زود به سر و صورتم دستی کشیدم و از پله ها بالا رفتم. با این فکر که یکراست به سراغ او بروم، یک صندلی از میزش بیرون بکشم، وقتی نشستم بگویم با اجازه، و سر حرف را باز کنم. بی مقدمه، بی آن که غرور زنانه ام را مد نظر داشته باشم، یکراست بروم سر اصل مطلب و بگویم که من از شما خوشم می آید، شاید هم عاشق شما شده ام. عیبی که ندارد؟! چرا این قدر بی قرارید؟ چی شما را ناراحت می کند؟ چرا همیشه عصبی هستید؟ دلتان می خواهد کرم ابریشم های مرا ببینید؟ باید به سال های کودکی ام برویم. سال هایی که من هوس کانادا می کردم. فصل بهار اهل کرم ابریشم بودم، ولی حالا اهل نقاشی روی جلد قلمدانم
پیکر فرهاد/ عباس معروفی/ ققنوس
پی نوشت: عنوان هم از کتاب است
No comments:
Post a Comment