امروز با خودم فکر میکردم شاید باید عاشقانه شروع نکنم، شاید باید از همان ابتدا همه چیز معمولی باشد اگر قرار است بعدا معمولی شود. امروز با خودم فکر میکردم اگر چاره ندارم از اینکه روزی یک معمولی دوست داشتنی از این جنس را تجربه کنم، چرا از اولِ اولش معمولی نباشد. من در این دست و پا زدنهای غیر معمولی دنبال چه چیزی میگردم و میگشتم، چرا فکر میکردم و فکر میکنم باید خیلی غیر معمولی باشد. میشود که هیچ شاهزادهای با هیچ اسب سفیدی هم نیاید، لیلای هیچ داستانی نباشم، میشود از دیدن ماه دلم نلرزد، میشود شبهایم روشن نباشد، هیچ آهنگی را صد بار گوش ندهم و از معمولی بودن شروع کنم. چرا فکر میکنم اصلا باید از همین جا شروع کنم، شاید باید کلا از جای دیگر شروع کنم. میشود حس شالگردن بافتن برای کسی نداشت و به وقتاش رفت یکی از این آمادههای خوشگل خرید و کادو داد شبیه ربگوجه فرنگی که دیگر هیچ زنی برای اینکه زنیت خودش را ثابت کند دل به درست کردنش در خانه نمیدهد چون با آماده و بسته بندیاش هم میشود غذاهای خوشمزه پخت و از کتوکول هم نیفتاد، یک زن دوستداشتنی هم بود. با خودم فکر میکنم من یک تنه نمیتوانم لیلای داستانی باشم که در آن سرگردانم ، اما میتوانم یک لیلای معمولی باشم که در عین معمولی بودن شبیه هیچ کس هم نباشد. نویسندهی تقدیرم کاش یک داستان خیلی معمولیتر بنویسد و از فردا صبح که بیدار میشوم ببینم پرتاپ شدهام وسط داستانش، داستانی دربارهی یک لیلای خیلی معمولی...
No comments:
Post a Comment