم و بگذرانم. پاییز را عاشقانه دوست داشتم پاییز اما دوستم نداشت و دلم را گرم نکرد، انتظاری ندارم از زمستان که رابطه‌مان سرد است، خیلی سرد...

آخرین شعر پاییزی‌ام که نمی‌دانم شاعرش کیست

نمی‌رنجم اگر قلبت مرا رندانه می‌خواهد
که این دوری عزیزم طاقتی مردانه می‌خواهد
به کنج این قفس تنها خوشم با شوق دیدارت 
مگر مرغ به دام افتاده، آب و دانه می‌خواهد؟
پریشان زلف من، در راه تو رو به سپیدی رفت
ز دستانت برای تاب گیسو شانه می‌خواهد
به مستی آمدی جام شراب دل شکستی، وای
نگفتی این می از چشمان تو پیمانه می‌خواهد 
هوایت بر سرم بود و به کویت پرسه می‌زد دل
ز بی مهری دلت ای آشنا، بیگانه می‌خواهد
ز هجران می‌زنم آتش تن خود را که باز آیی
طواف شمع خود گشتن دل پروانه می‌خواهد
در این وادی بی‌مهری کجا خرم شود میلی
که این گنج نگاه تو مرا ویرانه می‌‌خواهد

۳۰ آذر ۹۳ یک‌شنبه شب 

No comments: