ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, December 07, 2014

پیش یک استادی کلاس می‌روم، هفته‌ی پیش ازم پرسید دوست داری در دویست سال قبل زندگی کنی یا دویست سال بعد. گفتم تو عشق و عاشقی دویست سال قبل تو زندگی مدرن دویست سال بعد. من زندگی مدرن را دوست دارم اما ملزوماتی دارد که همراهش می‌آید و با آن یکی است. این حجم وسیع اطلاعات خصوصی و غیر خصوصی که در فضای مجازی و غیر مجازی پخش می‌شود هیچ وفت نمی‌گذارد دلت آرام باشد و یک دل سیر عاشقی کنی. همیشه دستی از غیب می‌رسد و به جای نامحرم بر سینه‌ی تو می‌کوبد. 
یک زمانی دلم می‌خواست بافتنی بافتن یاد بگیرم فکر می‌کردم در بافتنی بافتن یک حس عاشقانه است انگار دلت می‌خواهد به کسی که دوستش داری بگویی همان اندازه که می‌توانم خودت را گرم نگه دارم دلت را هم می‌توانم. اما حالا دیگر دوست ندارم در این همه حس تکراری شریک باشم و این اولین و بی‌واسطه‌ترین نتیجه‌ی وسایل ارتباط جمعی است که رسما حالت را اخذ می‌کند. دلم نمی‌خواهد یکی از تکراری‌های عالم باشم که دلش می‌خواهد برای عشق‌اش شال‌گردن ببافد  ببیند که عشق‌اش شال‌گردن را انداخته است، ساعت‌ها اشک بریزد و از پشت پرده‌ی اشک و آه ساعت‌ها او را نگاه کند. از اینکه عالم مدرن به رویت می‌آورد آنچه از دلت می‌گذرد و برای خودت روایت می‌کنی داستان کس دیگری است و او دارد زندگیش می‌کند دلت می‌گیرد. من زندگی مدرن را دوست دارم اما دلم می‌خواست کار به کار دلت نداشت و دست روی دلت نمی‌گذاشت. گیج‌ات نمی‌کرد و با تو مهربان بود... گیج‌ام  و دیگر نمی‌فهمم کجای این داستان ایستاده‌ام...

1 comment:

Anonymous said...

دنیای مدرن منم گیج کرده خیلی گیج تا جایی که دارم بعضی دوست داشتن هایم را فراموش میکنم .V.