ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, December 22, 2014

چکنویس همین نوشته، روی پاکت خریدهایم
۱ دی ۱۳۹۳ دوشنبه
در این یکی دوماه اخیر، برای دومین بار امروز تا دم تجربه‌ی مرگ با تصادف،  رفتم و برگشتم. دفعه‌ی قبل که اینجا درباره‌اش نوشتم ربطی به مرگ نداشت ولی امروز بی‌شک می‌مردم. از فردوسی پیاده آمدم به سمت چهارراه ولیعصر به کالج که رسیدم ایستادم تا چراغ سبز شود غافل از اینکه یک اتوبوس با سرعت سرسام‌آوری چراغ زرد را رد کرده است و نمی‌خواهد در چراغ قرمز مچ‌اش گرفته شود.فریاد یکی دو آقایی که صحنه را دیدند من را به خودم آورد اتوبوس که نتوانست ترمز کند من هم ثانیه‌ای تصمیم گرفتم و با فاصله‌ی میلیمتری برگشتم سرجایم. همه چیز خیلی با سرعت اتفاق افتاد. همان دو آقا گفتند چه شانسی! دقیقا شبیه صحنه‌هایی که چند وقت پیش یک برنامه‌ی تلویزیونی از آدم‌های خوش شانس نشان داد. برگشتم اما تمام تنم می‌لرزید اتوبوس که رد شد آرام به راه خود ادامه دادم ولی همچنان  می‌لرزیدم. به لباس فروشی گندم که رسیدم رفتم داخل کمی لباس‌ها و رنگ‌ها را نگاه کردم تا ضربان قلبم به حال عادی خودش برگشت. بعد هم برای تسلای دل بازمانده‌ام و شادی روح لرزیده‌ام اقتدا کردم به دوران کودکی‌ام که دلم نمی‌خواست وارث بخوره و  دو تا شال برای خودم خریدم.

پ.ن یک: برای اینکه نوشته‌ام نزدیک به زمان حادثه باشد، به محض اینکه نشستم داخل ماشین روی پاکت شال‌هایی که از گندم خریدم شروع کردم به نوشتن.

پ.ن دو و فقط برای خدا: خدایا اگر واقعا اجل‌ام رسیده است یک مرگ شیک و باکلاس لطفا!

2 comments:

Anonymous said...

سلام خدانکنه مابرای توآرزوهاداریم
من که نوشته ات رومیخوندم نفسم بنداومد.به خیرگذشت

Faezeh Roodi said...

ممنون از محبت شما
خدا را شکر به خیر گذشت، اما از ظهر از فکرش بیرون نمی آیم به کمتر از ثانیه ای ممکن بود با آسفالت یکی شوم. انگار همین الان هم که هستیم، نیستیم این قدر فاصله مان با نیست شدن کم است