هماندیشی، یکشنبه دوم آذر ۹۳، دانشگاه خوارزمی
۲ آذز ۹۳ دانشگاه خوارزمی |
دیشب سه ساعت خوابیده بودم شاید هم کمتر و از صبح زود تا ۳ بعد از ظهر دانشگاه و دنبال چند تا کار ضروری، رسیدم خانه نهار خوردم گفتم یک چرت میزنم میروم هماندیشی و بعد هم ساعت هفت کلاسام را. اما مگر چشمم باز میشد، چرتم شده بود خواب عمیقی که وقتی میخوای ازش جدا شی خودت را برای همهی علاقهمندیهات سرزنش میکنی و من همچین حالی داشتم. که چی بشه فلسفه؟ ولی وقتی رفتم و نشستم و شنیدم و نوشتم، در راه کلاس ساعت هفتم داشتم فکر میکردم واقعا شیطان چقدر موذی است چه حرفهایی که به زبان آدم نمیآورد، آخر مگر میشود بیفلسفه و فلسفیدن صبح را شب کرد.
با پانزده دقیقه تاخیر رسیدم ولی رسیدم، سحر از بچهها خواسته بود، خودشان را معرفی کنند و هنوز در مرحلهی معرفی بودند. بعد هم آفای قائدی و دانشجویانشان آمدند و یک مهمان ویژه هم داشتیم. صبا یازده ساله.
۲ آذر ۹۳ دانشگاه خوارزمی |
یکی از کسانی که برای اولین بار آمده بود خواست که دربارهی ضرورت فلسفه برای کودکان صحبت کنیم و قرار شد هر کس یک جمله بگوید. خیلی دلم میخواست بیشتر از یک جمله حرف بزنم چیزهای مختلفی در دفترم نوشتم اما در نهایت گفتم ضروری است چون باعث خوداصلاحی میشود. به صبا ( همان دختربچهی۱۱ ساله) که رسید نظرش را پرسیدند داشت فکر میکرد که شهربانو از طرف صبا جملهای را گفت که من چون در اون لحظه فکر نمیکردم همین به نظرخواهی گذاشته شود جملهاش را ننوشتم آقای قائدی به صبا گفت شهربانو در مورد تو درست گفت، او هم گفت یک کمی. بعد یکی یکی از همهی ما پرسیدند چرا شهربانو جای صبا صحبت کرد.
معصومه: وکیل وصی
من: قیم، فکر کرد یک دردی دارد که باید به دادش برسد.
صمدی: حس مادرانه
آزاده: ناجی که قصد نجات نداشت
صبا یازده ساله، مهمان هماندیشی |
مولود: مثل پدر و مادرها
مریم: بهتر بود نمیکرد
سحر: مادر و مربی پیش از آشنایی با P4C
الناز: مادرانه
و بعد از این گذشتیم این نشان میداد و نشان میدهد ما کمترین اطمینان فکری را به کودکان و بچهها داریم و در ناخودآگاه تاریخی ما ضبط شده است که بچهها کمتواناند و به ما نیاز دارند. ما گاهی آنها را تا جایی وابسته به خودمان و بیدست و پا بار میآوریم که یاد خاطرهای افتادم که شاید چندین سال پیش آقای ناجی تعریف کردند. یکی از بچههای اقوام در جمع و سر سفره از مادرش پرسیده بود مامان من قرمه سبزی دوست دارم؟
بعد سحر تجربهای از خودش گفت (سحر با بچههای ۳ تا ۶ سال کار میکند) و گفت احساس میکند بچهها برای دلیلآوردن به رقابت افتادهاند و از فکر کردن به فضای رقابتی رفته است. پرسشاش این بود که آیا اینکه بچهها در این فضا با هم رقابت کنند خوب است یا بد؟
هر کس که نظری داشت نظرش را گفت و آقای قائدی بحث را اینگونه جمع کردند که در فلسفه برای کودکان همه چیز دسته جمعی است، گوش دادن دست جمعی است، استدلال دسته جمعی است، اگر رقابت اینگونه باشد که من سه بار حرف زدم پس من ارزشمندترم این نقض قواعد است. ما قاعده داریم که شما انتخاب کن/ کسانی که کمتر حرف زدند صحبت کنند و ... طبق قاعده همه باید مشارکت کنند اینجا بحث کمتر و بیشتر گفتن نیست، بچه باید آخر سر بگوید ما به کمک هم بیشتر حرف زدیم. اگر بچه منم منم کرد یک جای کار میلنگد. قلب فلسفه برای کودکان، اجتماع پژوهشی است، یک عده آدم جمع میشوند دور هم که یاد بگیرند نه اینکه برای هم کُرکُری بخوانند. فلسفه برای کودکان این نیست که تسهیلگر بگوید آفرین به فلانی که دوبار جرف زده است. بجث مچگیری یا تشویق الکی نیست. اگر کسی چیزی میگوید و ما مخالف را جستجو میکنیم، هدف، رو کم کنی نیست میخواهیم بگوییم ببین چون گوش ندادی. ولی همین هم میچرخه یعنی یک بار من گوش ندادم یک بار تو گوش ندادی یک بار دیگری. بهتدریج جا میافته اینها اذیت نیست، مچگیری نیست. ما حتی بحث نمره هم نداریم. اتفاقی در درون ما میافتد اگر پنج بار گوش نداده بودم فکر میکنم باید یک کاری بکنم. جمع مکانیزمی دارد که شما را وادار میکند باهاش بری بالا و در نهایت هر کس باید با فکر و ایدهی خودش برود بیرون. رقابت درونی است. این هدف فلسفه برای کودکان است. رشد روابط فردی و میان فردی. تو را هم به تنهایی رشد میدهد هم با دیگران. اینکه به شما میگوییم یک جمله برای این است که مردم حال ندارند به حرفهای ما گوش دهند تو دفاع تو سیاست تو جامعه، وقتی تو جمع بارها این اتفاق افتاد که یک جمله ساده را نمیفهند من یاد میگیرم باید ساده و شفاف و روشن بگویم. بعضیها هستند مردم همیشه باهاشون دچار سوتفاهم میشوند چون زیاد میگویند و پیچیده! دیگرانی که دارند به ما گوش میدهند ما را نمیفهمند با این شیوه کمکم روابط میانفردی ما هم اصلاح میشود. هر کس باید خودش باشد خودش و فکر خودش. در نظامهای سنتی جلوی تنوع گرفته میشود ما نمیخواهیم بچهها عین هم بار بیایند ما میخواهیم بچهها را متفاوت با ایدهی خودشون بار بیاوریم.
دوباره دربارهی همین صحبتهای آقای قائدی آهو و چند نفر دیگر پرسش و نظر مطرح کردند و زمانی که من بلند شدم و راهی کلاسی که ساعت هفت داشتم ، باب تازهای باز شده بود که متاسفانه نتوانستم بنویسم. فقط چند عکس گرفتم و با ابراز خرسندی و خوشحالی جلسه را ترک کردم.
پ.ن یادم افتاد که یادم رفت جلسهی سهشنبه پژوهشگاه را یادآوری کنم، میخواستم از نیمه راه برگردم دیدم کلاس حسابی دیر میشود. همین جا یاد آوری میکنم.
2 comments:
فائزه جان اگه همیشه برات نظر نمیدم به دلیل تنبلیه وگرنه تقریبا به سوفیا دچار هستم:)
در باره این مطب جالبه بگم که واقعا یکی از مشکلات اساسی کلاسهایم است و به نظر من بچه پیش دبستانی که از خانه میاد و این مشکل را داره باید ایراد را در خانواده بررسی کردواینکه "من"در "ما"حل شود جای کار زیاد داره وممنون که نوشتی چون ازینکه در این درد "تنها" نیستم الان حس بهتری دارم
قربانت
الهام
خیلی ازانرژی هات انرژی می گیرم در ضمن
امروز عذاب وجدان گرفتم رفیق نیمه راه شدم تو همراه همیشگی و باوفای سوفیا هستی ولی من از نیمه راه ازت جدا شدم. در هر حال به حساب بی محبتی نگذار. از این همه محبتت به سوفیا ممنونم
Post a Comment