عشق که گویا هوسی هست و نیست...!
کنج دلم یاد کسی هست و نیست...!
شعله پرواز بسی هست و نیست...!
چشم به قفل قفسی هست و نیست...!
مژده فریادرسی هست و نیست...!
آمده بودم که کنم بندگی...
در سر من دولت سازندگی...
عشق بیاید... من و پایندگی...
میرسد و میگذرد زندگی...
آه که هر دم نفسی هست و نیست...
در سر من فکر تو و درد عشق...
باغچه و باد و من و گرد عشق...
مسجد و منبر همه بر پند عشق...
حسرت آزادیام از بند عشق...
اول و آخر هوسی هست و نیست...
بر در این خانه قفس میکشم...
داد من از دست هوس میکشم...
بر سر تابوت جرس میکشم...
مردهام و باز نفس میکشم...
بیتو در این خانه کسی هست و نیست...
آدم احساس دلم خسته است...
پنجرهام رو به تو وابسته است...
هر که مرا دید ز من رسته است...
کیست که چون من به تو دل بسته است...
مثل من ای دوست بسی هست و نیست...
نیما درویش
۱۰ آذر ۹۳ دوشنبه
No comments:
Post a Comment