خاک بعضی جاها، آدم را میگیرد. گرفتنی که دلت میخواهد این همه دلبستگی و وابستگی نداشتی و ساکن همان جا میشدی. از خودت خجالت میکشی که توان بریدن نداری. یک جوری دلتنگ میشوی که شبیهاش در خاطراتت نیست. برمیگردی با یک سرگردانی اما! برمیگردی و هر چند روز یک بار با خودت میگویی کاش برنگشته بودم کاش روزی که در آنجا گم شدم پیدا نمیشدم، چه گم شدن پر از آرامشی! گم شده بودی اما شبیه گم شدن نبود، گم شده بودی اما دربهدر نبودی. گم شده بودی اما از این همه سکوت و تاریکی و تنهایی و از گامهایت صدای بودن میآمد.
کاش میشد که برنگشت که همان جا گم شدکه هیچ وقت پیدا نشد...
No comments:
Post a Comment