از یک جایی به بعد که نمیدانم از کجا
و چه موقع بود احساس کردم، باید تمام تلاش خود را بکنم که تک بعدی نباشم. به نظرم
آمد اگر عالم از جمع اضداد ساخته شده است و این همه زیباست میشود جمع اضداد بود و
در عین حال زیبا بود. زیبایی به هر معنایی که در ذهن هر کسی هست. تصورم این بود و
البته هست که اگر تا پایان عمر بخشی از نحوههای بودنم را تعطیل کنم، بخشی از روحم
تعطیل شده است. هنوز فرسنگها با چیزی که در ذهن خودم ترسیم کردهام فاصله دارم. اما
همان روزهایی که به این قضیه فکر میکردم اولین نتیجهاش در وبلاگم دستهبندی
موضوعات بر اساس تجربههای زیستهام و تجربههای روحی و عاطفیام بود. درس و
فلسفه میتواند همان قدر مهم باشد که ورزش
و رقص و موسیقی، بیحوصلگی و رها بودن همان قدر مهم است که عاشق بودن و شاد بودن.
عمه شدن عالمی را برایت نمایان میکند که با دختر کسی بودن متفاوت است. هنر و
نقاشی و چیدن اتاقات همان قدر مهم است که وقتی یک آدم مهم را ملاقات میکنی. مهمانیهای
زنانه میتواند به اندازهی خواندن کتاب لذتبخش باشد. خدا، دعا، مذهب (به هر
شکلاش) و بیمذهبی همان اندازه بخشهایی از روانات را به پیش میبرد که ادبیات و
شعر و نوشتن. و همه و همه و خیلی بیشتر از اینها بر روی هم نحوهی بودنت را شکل میدهد.
شاید این نوع نگرش گامهایت را کندتر کند
که میکند. مثلا کسی که شبانهروز درس میخواند ممکن است پنج سال زودتر از تو با
معدل عالی دکترا بگیرد اما بیتردید مجبور شده است یک قسمتهایی از نحوههای دیگر
بودنش را نادیده بگیرد. من اگر بچه داشتم برای نمرهی پانزده بهش جایزه میدادم
اگر به جای آن پنج نمره هفتهای یک کتاب غیر درسی میخواند و هر روز از خودش و
زندگیاش مینوشت. بعضیها، گاهی از نوشتههای من تعبیر به پراکنده نویسی میکنند و
گاهی با ادبیات خاص خود اینجا را شبیه همنشینیِ خاله خانباجیها میدانند. اما من میخواهم
بگویم اگر همهی اینها (و خیلی خیلی خیلی خیلی بیشتر از اینها که من اسم
نبردهام) بر روی هم انسان نیست پس چیست؟
No comments:
Post a Comment