ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Saturday, November 29, 2014
Friday, November 28, 2014
از یک جایی به بعد که نمیدانم از کجا
و چه موقع بود احساس کردم، باید تمام تلاش خود را بکنم که تک بعدی نباشم. به نظرم
آمد اگر عالم از جمع اضداد ساخته شده است و این همه زیباست میشود جمع اضداد بود و
در عین حال زیبا بود. زیبایی به هر معنایی که در ذهن هر کسی هست. تصورم این بود و
البته هست که اگر تا پایان عمر بخشی از نحوههای بودنم را تعطیل کنم، بخشی از روحم
تعطیل شده است. هنوز فرسنگها با چیزی که در ذهن خودم ترسیم کردهام فاصله دارم. اما
همان روزهایی که به این قضیه فکر میکردم اولین نتیجهاش در وبلاگم دستهبندی
موضوعات بر اساس تجربههای زیستهام و تجربههای روحی و عاطفیام بود. درس و
فلسفه میتواند همان قدر مهم باشد که ورزش
و رقص و موسیقی، بیحوصلگی و رها بودن همان قدر مهم است که عاشق بودن و شاد بودن.
عمه شدن عالمی را برایت نمایان میکند که با دختر کسی بودن متفاوت است. هنر و
نقاشی و چیدن اتاقات همان قدر مهم است که وقتی یک آدم مهم را ملاقات میکنی. مهمانیهای
زنانه میتواند به اندازهی خواندن کتاب لذتبخش باشد. خدا، دعا، مذهب (به هر
شکلاش) و بیمذهبی همان اندازه بخشهایی از روانات را به پیش میبرد که ادبیات و
شعر و نوشتن. و همه و همه و خیلی بیشتر از اینها بر روی هم نحوهی بودنت را شکل میدهد.
شاید این نوع نگرش گامهایت را کندتر کند
که میکند. مثلا کسی که شبانهروز درس میخواند ممکن است پنج سال زودتر از تو با
معدل عالی دکترا بگیرد اما بیتردید مجبور شده است یک قسمتهایی از نحوههای دیگر
بودنش را نادیده بگیرد. من اگر بچه داشتم برای نمرهی پانزده بهش جایزه میدادم
اگر به جای آن پنج نمره هفتهای یک کتاب غیر درسی میخواند و هر روز از خودش و
زندگیاش مینوشت. بعضیها، گاهی از نوشتههای من تعبیر به پراکنده نویسی میکنند و
گاهی با ادبیات خاص خود اینجا را شبیه همنشینیِ خاله خانباجیها میدانند. اما من میخواهم
بگویم اگر همهی اینها (و خیلی خیلی خیلی خیلی بیشتر از اینها که من اسم
نبردهام) بر روی هم انسان نیست پس چیست؟
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Thursday, November 27, 2014
یک خانمی در پژوهشگاه در ادامهی تشکر از نوشتههای مرتبط با فلسفه برای کودکان در وبلاگم، چسبیده به تشکرش گفت: «خوش به حالت که آن قدر بیکاری که میتوانی هم در وبلاگت بنویسی هم در فیس بوک هستی، من که اصلا فرصت ندارم.» نفهمیدم تشکر بود، تحقیر بود، سرزنش بود یا تشویق بود، یک کم جا خوردم اما شبیه همیشهی روزگار لبخند زدم، سکوت کردم و تشکر کردم از اینکه به وبلاگم سر میزند، اما امیدوارم این همه اشتیاقم برای نوشتن و از آن مهمتر شوقام برای به اشتراک گذاشتن تجربههای فلسفهی کودکیام با دیگریها حمل بر بیکاری و علافی نشود.
Wednesday, November 26, 2014
هر کس به اندازهی شعاع خودش در زمینهی فلسفه برای کودکان کار کند برای این برنامه کاری کرده است که نمیتوان به آن بیتوجه بود. این باور را باور کردهام. باوری که همان روزهای اول کارگاه تربیت مربی آقای قائدی مفصل برایمان تببیناش کرد. دیروز که پژوهشگاه بودم و الهام زنجانیان با اشتیاق از کارهایی که در مدرسه انجام داده است تعریف میکرد. داشتم فکر میکردم الهام یکی از کسانی است که در حد و توان و ظرفیت و امکانات خودش و مدرسهای که در آن کار میکند به نظرم در طی چهار سال کم نگذاشته است یکی از کسانی است که شاید چند ماهی بیشتر نیست که نام و نام خانوادگیاش را میدانم چهرهاش اما در پژوهشگاه همیشه برایم چهرهای آشنا بوده است. هر جای شهر باشد خودش را به هماندیشیها میرساند. دغدغههایش را مطرح میکند و کلی انرژی مثبت به آدم میدهد. فلسفه برای کودکان به آدمهای جدی و با انگیزه نیاز دارد و البته به قول آقای کریمی پر کار، تا بتواند مرور زمان جای خودش را پیدا کند و با کمترین آسیب عالیترین و بیشترین نتیجه را بگیرد و هر کس در این مسیر حتی یک گام بردارد به چشمم میآید و ذوق میکنم از اینکه آدمهایی هم وجود دارند که صبوراند و در پی تغییرات یک شبه نیستند و منتظر نیستند اتفاقهای خوب از بالا به پایین بیفتد و الهام زنجانیان یکی از آنهاست.
Tuesday, November 25, 2014
فکر کنم راه رها شدن از این دور باطل فلسفی را یافتهام...
Labels:
...پس هستم...,
خدا هست,
خود-نوشت,
نیم نگاهی به خودم
حاشیههای همایش بینالمللی فلسفهی
تعلیم و تربیت در عمل ۱
حاشیههای مراسمهای رسمی را نمیشود نادیده گرفت، برای همین از روز اول همایش فایلی باز کردم با عنوان حاشیههای همایش، و حالا میخواهم در دستهبندی موضوعات وبلاگم، عنوانی را اضافه کنم با این نام: حواشی من در هر مراسم رسمی، یکی از این حواشی این بود، زمانی که من تند و تند صحبتهای سخنرانان محترم را مینوشتم، گوشیام را دادم به نغمه که همزمان عکس هم بگیرد که درواقع، گزارشهایم بیعکس نماند. نغمه هم قاطی عکسهایی که میگرفته است از تند تند نوشتن من هم این عکس را گرفته است. با اینکه چندین سال است به دام تایپ کردن افتادهام و چارهای هم ندارم اما همچنان قلم و کاغذ و دفتر برایم چیز دیگری است، برای همین از نغمه برا ی این عکس بسیار سپاسگزارم.
Monday, November 24, 2014
خدا کنه که خوابم نبره
برای اتفاقهایی که فرصت خیلی کم داری، تمام تلاشات را میکنی که بیشترین استفاده را از زمان ببری، اما با همهی تلاشات باز به چند ساعت خوابیدن نیاز پیدا میکنی. امروز فکر میکردم کاش شبیه قرصهای خواب، قرصهای بیخوابی هم اختراع شده بود مثلا هر چند شب که دلت میخواست شبانهروز بیدار باشی شبی یکی میخوردی، فرض کن سه چهار شبانه روز اصلا نخوابی که ثانیهای را هم از دست ندهی...
Labels:
...پس هستم...,
خدا هست,
خود-نوشت,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Sunday, November 23, 2014
هماندیشی، یکشنبه دوم آذر ۹۳، دانشگاه خوارزمی
۲ آذز ۹۳ دانشگاه خوارزمی |
دیشب سه ساعت خوابیده بودم شاید هم کمتر و از صبح زود تا ۳ بعد از ظهر دانشگاه و دنبال چند تا کار ضروری، رسیدم خانه نهار خوردم گفتم یک چرت میزنم میروم هماندیشی و بعد هم ساعت هفت کلاسام را. اما مگر چشمم باز میشد، چرتم شده بود خواب عمیقی که وقتی میخوای ازش جدا شی خودت را برای همهی علاقهمندیهات سرزنش میکنی و من همچین حالی داشتم. که چی بشه فلسفه؟ ولی وقتی رفتم و نشستم و شنیدم و نوشتم، در راه کلاس ساعت هفتم داشتم فکر میکردم واقعا شیطان چقدر موذی است چه حرفهایی که به زبان آدم نمیآورد، آخر مگر میشود بیفلسفه و فلسفیدن صبح را شب کرد.
با پانزده دقیقه تاخیر رسیدم ولی رسیدم، سحر از بچهها خواسته بود، خودشان را معرفی کنند و هنوز در مرحلهی معرفی بودند. بعد هم آفای قائدی و دانشجویانشان آمدند و یک مهمان ویژه هم داشتیم. صبا یازده ساله.
۲ آذر ۹۳ دانشگاه خوارزمی |
یکی از کسانی که برای اولین بار آمده بود خواست که دربارهی ضرورت فلسفه برای کودکان صحبت کنیم و قرار شد هر کس یک جمله بگوید. خیلی دلم میخواست بیشتر از یک جمله حرف بزنم چیزهای مختلفی در دفترم نوشتم اما در نهایت گفتم ضروری است چون باعث خوداصلاحی میشود. به صبا ( همان دختربچهی۱۱ ساله) که رسید نظرش را پرسیدند داشت فکر میکرد که شهربانو از طرف صبا جملهای را گفت که من چون در اون لحظه فکر نمیکردم همین به نظرخواهی گذاشته شود جملهاش را ننوشتم آقای قائدی به صبا گفت شهربانو در مورد تو درست گفت، او هم گفت یک کمی. بعد یکی یکی از همهی ما پرسیدند چرا شهربانو جای صبا صحبت کرد.
معصومه: وکیل وصی
من: قیم، فکر کرد یک دردی دارد که باید به دادش برسد.
صمدی: حس مادرانه
آزاده: ناجی که قصد نجات نداشت
صبا یازده ساله، مهمان هماندیشی |
مولود: مثل پدر و مادرها
مریم: بهتر بود نمیکرد
سحر: مادر و مربی پیش از آشنایی با P4C
الناز: مادرانه
و بعد از این گذشتیم این نشان میداد و نشان میدهد ما کمترین اطمینان فکری را به کودکان و بچهها داریم و در ناخودآگاه تاریخی ما ضبط شده است که بچهها کمتواناند و به ما نیاز دارند. ما گاهی آنها را تا جایی وابسته به خودمان و بیدست و پا بار میآوریم که یاد خاطرهای افتادم که شاید چندین سال پیش آقای ناجی تعریف کردند. یکی از بچههای اقوام در جمع و سر سفره از مادرش پرسیده بود مامان من قرمه سبزی دوست دارم؟
بعد سحر تجربهای از خودش گفت (سحر با بچههای ۳ تا ۶ سال کار میکند) و گفت احساس میکند بچهها برای دلیلآوردن به رقابت افتادهاند و از فکر کردن به فضای رقابتی رفته است. پرسشاش این بود که آیا اینکه بچهها در این فضا با هم رقابت کنند خوب است یا بد؟
هر کس که نظری داشت نظرش را گفت و آقای قائدی بحث را اینگونه جمع کردند که در فلسفه برای کودکان همه چیز دسته جمعی است، گوش دادن دست جمعی است، استدلال دسته جمعی است، اگر رقابت اینگونه باشد که من سه بار حرف زدم پس من ارزشمندترم این نقض قواعد است. ما قاعده داریم که شما انتخاب کن/ کسانی که کمتر حرف زدند صحبت کنند و ... طبق قاعده همه باید مشارکت کنند اینجا بحث کمتر و بیشتر گفتن نیست، بچه باید آخر سر بگوید ما به کمک هم بیشتر حرف زدیم. اگر بچه منم منم کرد یک جای کار میلنگد. قلب فلسفه برای کودکان، اجتماع پژوهشی است، یک عده آدم جمع میشوند دور هم که یاد بگیرند نه اینکه برای هم کُرکُری بخوانند. فلسفه برای کودکان این نیست که تسهیلگر بگوید آفرین به فلانی که دوبار جرف زده است. بجث مچگیری یا تشویق الکی نیست. اگر کسی چیزی میگوید و ما مخالف را جستجو میکنیم، هدف، رو کم کنی نیست میخواهیم بگوییم ببین چون گوش ندادی. ولی همین هم میچرخه یعنی یک بار من گوش ندادم یک بار تو گوش ندادی یک بار دیگری. بهتدریج جا میافته اینها اذیت نیست، مچگیری نیست. ما حتی بحث نمره هم نداریم. اتفاقی در درون ما میافتد اگر پنج بار گوش نداده بودم فکر میکنم باید یک کاری بکنم. جمع مکانیزمی دارد که شما را وادار میکند باهاش بری بالا و در نهایت هر کس باید با فکر و ایدهی خودش برود بیرون. رقابت درونی است. این هدف فلسفه برای کودکان است. رشد روابط فردی و میان فردی. تو را هم به تنهایی رشد میدهد هم با دیگران. اینکه به شما میگوییم یک جمله برای این است که مردم حال ندارند به حرفهای ما گوش دهند تو دفاع تو سیاست تو جامعه، وقتی تو جمع بارها این اتفاق افتاد که یک جمله ساده را نمیفهند من یاد میگیرم باید ساده و شفاف و روشن بگویم. بعضیها هستند مردم همیشه باهاشون دچار سوتفاهم میشوند چون زیاد میگویند و پیچیده! دیگرانی که دارند به ما گوش میدهند ما را نمیفهمند با این شیوه کمکم روابط میانفردی ما هم اصلاح میشود. هر کس باید خودش باشد خودش و فکر خودش. در نظامهای سنتی جلوی تنوع گرفته میشود ما نمیخواهیم بچهها عین هم بار بیایند ما میخواهیم بچهها را متفاوت با ایدهی خودشون بار بیاوریم.
دوباره دربارهی همین صحبتهای آقای قائدی آهو و چند نفر دیگر پرسش و نظر مطرح کردند و زمانی که من بلند شدم و راهی کلاسی که ساعت هفت داشتم ، باب تازهای باز شده بود که متاسفانه نتوانستم بنویسم. فقط چند عکس گرفتم و با ابراز خرسندی و خوشحالی جلسه را ترک کردم.
پ.ن یادم افتاد که یادم رفت جلسهی سهشنبه پژوهشگاه را یادآوری کنم، میخواستم از نیمه راه برگردم دیدم کلاس حسابی دیر میشود. همین جا یاد آوری میکنم.
Labels:
Philosophy For Children,
خود-نوشت,
فلسفه برای کودکان
Saturday, November 22, 2014
امشب از فال حافظم خودم این بیت را انتخاب کردم
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد...
۱ آذر ۹۳ شنبه شب
دوستت دارم حافظ
Labels:
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
آذر را خوب شروع کردهام، با اتفاق خیلی خوبی، که در راه است، اگر این اتقاق خوب اتفاق بیفتد، همهی عمرم یک طرف خواهد بود، این اتفاق باهمهی والایی و زیبایی و شکوهش یک طرف... طاقت این همه والایی را ندارم، دلم اما میخواهد خوابم نبرد وقتی اتفاق افتاد...
آذر، برای همهی اتفاقهای خوبی که یا پیش از این در تو افتاده است یا خواهد افتاد ممنونم. تو عروس هزار رنگ پاییزی!
۱ آذر ۹۳ شنبه ظهر
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
Friday, November 21, 2014
«از
هزاران زنی که فردا پیاده میشوند از قطار، یکی زیبا و مابقی مسافرند.» این جمله
را پنج شش سال پیش نوشته شده بر روی یک تکه پارچه، از فروشگاه تندرست خریدم و
دوختم به دستهی کولیام. برای دلِ خودم. برایم دو معنا داشت یک معنای ظاهری و
مردانه و یک معنای باطنی و فائزهمنشانه، معنای ظاهری و مردانهاش آن بود که اگر مردی
عاشق زنی باشد فارغ از هر چهرهای که آن بانو دارد برای مردش زیباست و اگر مردی در
ایستگاه قطار منتظر زیبایش باشد بقیه مسافرند و همان یکی زیباست. معنایش برای من
اما این بود که در هر کاری که انجام میدهم تمام تلاشم را بکنم در حد سواد و توان
و دانش و سلیقهام در میان هر چند نفر کار زیبایش از آن من باشد بقیه مسافر باشند.
معیارم هم رضایت درونی بود نه تایید بیرونی، نه رقابت با کسی، اگر کاری تمام است
یک گام هم پیشتر بروم فارغ از اینکه آن یک گام دیده میشود یا نمیشود، تن ندهم به
مسافر بودن و گم شدن.
از همان روزهای نخست بهویژه در مترو،
خیلی از خانمها به شانهام میزدند که این یعنی چه؟ اگر حوصله داشتم و دلم میخواست
یک دنیا حرف بزنم و فلسفه ببافم از ظاهر و باطنش میگفتم، اگر حوصله نداشتم فقط
ظاهرش را میگفتم و به خانمها اطمینان میدادم که به این معنا همهی زنها زیبا
هستند. اگر کسی دوستشان داشته باشد. اگر کم حوصلهتر بودم نه باطنش را میگفتم نه
ظاهرش را!!! میپرسیدم خودتان فکر میکنید معنایش چیست؟ و بعد به پاسخ خودشان گوش
میدادم. یک روز یک زن میانسالی زد به پشتم
و گرفته و ناراحت گفت یعنی از این همه زن که از قطار پیاده میشوند فقط تو خوشگلی؟
دورترین تفسیری که به ذهن کسی ممکن بود برسد. شگفت زده برایش معنای ظاهری جمله را
توضیح دادم و با آب و تاب بیشتری اضافه کردم همهی زنها قشنگاند. اما از فردای
آن روز دیگر کولیام را نینداختم تا دو سه هفتهی پیش. دوباره پرسشها و پاسخها...
اما حالوهوای خودم هم در نسبت با این پرسشها عوض شده است.
جالبتر اینکه امروز ترسولرز، کرکگور را میخواندم به اینجا رسیدم که «هزاران یونانی و نسلهای بیشماری پس از آن همه
پیروزیهای میلتیادس را میشناختند، اما فقط یک تن از آنها بیخواب میشد. نسلهای
بیشماری داستان ابراهیم را کلمه به کلمه از بر میدانستند اما چه تعداد از آن بیخواب
شدند؟» (کرکهگارد، ۱۳۹۲: ۵۱)
واقعا چطور میشود درمیان هزاران نفر
همان یکی بود که زیباست و بیخواب میشود؟
ترسولرز/ سورن کرکگور/ برگردان، عبدالکریم رشیدیان/ نشر نی ۱۳۹۲
ترسولرز/ سورن کرکگور/ برگردان، عبدالکریم رشیدیان/ نشر نی ۱۳۹۲
Labels:
...پس هستم...,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Thursday, November 20, 2014
من خیلی زود، خیلی خیلی زود، زودتر از آنکه قاطی آدم بزرگها شوم، فهمیدم که زندگی به هیچکدام این چیزهایی که آدمها فکر میکنند، بند است، بند نیست. من خیلی زود فهمیدم وقتی آدمها میمیرند فقط یاد محبتها یا بیمحبتیهایشان میافتی، همانی که آدم بزرگها سر تکان میدهند و میگویند، یک خوبی میماند از آدم یک بدی! شاید برای همین است که به خوبی بلدم عاشق زندگی کنم و قدر بودنها را بدانم، شاید برای همین است که خاطرهبازم و بیدرنگ لحظههای شاد و خوب و زندگیم را ثبت میکنم. شاید برای همین است که وقتی کسی را از دست میدهم حسرت قدرناشناسیاش را به دل ندارم. شاید برای همین است که وقتی چند ده روز تنها پیش خانوم و آقاجان میماندم، عین هر چند ده روزش وقتی آقاجان دم غروب عصا زنان از اتاقی به اتاق دیگر میرفت و برقها را یکی یکی روشن میکرد و پشتدریهای سفید را میکشید که مبادا تاریکی بیاید داخل، من نگاهش میکردم و سرشار از بودن میشدم و هیچوقت برایم تکراری نبود. اگر با زانوی جمع نشسته بودم با عصا زانویم را باز میکرد که یعنی زانویی که در بغل آدم باشد اسمش زانوی غم است. ادای غم هم در نیاور. من میفهمم که پول، تحصیلات، جوانی، زیبایی، شهرت و... عشق که نمیآورد هیچ غرور هم میآورد من این غرور را میفهمم و دوستش ندارم و امیدوارم هیچ روزی دچارش نشوم. عاشقی خوب است، پا داشته باشی تصاعدی بالا میرود. من عاشقی را زندگی کردهام. عاشقی به حرف نیست، به توصیه و سفارش نیست، به ریختن دل است به یکباره، به چشم است به بودن است به خواستن است، به احترام است نه به شکستن و تو چه میدانی که شکسته شدن چیست و چه حالی دارد. اگر شکستی عاشقی نمیدانی. عاشقی به خواستن است، عاشقی به لحظهی اکنون است، به شبیه شدن است، به رنگ است. به اینکه با یک شعر روبهروی کسی، دلت فرو میریزد اما خودت فرونمیریزی.
به آدمی که عاشقی را زندگی کرده است و بد شکسته است اگر بگویی عاشقی کن، شبیه این است که وارد یک مجلس شوی و ببینی یک ویلن افتاده است و برداری بزنی و ندانی پرویز یاحقی در مجلس نشسته است که اگر بدانی...
۳۰ آبان ۹۳ پنجشنبه شب
من به تاثیر کلمه، خیلی باور دارم، اما خودم بارها و بارها یادم میرود و با همین واژهها زندگیم را به بازی میگیرم. به انرژی درون کلمهها معتقدم و البته معتقدم همان انرژی مادی میشود و دقیقا میشود زندگی ما به هر شکلاش. امروز غروب در میدان فلسطین کم مانده بود رانندهای، خانوادهی خودم و خودم را به دردسر بیندازم، اگر زده بود نمیمردم، اما دستکم دست و پایم میشکست یا بلایی شبیه به این. رانندهی خوبی بود بدوبیراه نثارم نکرد، مودب بود، البته متوجه نشدم تقصیر خودم بود یا او، هر چه بود به خیر گذشت. اما وقتی گذشت، داشتم فکر میکردم از خانه که زدم بیرون، یکسره داشتم این غزل علیرضا بدیع را زمرمه میکردم که کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم/ که در عروسی اموات قند ساییدم... تازه یادم افتاد پانزده دقیقه هم بود، سوزنم روی همین یک بیت گیر کرده بود و سعی میکردم به محکمی یک پادشاه اما بدبخت، کاهن دربار را صدا بزنم و از خواب بدم بگویم. کاهن آمده نیامده داشتم میرفتم که در عروسی اموات قند بسایم. حالا که به خیر گذشت اما به نظرم باید باورم یادم نرود، باورم به تاثیر واژهها...
کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم
که در عروسی اموات قند ساییدم
که روز تاجگذاریام تخت و تاجم رفت
که دستمایهی اندوه شد شب عیدم
چه پادشاه نگونبخت و بیکفایتیام
که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم
تو سرزمین منی! ای کسی که دشمن و دوست
به جبر از تن تو کردهاند تبعیدم
دلم به دست تو افتاد-زود دانستم-
دل تو پیش کسی بود-دیر فهمیدم-
تویی که غیرت مردانهی مرا دیدی
چرا تلاش نکردی برای تردیدم
در این شب ابدی کورسوی عقل کجاست؟
سر دو راهیام و بین ماه و خورشیدم....
علیرضا بدیع
پ.ن: شعر قشنگی است، دوستش دارم.
Wednesday, November 19, 2014
سر دو راهیام و بین ماه و خورشیدم...
برای دوست خوبم
به اندازهی ماه که برای خورشید غریبه است، برایت غریبهام، غریبه و ناشناس، بینام و بینشان چیزی شبیه هیچکس، به اندازهی ماه برای خورشید...هیچکسام! خورشید هیچوقت ماه را به جا نمیآورد، هیچوقت به او نمیگوید ببخشید! چقدر چهرهی شما آشناست، من شما را پیش از این جایی ندیدهام؟
من هم نمیدانم اما میگویند ماه و خورشید هم با همهی بیگانگی سالی یک بار روبهروی هم مینشینند و میایستند و با هم یکی میشوند، تو میدانی اسم این اتفاق چیست؟
آبان ۹۳
همایشِ بینالمللیِ فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل، پیش
از شروع همایش، پرسشی را مطرح کرده بود با عنوانِ چگونه فلسفهورزی کنیم؟ این فایل
همچنان باز است و ادامهدار! شاید بتوان گفت یکی دیگر از تفاوتهای این همایش دو
فایلِ همچنان بازِ آن است. یکی همین پرسش و دیگری هم ثبت تجربهی شرکتکنندگان در
همایش (که به نظر من این یکی برای برگزارکنندگان همایش، حکم همان ارزیابیِ پایان
کلاسها و کارگاهها را دارد.) ازآنجاکه پیش از این ثابت کردیم هر کس دوست دارد
از داستانی بگوید که خودش هم در آن حضور دارد، داستان از این قرار است که من نیز
برای هر دو این فایلهای باز یادداشتی کوتاه به قدر سواد و توانم فرستادم، اولی را
چند وقت پیش در اینجا گذاشتم، دومی، یعنی پاسخ به پرسشِ چگونه فلسفهورزی کنیم؟، هم اینجا به اشتراک گذاشته شده است هم در زیر میآورم.
«شانزده
سال است زیر پرسش فلسفه به چه دردی میخورد؟ کمر خم نکردهام، پرسشی که شاید در طی
شانزده سال، هزاران بار از من پرسیده شده است و هنوز هم و من تنها توانسته بودم و
میتوانم بگویم: من برای به چه دردیاش نمیخوانم. از همان ساعتهای نخستین تا
روزی که برای نخستین بار (سال ۸۵) با فلسفه برای کودکان و نوجوانان، آشنا شدم و از
آن روز تا امروز با بیش و کماش، فکر میکنم همهي مردم خودآگاه و ناخودآگاه،
روزانه، ماهانه، سالانه و در تمام عمرشان، بارها و بارها به پرسشهایی پاسخ میدهند.
از پرسشهایی که پاسخشان با بله و خیر
است تا پرسشهایی که پاسخشان از چرایی و چگونگی میگوید. این روزها فکر میکنم،
همه به نوعی استدلال میکنند، اعم از اینکه استدلالشان درست یا اشتباه باشد، همه
یک گام به سمت فلسفهورزی برمیدارند. حال با جنبشی چون، فلسفه برای کودکان، به
نامِ کودکان به کام بزرگان، به رویِ آدم بزرگها آورده میشود که به چه دلیل
استدلالشان درست است و به چه دلیل اشتباه. به رویِ آدم بزرگها آورده میشود
پرسشی که پرسیدی، پرسش خوبی نیست، باید دل به هنر پرسیدن بدهی و هنر پرسیدن یعنی
هنر پرسیدنِ پرسشهای خوب و اساسی. به آدم بزرگها یادآوری میکنیم که میتوانی
پرسشات را ارتقا بدهی، میگویم یادآوری، چون پرسشهایِ خوب کودکیاش، را از یاد
برده است. به رویِ آدم بزرگها میآوری که فلسفهورزی همین چیزهاست، همین چیزهایی
که در کودکی با تو آمیخته بوده است و هر چه آدم بزرگتر شدهای از یاد بردهای. با
این هیاهویی که فلسفه برای کودکان، در عالمِ فلسفه و غیر فلسفه بر پا کرده است،
فلسفهورزی در عمل، معنادار شده است. گاهی، براساس، تجربههای اندکم با بزرگسالان
و کودکان فکر میکنم، اگر، بدون پیشداوری، دل به آموزههای فلسفه برای کودکان
بدهیم، پیش از کودکان به ما آدمبزرگها، یاد خواهد داد که چگونه فلسفهورزی
کنیم.»
Tuesday, November 18, 2014
بابام
قاطی کاغذهایش، یک نامه پیدا کرده است، که به نامهی پسرعمهام پاسخ داده است،
اما هیچ وقت پست نکرده است. پسرعمهام جبهه بوده است، نامه داده بوده و این پاسخ
نامهاش بوده است. امیدوارم کسی شبیه ما، رزمندگان را دلداری نداده باشد. حدود بیست و پنج سال است جنگ تمام شده است.
حمید، ازدواج کرده است و دو تا دختر دارد، پاسخ نامهاش را هم هیچ وقت ندیده است.
اما نکتهی جالب توجه در این نامه، خط من است. حساب کردم، اول دبستان را تمام کرده
بودم شاید هم دوم را ! یک جا در بین نامه، بابام نوشته است بچهها هم میخواهند
برای شما بنویسند بعد خودش اسم من را نوشته است بعد من زیر اسمم نوشتم: حمید آقا
دعا و سلام برای شما دارم. اما پایانِ نامه را هم من تمام کردهام با این شعر که «نمک
در نمکدان شوری ندارد دلم طاقت دوری ندارد»
با اسمم و یک ستاره هم آخرش گذاشتم و دورش هم از این خطهایی کشیدم که در عکس میبینید.
من که هیچی از این خاطره یادم نمیآید. فقط داشتم فکر میکردم از بچگی خوشبختانه
یا متاسفانه گولهی احساس بودم.
Labels:
بابا,
بچگی هایم,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
خبر غیر رسمی
دوستان عزیز، در هماندیشیِ پژوهشگاه علوم انسانی، سهشنبه ۴ آذز، من هم قرار است، کتاب تفکر نقادانه را به شیوهی تفصیلی معرفی و دربارهی محتوای کتاب صحبت کنم. ناگفته پیداست که هر چقدر هم کتاب عالی باشد و حرفهای بسیاری بشود دربارهاش زد، بدون مخاطب، معنی نخواهد داشت. خوشحال میشوم، اگر درس و کار و گرفتاری خاصی ندارید، وقتتان را با تفکر نقادانه بگذرانید.
پ.ن: دوستانِ کارگاه، من یک بار دیگر هم مهر این خبر را داده بودم، اما به دلیل حضور مهمانان خارجی در ایران کنسل شد، دلم میخواست دوستانی هم که تهران نیستند باشند چون به انرژی مثبت تکتکشان نیاز دارم. (از راه دور هم پذیرفته میشود).
پ.ن دو: پژوهشگاه علوم انسانی سهشنبهی اول هر ماه هماندیشی دارد. جزئیات هماندیشی پیشرو هنوز بهصورت رسمی اعلام نشده است، حتما خبر رسمیاش را هم با جزئیات خواهم گذاشت.
Monday, November 17, 2014
آقای قائدی، سر کلاسهای داستاننویسی،
ادعایی دارند که بار اول که میشنوی به نظر عجیب و غیر و ممکن میآید، اما نتیجههایی
دارد که از خود ادعا، بیشتر آدم را شگفتزده میکند. در کارگاهها، به بحث داستاننویسی
در فلسفه برای کودکان که میرسی، یک دفعه یک مفهوم با رایگیری انتخاب میشود که
باید دربارهاش بنویسی، حسی که برای من دارد این است که پای پله برقی ایستادهای و
باوجود ترس و وحشت، باید خودت را بیندازی روی پلهها چون یک عالمه آدم پشت سرت
هستند که نازت را هم نمیکشند. شاید کمی لمبر بخوری و
جلو و عقب شوی، اما کم پیش میآید که سقوط کنی، معمولا با کمی تلوتلو، جای پایت محکم
میشود و به سلامت میرسی. درواقع، آقای قائدی بهجای اینکه یکسری قوانین و اصول
داستاننویسی را در چندین جلسه درس بدهند و بعد بگویند خب براساس، این قوانین
داستان بنویسید، اول میگویند بنویسید بعد، در حین نقد نوشتهات یکسری اصول را میگوید.
همین را در آموزش شنا دیدهام، برادرهایم همینطوری شنا یاد گرفتند بدون اینکه
کلاس شنا بروند، بابام یک روز، پیش از اینکه مدرسهای شوند، بردشان استخر، و هلشان
داد داخل آب، دست و پا زدند و بالا و پایین رفتند تا یاد گرفتند. اینها را گفتم که
بگویم، آقای قائدی برای این شیوه یک پیشفرض دارند که تا امروز هم به نظر میرسد
نقض نشده است، اینکه همهی آدمها میتوانند داستان بنویسند، چون همهی آدمها
داستان دارند و همه هم وقتی مینویسند داستان خودشان را مینویسند یا از جایی شروع
میکنند که خودشان ایستادهاند.
امروز عصر در یک همنشینی با کتاب
بودم. آقایی (به قول خودش دیپلم، تاکید میکنم به قول خودش) که شانزده ساعت تمام در یک کارخانه کار میکند، یعنی هشت ساعت، کار
خودش و هشت ساعت هم اضافه کار، در رقابت با نویسندهی مورد علاقهی خانماش شروع
کرده است به نوشتن، به داستان نوشتن و از همان کارخانه هم شروع کرده است. تمام مدت
که داشت صحبت میکرد، داشتم فکر میکردم، این هم یک مصداق، خارج از کارگاههای
فلسفه برای کودکان و کارگاههای داستاننویسی. حالا دیگر، هرچه آقای قائدی ادعایش
را باور دارد، من از خودش دوآتیشهترم که آدمها، همه نویسندهاند، همه داستاننویساند،
همه داستان دارند و همه اگر بخواهند میتوانند بنویسند، داستان خودشان را بنویسند
بعد داستان دیگریها هم به داستانشان اضافه میشود. فقط باید بخواهند که بنویسند،
خواستنی از جنس خواستن واقعی!
خاطراتت را بیاور
تا
بگویم کیستم...
۲۶ آبان ۹۳ دوشنبه
Labels:
...پس هستم...,
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
دیگری ها و من
Saturday, November 15, 2014
۱. من آدم امیدواری هستم! گاهی اوقات زیادی امیدوار و خوشبین، از آن آدمهایی که تا لحظهی آخر یک اتفاق بد فکرمیکنم ورق برمیگردد و عالیترین شکل ممکناش اتفاق میافتد. امشب اما احساس کردم انگار مرض امیدواری دارم، باید کمی هم نا امیدی را تمرین کنم شاید! نمیگویم اصلا نا امید نمیشوم ولی امیدواری خونم آن قدر بالاست، که نیاز به درمان دارد. امشب یک دختری در اتوبوس یک لنگه گوشوارهاش را گم کرده بود، یک کم به خانمها گفت جابهجا شوند زیر پایشان را بیند اما چون اتوبوس شلوغ بود هم خودش بیخیال شد هم خانمها. طرفهای ایستگاه آخر، که هر بار عدهی زیادی پیاده میشدند من ناخودآگاه سرک میکشیدم شاید، یکی از این برق برقیها، گوشوارهی او باشد. در یکی از ایستگاهها، این دختر که حالا با دوستش پشت سر من بود، به دوستش گفت: این خانم هنوز دارد دنبال گوشوارهی من میگردد. یکّه خوردم. خودم به روی خودم آورده شده بودم. من دایهی مهربانتر از مادر نیستم. من یک امیدوارِ افراطی هستم که تمام ساعتهایش فکر کرده است گم شدهاش پیدا میشود و هنوز هم! من یک امیدوارِ در حال انقراض هستم که تمام مدت فکر کرده است مسافرش برمیگردد و هنوز هم! من یک امیدوار ِ امیدوارم!!!!!! امشب فکر میکردم چند بار دیگر دنیا باید دقیقا و مستقیم و بیواسطه، حالم را بگیرد و توی ذوقم بزند که کمی فقط کمی نا امید شوم. امشب با خودم فکر میکردم حالِ عهد مِی نخوریِ من، به جز از امشب و فردا شب و شبهای دگر است.
۲. این بار هم میآیم، اما نه اینکه چون به تو امیدوارم، میآیم که لای جمعیت گم شوم، میآیم که ناامیدی خونم بالا رود، شاید راه درمانی برای امیدواری چهل درجهام باشد. قبول تو بردی! این بار هم میآیم، میدانی چرا؟ چون از آبان، یک خاطره طلب دارم. آن آبانِ سرشار از امیدواریم را با این آبان پر از نا امیدی درهم میکنم شاید یک امیدواری معقول، بیرون بدهد. میآیم که با همین چشمهای خودم ببینم، من هم یکی شبیه همه هستم، وقتی این همه دورم فکر میکنم با بقیه متفاوتم و همین امیدوارترم میکند. باشد میآیم، شبیه سیندرلا، مواظب کفشهایم اما هستم، اگر لنگه کفشم جا بماند، دردسراست، دوباره روز از نو روزی از نو، آن وقت تا آبان سال بعد امیدوارانه مینشینم، تا کسانات بیایند و کفش به پایم بخورد. من برای نا امیدی میآیم پس تردید نکن که مواظب کفشهایم هستم.
۲۵ آبان ۹۳ ساعتهای اولیهی یکشنبه من اما دوشنبه میآیم.
۱۵ نوامبر ۲۰۰۵ به دنیا آمد. |
سال پیش با اینیادداشت آزمایشی شروع شد، حالا سوفیای من کودکی خود را پشت سر گذاشته است و دارد نوجوان میشود، نوجوانی سن حساسی است،باید به سلامت از نوجوانیاش بگذرانماش تا جوانی و سالخوردگی پر از خاطرهای داشته باشد. سوفیای من جوان که شود من سالخوردهام و شاید هم نباشم، اما سوفیا باید باشد چه اینجا چه هر کجای دیگر چرا که اگر باید فیلسوفی کرد، باید فیلسوفی کرد و اگر نباید فیلسوفی کرد، باید فیلسوفی کرد....
پ.ن:
بهراحتی آب خوردن میتوانم فیسبوک را ترک کنم و به چشم برهم زدنی غیر فعالش کنم،
طوری که انگار نبوده است، با وبلاگم اما یکی شدهام و به این سادگیها نمیتوانم
رهایش کنم.
Labels:
...پس هستم...,
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
نیم نگاهی به خودم
Friday, November 14, 2014
پرانتزهایی
که ملاصدرا نبسته است
من زیاد
فلسفهی اسلامی، نخواندهام، تمام این سالها در حد واحدهای دانشگاهی و نه بیشتر.
این روزها، به سبب یکی از واحدهایم، بخشی از اسفار ملاصدرا را میخوانیم. متنی که به نظرم
پر از پرانتزهایی است که باز شده است و گاه بسته هم نشده است. به این پرانتزهای
باز شدهی بسته نشده که میرسم به رسم و شیوه و آداب و رسوم کلاسهای p4c ناخودآگاه در
دلم میگویم: صدرا پرانتزی را که باز کردهای ببند برگرد به پیش از پرانتز و بحث
پیش از پرانتز را ببند! یا میگویم: من با صدرا مخالفم چون پرانتزی را که باز کرده
است نبسته است یا تصور میکنم زمان ارزیابی کارش است میگویم: صدرا قوتاش این بود که محرکاش خیلی تفکر برانگیز بود. ضعفش این بود که حواسش به پرانتزهایی نبود که
باز کرده بود.
Labels:
حاشیه های فلسفه,
فلسفه,
فلسفه برای کودکان,
نیم نگاه من
Wednesday, November 12, 2014
از چیزهایی که زیاد و در طرحهای مختلف میخرم و سالهاست از خریدنشان خسته نشدهام و همچنان به وجدم میآورند لیوان و دفتر و جوراب هستند. دفتر و جوراب بمانند برای وقتی دیگر، چند وقتی است اما این گروه و سایت و طرحهایشان را دنبال میکنم، دلم میخواست همهی لیوانهایشان را داشته باشم، اما چون داشتن همهشان یکجا، امکان ندارد، تصمیم گرفتم یکی دوتایشان را انتخاب کنم. فعلا این دو تا را خیلی دوست دارم اما باز هم دست نگه میدارم شاید در روزهای آینده، شعر و طرح دیگری را هم دلم خواست. کسی چه میداند! شاید...
بابام از ترم اول دورهی لیسانس به من میگفت: خانم
دکتر! تازه رشتهام نه پزشکی بود نه دکوپزِ آنچنانی داشت، هر کس هم به آدم میرسید و میرسد میپرسید و میپرسد؟
مثلا چه کاره میشی؟ اون مثلا اولش، یعنی پیشفرض گرفته شده است و میشود که معلوم نیست چی کاره میشی! ولی یک مثالی بزن
شبیه اون چیزی باشه که قراره بشی. فعلا به این قضیه نمیپردازم، با خانم دکترش کار
دارم. شانزده سال تمام برای بابام با رشتهی فلسفهی بیآیندهای که قرار نیست چیزی
بشوم خانم دکتر بودم و همچنان هستم! چه پشتِ کنکورهایی که دادم چه پس از اینکه پذیرفته شدم. شاید در تمام این سالها
به تعداد انگشتان دستم هم فائزه صدایم نکرده است. وقتی فائزه صدایم میزند یک دفعه
تو دلم خالی میشود، حس میکنم از دستم دلخور است، ناراحت است، حس میکنم میخواهد
یک حرف جدی و خیلی مهم بزند، معذب میشوم، شانزده سال است خانم دکتر، یک اسم خاص
است نه صفتی غرورآفرین. اگر شما را حسن و حسین و فاطمه و فائزه و منصور و میثم و علی
و هر چیز دیگری که اسمتان است صدا کنند احساس غرور میکنید؟ نه که نمیکنید من هم
با خانم دکتر اینجوری قاطی شدهام، از سالها پیش فکر میکردم چقدر خوب است که تمام
این سالها بابا، ناخواسته غرور ناشی از این دو کلمه را که ممکن بود زمانی گریبانم را بگیرد شکسته است. چقدر خوب است
که بابا ناخواسته، خانم دکتر را این قدر برایم معمولی کرده است. آن قدر معمولی که الان تلاش کردهام فائزه
باشم و از بیرون و بالا نگاه کنم که خانم دکتر بودن ممکن بود چقدر غرور کاذب و
بیخود داشته باشد که بهسختی بتوانم خودم را از چنگش رها کنم. حالا اگر روزی در
زندگیم خانم دکتر شوم انگار تحصیل حاصل است، انگار یک گزارهی اینهمانی است شبیه
انسان انسان است. اگر روزی کسی بیاید و بگوید: فائزه خانم دکتر است انگار میگوید: خانم دکتر خانم دکتر است از جنسِ فائزه فائزه است.
Labels:
...پس هستم...,
بابا,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاهی به خودم
تهران، آبان ۹۳ |
Tuesday, November 11, 2014
امروز رفتم دیدن دکتر فریدزاده، صبح که از خانه میآمدم بیرون، فکر نمیکردم شب که دارم برمیگردم کلی ایده به ایدههای فلسفهی کودکیم اضافه شده باشد. دربارهی موضوع پایاننامهام صحبت کردیم و البته دربارهی فلسفه برای کودکان. برایم بسی باعث شگفتی بود که نه تنها، تسخرزنان، فلسفه برای کودکان را رد نکردند که هر چه گفتند در سازگاری کامل با روح فلسفه برای کودکان بود. منِ میرزابنویسِ کاتبْ، که مو به مو هر چه به p4c مربوط میشود را مینویسم. هیچی از حرفهایشان را ننوشتم. بارها، همزمان به ذهنم رسید از همین جا هم شروع کنم خوب است اما از ترس اینکه کلمهای را در حین درآوردن کاغذ و خودکار از دست بدهم، از جایم جم نخوردم. «بازیگوشی فلسفی، چیزی است که در کودکان هست و بزرگسالان ندارند.» این تنها یک جمله از آن همه حرفهایی بود که پر از شور فلسفی بود. ایدهای بسیار ناب و جذاب داشتند، که در تمام راه فقط داشتم به دعای همیشگیام فکر میکردم. دعایی که وقتی خیلی به وجد میآیم و احساس میکنم، کلی کار است که باید سر و سامانشان بدهم، در حق خودم میکنم: خدایا فقط زنده بمونم که خیلی کار دارم.
Monday, November 10, 2014
18 مهر ۹۳، تهران |
Sunday, November 09, 2014
Saturday, November 08, 2014
اثر خودم، آبرنگ، احتمالا سال ۷۶ یا ۷۷ |
چند تا کار را در نظرم دارم برای اینکه اگر یک دورهای از قیل و قال درس و بحث و مدرسه دلم گرفت، یک چند نیز خدمت ایشان را بکنم و بروم سراغشان دوباره! یکی از آن کارها نقاشی با آبرنگ است. این نقاشی اولین کار آبرنگی بود که کشیدم، در اوجِ اینکه، شبیه خیلی کارهای دیگر، میگفتم: من نمیتوانم نقاشی کنم، بنفشه یک کارت پستال، یک مقوا و آبرنگ خودش را داد و گفت: میتوانی! هنوز هم نمیدانم استعداد نقاشی دارم یا نه؟ اما واقعا کار با آبرنگ کار لذت بخشی است که لذتش را پانزده، شانزده سال است از خودم دریغ کردهام.
Friday, November 07, 2014
آخرین کارگاه، از کارگاههای همایش بینالمللی
فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل
۱۸ مهر ۹۳ جمعه عصر، دکتر یحیی قائدی
ضعف و قوتهای داستان من پای تخته نوشته شده است.
|
۱۸ مهر ۹۳، مفهومهایی که از شنیدن این داستان به ذهن مخاطبان رسید. |
آخرین کارگاهی که شرکت کردم، کارگاه
داستان نویسیِ آقای قائدی بود. ابتدای جلسه، آقای قائدی از بچهها خواستند داستان
را در یک جمله تعریف کنند و بعد هم هر کس تعریف خودش را خواند. بعد از خواندنِ بچهها،
توضیح دادند که تو اکثر نوشتهها، فکر میکردید داستان، نوشتهای خاص است که یکی
مینویسه! داستان، فرم ادبی، که عدهای خاص مینویسند نیست. شاید این هم در طول
زمان به انحراف رفته است. همه داستان دارند هیچ نویسندهای پیدا نمیکنید که
داستانهاش، داستان خودش نباشد. نویسندهای که مشهور شده، داستان خودش را نوشته.
داستان خودش را مینویسه، چاپ میکنه، پول میگیره. کسی که تو حوزهی فبک کار میکنه
باید بتونه داستان را بفهمه و داستان بگه. هر کدام از ما بر اساس داستان خودمون
جهان را میبینیم و تعبیر و تفسیر میکنیم. در صورتی جهان را میفهمیم که با
داستان ما جور در بیاد، وقتی با داستان ما جور در نمییاد مشکل پیدا میکنیم. اگر
بخواهیم چیزی را به کسی یاد بدهیم یا بفهمانیم باید در داستانش باشیم یا کاری کنیم
آن فرد بیاد در داستان ما. در مدرسه تا
ریخ هیچ ملتی را نمیتونی یاد بدی مگر اینکه
آن فرد، در تاریخ باشه یا تاریخ، داستان اون فرد باشه. داستانِ ما داستان کودک
نیست. ما باید به بچهها فضا بدهیم که داستانِ جغرافیاش را بگوید. هر کس یک جایی
بوده با شرایطی حالا برگشته ما جغرافی میگوییم کسی که تو کویر است داستان کویر
توش نیست. از چیزی که برایش معنی ندارد دفاع هم نمیکند. کتاب من اگر اینها توش
باشه خیلی فرق خواهد کرد من طبیعت را در آغوش میگیرم. چرا ما نویسندهی جغرافی
خودمون نباشیم؟ کودک را کودک بنویسه. یک نفر اول باید بتونه تاریخ خودش را بنویسه
بعد بفهمه تاریخ یعنی چی؟ هر کس اگر در داستانش قرار گرفت میتونه ارتباط برقرار
کنه. چقدر پایبند واقعیت آنچه هستی، هستی؟
۱۸ مهر ۹۳، پرسشهایی که میشد دربارهی ترس پرسید. |
داستان همایش را جوری میگی که تو، تو
وسطش باشی. قصهاش را جوری میگه که خودش توش باشه. چرا ما در طی سالها تلاش
کردیم داستان آدمها را ازشون بگیریم؟
فلسفهورزی و فلسفه برای کودکان بر
داستان و روایت استوار است، معنایش این است که داستانهای اصلی فلسفه برای کودکان
باید داستانِ کودکان باشد، به همین خاطر، آنچه لیپمن نوشته است دربارهی دانشآموزان
و معلمان است و جایی که بچهها ارتباط دارند یعنی مدرسه. بچهها شخصیت اصلی آنجا
هستند. داستانی بنویسی که همین رخدادهای مدرسه را توش بنویسی. بچه میفهمه!
رخدادهایی است که بچه هر روز تو مدرسه باهاش ارتباط برقرار میکنه. آدمها در
داستاناند با داستان زندگی میکنند، بهسختی میتوانی آدمها را از داستان خودشان
جدا کنی. من میتوانم به داستان شما نزدیک شوم اما بهسختی! نمیشه داستانهامون
جابهجا بشه اما میتونیم یک نوع قرابت ذهنی پیدا کنیم. آدمهایی که زور میزنند
از داستانشون کنده بشوند نچسب میشوند. آدمها نمیتوانند از داستانهاشون بکنند.
داستانات را ازت میگیرند بعد میگویند بیا طرفدار محیط زیست بشو. اگر بچهها
فهمیدند تاریخ یعنی همین محیط زیست، یعنی اگر بچهای فهمید تاریخ خودش مهمه بعد میفهمه
که تاریخ شهرش، کشورش و حتی جهان مهم است.
آقای قائدی بعد از این مقدمه دربارهی
داستان، از هر کس خواست یک مفهوم بگوید و بعد رایگیری کردند که دربارهی کدام
واژه داستان بنویسیم. به طرز عجیبی ترس رای آورد. این برای من عجیب بود که در
کارگاههای تابستان هم وقتی از بین سی، چهل واژه رای گیری کردیم ترس رای آورد و
حالا هم با آدمهای متفاوت در یک محیط متفاوت از بین سی، چهل واژه ترس رای آورد.
(این احتمالا یک نشانهی جدی جامعهشناسی و مردمشناسی است که تحلیلاش از پس
فلسفهخواندهها بر نمیآید. جامعهشناسها بگویند چرا؟) خلاصه که من داستانم را
شبیه داستانی که در کارگاه نوشته بودم شروع کردم اما در میانه و پایان تفاوتهایی
داشت که دست خودم نبود، خودش میآمد و اینی شد که در ادامه میآید.
عنوان داستان: ترس
«صدای جیغ بچهها، کلاس را پر کرد،
سوسک... سوسک... تا به خودم بیایم چند نفری روی نیمکتهایشان بودند و یکی دو نفر
هم بدون توجه به حضور من در راهرو ایستاده بودند. باوجوداینکه خودم حسابی ترسیده بودم با
صدای بلند گفتم: بنشینید سرجاتون و سوسک را پشت سطل آشغال کلاس گیر انداختم و با
پا له و لوردهاش کردم. از بچهها پرسیدم به نظرتون ترس از سوسک واقعیه؟ سونیا
گفت: بله خانم مگه میشه الکی باشه. گفتم: حالا هر کس توی دفترش بنویسه از چی میترسه؟
ستاره: خانم از سوسک و از دزد
فرامهر: من از بابام و از سوسک
سعیده: خانم ما از تاریکی و از سوسک میترسیم.
زینب: خانم سوسک، فقط از سوسک میترسم.
آمنه: خانم ما از هیچی نمیترسیم.
سونیا به آمنه: دروغگو، پس چرا بالای
میز بودی؟
آمنه: من اول نفهمیدم سوسکه، همه جیغ
زدن منم ترسیدم رفتم بالای میز.
گفتم: بچهها بحث نکنید. فقط به پرسش
من پاسخ بدین و رو کردم به فاطمه، تو بگو!
فاطمه: خانم ما از بلندی و از سوسک میترسیم.
مرضیه: خانم ما از سوسک میترسیم، ولی
مامانمون میگه: من از آیندهی این بچه میترسم. خانم دادشمون و میگهها. خانم
آینده ترس داره؟
پیش از اینکه پاسخ مرضیه را بدهم، زنگ
خورد، گفتم: بچهها برای جلسهی آینده هر کس بنویسه از چی میترسه و در یک جمله هم
بنویسه چرا میترسه. به مرضیه هم گفتم:پرسشات بمونه برای جلسهی آینده دربارهاش
حرف میزنیم.
از کلاس که میاومدم بیرون، از تصور
اینکه اجزایی از سوسک به کف کفشم چسبیده باشد، چندشم شد. با خودم گفتم: کاش با پا
لهاش نکرده بودم. با سطل آشغال هم میشد از شرش خلاص شد.»
هر کس داستانش را خواند و طبق معمول هر
کس باید به داستانی که شنیده بود امتیاز بدهد. قرار شد دربارهی داستان من با
هشتاد امتیاز بحث شود. اول نکات ضعف و قوت آن را گفتند که به دلیل طولانی شدن مطلب
از آن میگذرم. بعد آقای قائدی گفتند هر چند تا مفهوم که با شنیدن این داستان به
ذهنتون میرسد را بنویسید و بگویید. حدود سی تا مفهوم پای تخته نوشته شد بعد
دربارهی یکی دو تا از مفهومها خواستند
که هر چند تا پرسش به ذهنمون میرسد بنویسیم. و بعد توضیح دادند که ذهن
مردم کنترل نمیشه، قصه را میخونه و چیزهایی به ذهنش میرسه. اگر این قصه چنین
توانایی را داشته باشد احتمالا قصهی خوبی خواهد بود. این کار برای بچهها نیست
برای مربی این کار را میکنیم اگر مربی فکر کند قصه به درد نمیخورد، کتاب راهنما
داشته باشد که این مفهومها منطقا میتواند در قصه وجود داشته باشد اگر داستان را
خواندیم و مفهومی ازش درنیامد بدونیم منطقا چنین مفهومهایی در آن هست. مفهوم یعنی
کلی. چیزی مفهوم نیست که زیر آن هیچ مصداقی را نشود قرار داد. حداقل چند چیز را بر
اساس یک ویژگی بتونی زیر یک اسم یا نام ببری. اگر از داستانی مفهوم کشیده بشه
بیرون، داستان فراموش میشود و آن مفهوم میماند.
حدود بیست تا پرسش دربارهی مفهوم ترس
نوشته شد و آقای قائدی توضیح دادند که پرسشها را بررسی میکنیم، پرسشهایی را به
بحث میگذاریم که فلسفی باشند. بعضی پرسشها را دانش ما پاسخ میدهند، پرسشهایی
که پاسخ آنها مناقشهآمیز نباشد و بشود از کسی پرسید یا پاسخاش را در کتاب پیدا
کرد به درد ما نمیخورد.
قصه را میخوانیم، بچهها ازش یک پرسش
اساسی میکشند بیرون و دربارهاش بحث میکنیم. بدترین کار استفادهی مستقیم از
کتاب کار است. اگر بخواهیم تفکر بچهها را تعمیق ببخشیم میتوانیم تمرینهایی را
ترتیب بدهیم که از طریق آن تمرینها بچهها با ترس مواجه شوند. در پایان هم از بچهها
خواستند که تمرینها یا فعالیتی را دربارهی ترس برای بچهها طراحی کنند. بعد هم
چند نفر تمرینهایشان را خوانند و آخرین کارگاه هم در غروب جمعهی هجدهم مهر به خیر
و خوشی به پایان رسید.
پ.ن: داستان را که تایپ میکردم، خیلی چیزهای تازه به ذهنم میرسید و دوست داشتم بخشهایی از داستان را عوض کنم، ولی به دلیل اینکه گزارشی دربارهی آن روز مشخص بود، مقاومت کردم و عین همان چیزی که در کلاس خواندم را اینجا گذاشتم.
عمهی بچهی آقای برادر در اتوبوس، کنار پنجره آبان نود و سه |
Labels:
پدیده ای به نام عمه,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
من یک عمه هستم
Wednesday, November 05, 2014
ترس و لرز
۱
صبح بود،
از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، در آینه به سر و وضع خود نگاهی انداخت، به نظر
عاشق میآمد. رفت و دید و برگشت، شاد و عاشق.
۲
صبح بود،
از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، در آینه به سر و وضع خود نگاهی انداخت، به نظر
خسته میآمد. رفت و دید و برگشت، نا امید و خسته.
۳
صبح بود،
از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، در آینه به سر و وضع خود نگاهی انداخت، به نظر
عاقل میآمد. با خود گفت: اشتباه است، به دنبال یک اتفاق راه بیفتی اشتباه است،
تمام راه با خود گفت اشتباه است، ندید و نگفت و نشنید، از همان راهی که رفته بود
برگشت، راضی و عاقل.
۴
صبح بود،
از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، در آینه به سر و وضع خود نگاهی انداخت، به نظر
افسرده میآمد.
رفت و دید و برگشت، نگران و افسرده.
۵
صبح بود،
از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، در آینه به سر و وضع خود نگاهی انداخت، به نظر
مُرَدد میآمد.
با خود هیچ نگفت. رفت و دید و از سر دو راهی برگشت، غمگین و مُرَدد.
۶
صبح بود،
از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، در آینه به سر و وضع خود نگاهی انداخت، به نظر
دلتنگ میآمد.
رفت و دید و برگشت، تنها و دلتنگ.
۷
صبح بود،
از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، در آینه به سر و وضع خود نگاهی انداخت، به نظر
او میآمد.
پیش از آنکه برود و ببیند و برگردد همه او بود خود او!
پانزدهم
آبان ۹۳ پنجشنبه صبح
پست مرتبط (و میگذرم از همهی پستهای مرتبط دیگر): پانزدهم آبان نود و دو
هفت
مدتی است به دنبال یک جا کلیدی که عدد ۷ باشد میگردم یا حتی یک آویز کیف که بهجای عروسک عدد ۷ باشد. پیدا نکردم که نکردم. تصورم این بود که چون عدد هفت یک عدد دوستداشتنی و پر رمز و راز است بهراحتی پیدا میکنم، این آخریها فارسی و انگلیسیاش هم مهم نبود، اما پیدا نکردم. تقریبا به هر مرکز خریدی در تهران سر زدم و آخریاش امروز، میلاد نور بود. به نظرم باید دست به دامان یک نجار یا یکی از دوستان و آشنایان هنرمند دور و برم بشوم که یک هفت خوشگل برایم درست کند. به نظرم هفت حرفهای بسیاری برای گفتن دارد.
Labels:
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
دو سه سال
پیش از جایی ایمیلی دریافت کردم که پیدایتان نیست؟! و در ادامه هم خواسته بودند به
نتیجهی یک پایاننامه که در حوزهی فلسفه برای کودکان بود نگاهی بیندازم و اگر دربارهاش
چیزی به ذهنم میرسد دریغ نکنم. در پاسخ آن ایمیل نوشتم به محض اینکه تکلیف کنکورم
معلوم شود از کنج عزلت بیرون میآیم. حالا احساس میکنم طوری تخته گاز از کنج عزلت
زدهام بیرون که میترسم حواسم پرت شود و به ته دره سقوط کنم. هنوز راه زیادی
نرفتهام باید کمی از سرعت خود بکاهم و حواسم به پیچهای تند و هوای گاه مهآلود و
گاه بارانی باشد، سالم رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
Tuesday, November 04, 2014
تجربههای شرکتکنندگان در همایش بینالمللی فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل را اینجا بخوانید.
و تجربهی خودم:
یک روزی، یک جایی، از یک کسی شنیدم که
اگر بخواهی هفت، هشت ده ساعت سخنرانی کنی نیاز به هفت، هشت دقیقه مطالعه هم نداری،
اما اگر بخواهی پنج دقیقه سخنرانی کنی، دستکم به هفت هشت ساعت مطالعه نیازی داری!
آن روز هیچ درک درستی از این جمله نداشتم و بارها تلاش کردم مصداق آن را پیدا کنم،
گاهی هم به مناسبتهایی در نوشتن و صحبت کردن این نقل قول را استفاده میکردم.
اما در این همایش، تازه متوجه شدم یعنی چه؟ درواقع، هر چه افکار ما منظمتر،
منطقیتر و عمیقتر باشد بهراحتی میتوانیم در کمترین زمان ممکن هم، دربارهاش
صحبت کنیم. وقتی از نگارندههای محترم و فرهیخته خواسته میشد، در یک جمله ادعای
خود را بگویند، ادعایی که دربارهاش مقاله نوشته بودند و زیر عنوان میزگرد مربوطه
قرار میگرفت، تازه متوجه شدم در پنج دقیقه سخنرانی کردن یعنی چه؟ پیش از این فکر میکردم، مگر میشود سخنرانی
وجود داشته باشد که برایش ساعتها و ساعتها مطالعه کرده باشی اما تنها بتوانی در
چند دقیقهی کوتاه دربارهاش حرف بزنی و این همایش نشان داد که بله میشود!
نکتهی دیگری که برایم جالب بود این
بود که در این همایش خبری از سخنرانیهای کسالتبار همایشهای دیگر نبود. بارها و
بارها گزارشگران اخبار بیست و سی، گزارش همایشهایی را پخش کردند که شرکتکنندگان
آن به خوابی عمیق فرو رفته بودند و روی این تصاویر هم گنجشک لالا را گذاشته بودند.
به نظرم در این همایش، چه کسانی که در میزگردها بودند و چه کسانی که در سالن بودند
و حتی کسانی که مخالف این شیوه بودند، در اوج بیداریِ فلسفی بودند.
دلم میخواهد اگر روزی مامان شدم، شبیه مامان خودم باشم، بهجای اینکه برای بچهام مامان باسوادی باشم، مامانی باشم که بصیرت داشته باشد. وحیده، گاهی اوقات پس از مهمانیهایی که من نبودم و فقط مامان بوده است یا پس از برخی اتفاقهای خاص، وقتی چیزی را برایم تعریف میکند و من بیاطلاعم میگوید: مگر مامانت بهت نگفت؟ میگویم: نه! میگوید: وا فائزه پس شماها چی بهم میگید؟ پرسشاش درست است ما خیلی حرف میزنیم اما حرفهایی که شاید اگر عقل داشتم و هر بار ضبط میکردم میشود و میشد از آن یک جنبش راه انداخت. هیچ وقت نفهمیدم مامان اینهمه حرف خوب و عاقلانه را بر مبنای چه فلسفه و چه مکتبی میگوید. هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نصیحتم نکرده است، بینمان بیشتر گفتوگو و گفتاشنود بوده است. بیشتر هم سر میز صبحانه، اگر خانه باشم، این اتفاق میافتد. ازاینهمه، گفتوگو فقط یک بار یادم بود که بدون اینکه مامان متوجه شود حرفهایمان را ضبط کنم. اگر تا پایان عمرم سواد دانشگاهیام میلیونها بار بیش از امروز باشد احساس نخواهم کرد کار بزرگی کردهام اما اگر در پایان عمر احساس کنم، توانستهام فقط یک درصد شبیه او باشم، میلیونها بار به خودم خواهم بالید.
Monday, November 03, 2014
Sunday, November 02, 2014
یک دوستی داشت، نوشتههام و ادعاهام و نقد میکرد، من که پاسخ میدادم با کنایه میگفت: تو الان داری به منتقدت گوش میدی؟
میدانم با این همه نقل قول و ادعا و آغوش گشوده به سمت مخالف و داد سخن دادن دربارهی تاب آوردن در برابر مخالف، چقدر کار خودم را سخت کردهام، اما من هم در حال یادگیری و تمرین کردن هستم و تفاوتام شاید فقط در این است که دربارهشان یک چیزهایی هم مینویسم، مینویسم که یادم بماند، اگر یادم میرود یا عالم بیعمل و زنبور بیعسل را برایتان تداعی میکند به بزرگی خودتان ببخشید. راستش من هم تازگیها دارم میفهمم در عالم چه خبر است.
آن پیلگرن، (Ann Pihlgern) گفت وگوی سقراطی |
کارگاه آن
پیلگرن ( Ann S
Pihlgern) با عنوان گفتوگوی سقراطی
آن پیلگرن (Ann S Pihlgern) |
جمعه صبح، هجدهم مهر ۹۳
یکی دیگر از کارگاههایی که در حاشیهی
همایش شرکت کردم، کارگاه خانم پیلگرن بود با عنوان گفتوگوی سقراطی، ایشان پیش از
اینکه کار خود را آغاز کنند تمرینی را با ما انجام دادند که به آن stand-Up-philosophy
میگفتند. یکسری از واژهها را نمایش دادند و
گفتند که مثلا در فلان کشور در برابر فلان حرکات یک واژه قرار دادهاند، واژهای
که اگر بخواهی معنایش را بگویی در یک کلمه نمیتوانی بگویی و باید همهی آن حالات
و حرکات را توضیح بدهی. بعد از ما خواستند دو نفر دو نفر بشویم و یک امری را که
واژهای در برابرش نیست توضیح دهیم حالات و حرکاتی که هیچ واژهای معادلش نباشد.
من و همگروهیام گفتیم بعضی پدر و مادرها، عروس یا داماد خودشان را از بچههایشان
بیشتر دوست دارند، خیلی بیشتر دوست دارند و عشق و علاقهی مادر و فرزندی هم نیست
نمیدانیم اسمش چیست. پیلگرن پسندید. چند گروه دیگر هم چیزهایی گفتند. پیلگرن
توضیح داد که این کار و کارهایی شبیه این پیش از اجرای کارگاه باعث میشود ذهن از حالت رخوت و روزمرگیاش رها شود و به سطح بالاتری بیاید و چون کارگاه ما صبح اول وقت بود، شما دیشب که
خوابیده بودید و صبح که بیدار شدید و اینجا آمدید هنوز در هپروت هستید و ذهنتان در
پایینترین سطح از سطوح خودش قرار دارد. پس از این خواست عدهای برویم دور میزی که
قرار بود دور آن گفتوگوی سقراطی را اجرا کند. عدهای دور میز رفتیم، او یک شعر
از مولانا به ما داد و از ما خواست زیر جملهای که به نظرمان مهمتر است خط بکشیم. من
زیر این جمله را خط کشیدم: Most Minds do not live in the
present بعد ما به رسم ایزابل برای گفتن جملهمان دستمان را
stand-up-philisophy |
برگردیم به کارگاه، سری دوم کسانی که
دور میز نشستند قرار بود دربارهی داستانی بحث کنند که عنوانش این بود: خدا میرسونه!
چون داستان طولانی بود پیلگرن خودش داستان را تعریف کرد و انصافا هم عالی تعریف
کرد و داستان خیلی قشنگی هم بود. بحثها و گفتوگوهای خیلی قشنگی بین بچهها در
گرفت یک جاهایی دلم میخواست جزء این گروه دوم بودم و در بحثها شرکت میکردم. این
کارگاه هم با پرسش و پاسخ به پایان رسید.
شعر مولانا به عنوان محرک کلاس |
Subscribe to:
Posts (Atom)