با یک پسر هفت هشت ساله به اسم سبحان آشنا شدم که خیلی باب گفتوگو باهاش باز بود از آن بچههایی بود که حرف برای گفتن داشت. بچهای بود که اگر یخاش باز میشد و اعتماد میکرد دربارهی اتفاقهای دور و برش نظر داشت و دربارهشان حرف میزد. خیلی با هم گفتوگو میکردیم. هر جا که دست میداد و وقت میشد و میتوانستیم. یک بار در یکی از گفتاشنودهایمان گفت من دقت کردم این کارگرها و کسانی که زمین را تمیز میکنند و کار میکنند خیلی خوشگل هستند ولی کسانی که فقط میخورند و کار نمیکنند شکمهای گنده دارند زشتاند کثیفاند و همش مگس روشون نشسته داره میخوردشون. من خندیدم از این تفسیر قشنگش یک لحظه فکر کرد به مسخره میخندم گفت نه به خدا راست میگویم من خیلی دقت کردم صبح یکی از این کارگرها را دیدم چشمهاش هم رنگی بود. گفتم باهات موافقم تو به نتیجهی خیلی بزرگی رسیدی.
تمام مدت داشتم فکر میکردم دلم میخواهد سبحان یکی از بچههای کلاس فلسفه برای کودکانم باشد. چقدر حیف است بچههایی که از عالم تفسیر دارند و میتوانند بهخوبی دربارهی آن صحبت کنند مجبور باشند تا سالهای سال طوطیوار فقط حفظ کنند و پاسخ دهند و نمره بگیرند و مدرک بگیرند و ناپدید شوند در میان شلوغ پلوغیهای عالم.
No comments:
Post a Comment