ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, March 06, 2011

بیخود شده ام لیکن بیخود تر از این خواهم


من هم بخواهم دست از سر فلسفه بردارم فلسفه دست از سرم بر نمی دارد عروسی میثم فیلمبردار به من گفت عکس عروس و داماد را روی دست در مجلس بگردانم تا برسم روی سن خودش رفت روی یک صندلی وسط تالار ایستاد و به من سفارش کرد به هر سمت و سویی که می روم حواسم به دوربین باشد و عکس را سمت دوربین نگه دارم همین طور که به سمت سن می رفتم یکدفعه چشمم افتاد به خانم سهرابی مجلس و عکس و خرده فرمایشات فیلمبردار و همه چیز را از یاد بردم از ذوق و شوق روی پا بند نبودم روبوسی و اظهار شادمانی و معرفی خودم تا بتواند مرا در مانتو و مقنعه ی مدرسه به یاد بیاورد که خیلی هم طول نکشید و به یاد آورد با اسم و فامیل و نام مدرسه. خانم سهرابی معلم فلسفه و منطق دوران دبیرستانم است کسی که برایم بلند بالایی  و جذابیت افلاتون را داشت خود خود فلسفه بود کسی که مرا از درس های دوست نداشتنی  ام که خواندنشان برایم زجر آور بود وارد فضایی کرد که عاشقانه در آن نفس می کشیدم حرف هایی که از جنس درس حوصله سر بر و بی معنی مثلا جغرافی نبود درس های مدرسه برایم بی وجه و بی مورد بودند که هیچ جذابیتی نداشتند فقط خواندن کتاب های غیر درسی را دوست داشتم کنفرانس دادن سر کلاس از موضوع های غیر درسی و خاطره نوشتن که همیشه هم مامان با خاطره نوشتن من مشکل داشت می گفت به جای ساعت ها نوشتن درس بخوان من اما امروز هم که نگاه می کنم همان سه کار خودم به دردم خورد نه درس ها و کتاب های آموزش و پرورش کلاس خانم سهرابی اما چیز دیگری بود در این کلاس منظم و درسخوان بودم هنوز کتاب های منطق و فلسفه دبیرستانم را مثل کتاب مقدس نگه داشته ام خانم سهرابی راه مرا برای همیشه عوض کرد و مسیر زندگی ام اینی شد که هستم راهی که  دوستش دارم و از بودن در این راه لذت می برم در عروسی از همان لحظه که دیدمش همه  ی اینها را گفتم، گفتم چند بار می خواستم به دیدنش بروم هر بار به بهانه ای ناخواسته نشده است گفتم همه ی بودن اکنونم را از کلاس هایش دارم از درس هایش از شیوه ی تدریسش شیوه ی بودنش در کلاس، همه را گفتم سرریز بودم از این دیدار نا بهنگام با صدای اطرافیان به خود آمدم وقتی برگشتم فیلمبردار آشفته و پریشان و البته بسیار عصبانی  از این پیام بازرگانی چیزهایی گفت که به خاطر فاصله نمی شنیدم مهم هم نبود که بشنوم ناراحت  و خود زنان و دلخور از اشاره های دستش فهمیدم می گوید ادامه بده  عکس را سریع گرداندم و گذاشتم سر جایش و باز گشتم پیش کسی که  با بودن در کلاس هایش یکبار برای همیشه هدفم در زندگی را تعیین کردم یکبار برای همه ی عمر تصمیم گرفتم می خواهم چگونه زندگی کنم و زندگی را از چه ارتفاعی ببینم

فلسفه

و برای رسیدن به آن به آب و آتش زدم و باز خود را بیش از این به آب و آتش خواهم زد


این تنها و یگانه راهی است که از قدم گذاشتن در آن پشیمان نیستم

No comments: