ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, December 19, 2014

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا...
امروز تو اتوبوس دو تا بچه‌ی چهار پنج ساله سر نشستن روی صندلی گفت‌وگوی جالبی داشتند. یکی‌شان روی صندلی نشسته بود، دیگری دلش می‌خواست او بلند شود و خودش بنشیند برای همین شروع کرده بود به قسم دادن، جون عمه‌ات پاشو! جون خاله‌ات! جون مامانت! جون بابات! دوباره گفت جون عمه‌ات! پسری که نشسته بود هم در پاسخ همه‌ی قسم‌ها می‌گفت نه! یک‌دفعه پسر بچه‌ مستاصل گفت جون خدا! پسر بچه‌ی دیگر بی‌درنگ از جایش بلند شد. گفت بیا بشین. با خودم فکر می‌کردم کلی پیش فرض در ذهن این بچه بود که تاب جون خدا را نیاورد و درنگ نکرد که باید بلند شود. پیش فرض‌هایی شبیه اینکه جون خدا ارزشمند است با جون خاله و عمه فرق دارد یا اگر تصادفا عمه و خاله طوری‌شان شود اشکال ندارد ولی اگر برای خدا اتفاقی بیفتد او مقصر است، هر کس را جدی نگیرد خدا را نمی‌تواند جدی نگیرد، چون پای جون خدا در میان است اگر بلند نشود شاید برود جهنم و پیش فرض‌هایی از این دست. نکته‌ی جالب اینکه هر دو بچه هم درباره‌ی جون خدا یک حس مشترک داشتند و هر دو در یک توافق نانوشته می‌فهمیدند که جون خدا شوخی نیست.


پ.ن: می‌خواستم نوشته‌‌ام را  فبکی‌اش کنم گفتم دیگر حالا چپ و راست به فبک ربط ندهم، بعضی‌ چیزها خودشان برای خودشان قشنگ‌اند، باید نوشت و آخرشان گفت: آخی!

No comments: