ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, March 02, 2011

شاید هم باید دوباره از همون جاده ای که تک و تنها اومدم/ تک و تنها برم و یادم بره واسه چی دل به این جاده زدم


به  دلایلی در این کتابخانه ثبت نام کردم که آن دلایل دیگر وجود ندارند و اکنون دلایل دیگری مرا وابسته ی خودش کرده است.  با انگیزه های دیگری که همان زمان هم خوشایند بعضی نبود آمدم جایی مستقر شدم که شد محله ام شبیه محله ی خودمان با این تفاوت که محله ی خودمان محله ی خانواده مان هم هست اما محله ی کتابخانه محله ی من است و حالا بعد ازدو سال که هر روز ولو یک ساعت به آنجا رفته ام برایم معنادار است بخشی از عالمم است محله ی من کتابخانه و کلاس ورزش و حرکات موزون و هزاران چیز دیگر دارد من در آنجا دو کمد دارم که هر چه نیاز دارم را همان جا گذاشته ام دو سال است اما در محله ام با هیچ کس همسایه نشده ام با هیچ کس دوست نشده ام شاید ویژگی شخصیتی ام است انگار عادت کرده ام که دوستان صمیمی را از پشت میزهای دانشگاه پیدا کنم نه از کلاس زبان و کتابخانه و همایش و نشست و سخنرانی. در کتابخانه ی محله ام اگر سلام کنند جواب می دهم وگرنه سکوتم  اگر بپرسند پاسخ می دهم و گرنه سکوتم اگر کتابی دفتری جزوه ای لازم داشته باشند که ندارند می دهم اما تا الان نخواسته اند چون حتی یک فلسفه خوانده هم آنجا ندیده ام تنهایی می خوانم تنهایی غذا می خورم تنهایی می روم و می آیم  در این سکوت گاه هفت هشت ساعته ام دراین سیر انفس و افاق از سالن مطالعه به غذاخوری از غذاخوری به مرجع از مرجع به نمازخانه از نمازخانه به  کلاس ورزش واز کلاس ورزش به روزنامه خواندن و چایی و کاکائو و سالن مطالعه خودم خودم را همراهی می کنم شاید خو کردن به این تنهایی بزرگ خیلی هم اتفاقی نباشد در دایره قسمت اوضاع چنین بود که این کتابخانه را کشف کنم در کشفم به همان اندازه که نزدیک شدم دور شدم آنقدر دور شدم که فقط من ماندم و سالن مطالعه و مرجع و غذاخوری و نمازخانه و ورزش و حرکات موزون گاه گداری زومبا فریاد هیجان آوری است  وسط وسط وسط  تنهایی بزرگم که حسی شبیه شنا و استخر دارد همان حسی که همه چیز را از یادت می برد وقتی داخلش هستی ووقتی بیرون می آیی خستگی نمی گذارد که یاد چیزی کنی گاهی اوقات اما دوست دارم با همکلاس هایم باشم با الهام با آزاده با بنفشه با نازی با محبوبه یکی شان هم کافیست که مشکلات کوچکت را برایشان بزرگ کنی که حس همدردیشان از عادی هم کمی بیشتر بر انگیخته شود بی مزه ها را آنقدر بامزه تعریف کنی که نتوانند به بامزگی تو جایی نقل قول کنند و هی بگویند خودش یه جور بامزه ای می گفت باید خودش باشه از خنده ریسه بروند و زنها چشم غره بروند که دخترای این زمونه چقدر عوض شدن دیروز تا مترو طالقانی با دو تا از همکلاس های زبانم رفتم برایشان از عروسی و چیزها ی دیگر تعریف کردم هم کلاس هایم گفتند چقدر بامزه ای چقدر باحالی چه عکس های قشنگی عروسی برادرت سنگ تموم گذاشتی (حالا نگویید دچار نارسیسیم است کسانی که مرا می شناسند می دانند اگر همین ها به من گفته بودند چقدر بی مزه ای حتما نقل قول مستقیم می کردم بی کم و کاست) اما همهنگام که هر دوآنها جلوی در مترو دست دادند و خداحافظی کردند همان جا محو شدند پس وقتی می گویم تنهایی پس پشت مرزهایی است که به سختی هر کسی را راه می دهید خلاصه که در دایره ی قسمت که اوضاع چنین است گیج و منگم خانمی در آرایشگاه می گفت چقدر تو آرومی احتمالا یا کم بچه هستید یا خواهر نداری از آن  روز رفتم تو نخ کسانی که چهار تا پنج تا شش تا به بالا خواهر و خواهر زاده و هر چند تا برادر دارند راست می گفت چقدر آنها آرام نیستند چقدراهل دست گرفتن آدم ها هستند چقدر روحیه ی طنز پردازی شان بالاست چقدر کمتر از من خجالت می کشند کمتر از من از دیگران عذرخواهی می کنند زودتر از من با دیگران دوست می شوند و چقدر چقدرها که با من متفاوتند کمتر از من در تنهایی بزگ گیج می خورند آدم اگر از نظر دیگران همه چیز تمام باشد گاهی خودش می داند که همه چیز تمام نیست یک چیزهایی کم دارد احساس تنهایی مرموز است می رود زیر پوستت و تا مغز استخوانت نفوذ می کند

گاهی این تنهایی بزرگ را بسیار بسیار بسیار دوست می دارمش اما گاهی هم کلافه ام می کند چون حرف دارم برای گفتن و گوش می خواهم برای شنیدن گاه دوست دارم گوش باشم برای شنیدن این تنهایی بزرگ را به همان اندازه که دوست دارم گاهی واقعا دوستش ندارم کلافه ام می کند   

No comments: