ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, November 12, 2014

تهران، آبان ۹۳
تمرین‌های زبانم را حل نکرده بودم، برای همین به محض اینکه نشستم داخل اتوبوس کتاب‌هایم را یکی پس از دیگری درآوردم به تمرین حل کردن. خانمی کنارم نشسته بود که سنگینی نگاهش را روی کتاب‌ها و حرکاتم حس می‌کردم، وقتی آخرین کتاب را داخل کیفم گذاشتم بی‌درنگ گفت: چه درس‌ خواندنی؟!!! نگاهش کردم یک چشم‌اش نیمه بسته بود و یک چشم‌اش سالم. منتظر نماند که من چیزی بگویم گفت شش نفر بودیم عمل کردیم، پنج تا مرد بودن و من، همه کور شدیم. با تعجب گفتم چرا؟ گفت: یکی می‌گه اتاق آلوده بوده، یکی می‌گه چیزهایی که استفاده کردند، یکی می‌گه دستگاه‌ها، چه می‌دونم هر کی یک چیزی می‌گه. شکایت کردیم، یک پولی گفتند شهر ری به حساب بریزیم اینجا تحویل بدیم. یک پیرمردی را نشانم داد که جلو نشسته بود گفت دوتایی راه افتادیم از صبح هر کاریش یک طرفه. گفتم عمل چی بود؟ گفت آب مروارید، ولی بعدش عفونت کرد برای خارج کردن عفونت، فرستادنم فارابی سه ساعت عمل‌ام طول کشید. گفت الان هر شش نفر شکایت کردیم ولی همش باید پول بریزیم و برگه ببریم این ور و اونور. باز به همون پیرمرد اشاره کرد و گفت: یک حقوق بازنشستگی داره کلی تا الان خرج کرده، گفت عمل آب مرواریدم چهار میلیون و پونصد شد، بعد هم گفت خدا را شکر من زود متوجه شدم ولی چشم‌های اونای دیگر را تخلیه کردند. پیاده که شدیم داشتند از یک موتور سوار آدرس می‌پرسیدند ازشون عکس انداختم. همه‌اش رنج بود، همه‌اش یک نوع مظلومیتی که نمی‌دانستی دقیقا بری الان یقه‌ی کدام ظالم و بگیری. بعضی رنج‌ها آن‌قدر عمیق‌اند که هر چی درباره‌شان بنویسی سطحی است، شبیه رنج تخلیه‌ی چشم پنج تا آدم و نابینا شدن یکی، فقط بر اثر سهل‌انگاری، شبیه رنج اسید پاشی. چه بنویسی؟ چگونه بنویسی؟ چه بگویی و چگونه بگویی؟ که نوشته‌ات ‌ و گفته‌ات هم وزن رنجی باشد که آن آدم‌ها دارند می‌برند؟؟؟

No comments: