حاشیههای مراسم اختتامیهی سومین جشنوارهی مجازی کتابخوانی
این مراسم هم برای من حاشیههایی داشت. مثل پسر بچهی چهار پنج سالهای که دور از چشم همه و همهمهی سالن، یک عالم مگنت فروشی را توی بغلش جمع کرده بود و من از پشت سرش بهش گفتم خیلی دوستشون داری؟ طفلک یک دفعه ترسید چون من پریده بودم وسط یک کار کاملا یواشکیاش اما خودش را نباخت همان طور که پشتش به من بود سرش را فقط برگرداند سمت من و گفت برو کنار، من از لحن گفتن و طرز ایستادنش خندهام گرفتم چون خیلی سینمایی بود، ژستاش کاملا سینمایی بود عین کسانی که در فیلمها در یک کوچهی بنبست گیر میکنند و با یک اسلحه تهدید میکنند که از سر راهشان بروی کنار. از خندهام ناراحتتر شد و گفت گفتم برو کنار. به محض اینکه ازش فاصله گرفتم با همهی مگنتها رفت پیش مادرش، من فقط صدای مادرش را شنیدم که گفت اینا را از کجا آوردی؟ ببر بذار سرجاش.
پرسه زنیهایم که در سالن تمام شد پیش از اینکه راهی خانه شوم رفتم مرکز خرید اندیشه نمیدانم پشت پاساژ چی بوده است که یک دفعه اینهمه سالن و راهرو و مغازه باز شده است. از روبه رو که وارد شدم متوجه هیچ تغییری نشدم. یک نیمچه دوری که زدم متوجه این گسترش شدم به نظرم آمد اول آن پشت را به سامان کردهاند و ساختهاند بعد یک دفعه دیوار وسطش را خراب کردهاند و مغازهها ظاهر شدهاند. حسم نکشید زیاد بچرخم پس سوار شدم به سمت خانه. اما پیش از آن یک جای دیگر باید میرفتم این کتابخانهای که بیشترین ساعتهای عمرم را تا دو سال پیش و حدود دو سه سالی آنجا گذراندم. این روزها فکر میکنم دوباره به آن کتابخانه نیاز دارم. با مسئولش نیم ساعت سه ربعی صحبت کردم. از دلیل ناپدید شدنم پرسید از اینکه چرا دیگر نیامدم و من هم از این گفتم که میخواهم برگردم.
دلم میخواهد دوباره روزگارم را در این کتابخانهی دوست داشتنی بگذرانم نمیدانم چرا اما یک جورهایی همان طور که پیش از این هم توصیف کردم محلهام است و بسیار احساس خوب و راحتی دارم. چای و کتاب و کمد و دفتر و کتاب و روزنامه و خودت و خودت و خودت... عالیترین حاشیهی این همایش همین بود که کتابخانهی دوست داشتنیام در مسیرش بود و مرا دوباره به آنجا بازگرداند. باید زودتر از اینها برمیگشتم....
No comments:
Post a Comment