من خیلی زود، خیلی خیلی زود، زودتر از آنکه قاطی آدم بزرگها شوم، فهمیدم که زندگی به هیچکدام این چیزهایی که آدمها فکر میکنند، بند است، بند نیست. من خیلی زود فهمیدم وقتی آدمها میمیرند فقط یاد محبتها یا بیمحبتیهایشان میافتی، همانی که آدم بزرگها سر تکان میدهند و میگویند، یک خوبی میماند از آدم یک بدی! شاید برای همین است که به خوبی بلدم عاشق زندگی کنم و قدر بودنها را بدانم، شاید برای همین است که خاطرهبازم و بیدرنگ لحظههای شاد و خوب و زندگیم را ثبت میکنم. شاید برای همین است که وقتی کسی را از دست میدهم حسرت قدرناشناسیاش را به دل ندارم. شاید برای همین است که وقتی چند ده روز تنها پیش خانوم و آقاجان میماندم، عین هر چند ده روزش وقتی آقاجان دم غروب عصا زنان از اتاقی به اتاق دیگر میرفت و برقها را یکی یکی روشن میکرد و پشتدریهای سفید را میکشید که مبادا تاریکی بیاید داخل، من نگاهش میکردم و سرشار از بودن میشدم و هیچوقت برایم تکراری نبود. اگر با زانوی جمع نشسته بودم با عصا زانویم را باز میکرد که یعنی زانویی که در بغل آدم باشد اسمش زانوی غم است. ادای غم هم در نیاور. من میفهمم که پول، تحصیلات، جوانی، زیبایی، شهرت و... عشق که نمیآورد هیچ غرور هم میآورد من این غرور را میفهمم و دوستش ندارم و امیدوارم هیچ روزی دچارش نشوم. عاشقی خوب است، پا داشته باشی تصاعدی بالا میرود. من عاشقی را زندگی کردهام. عاشقی به حرف نیست، به توصیه و سفارش نیست، به ریختن دل است به یکباره، به چشم است به بودن است به خواستن است، به احترام است نه به شکستن و تو چه میدانی که شکسته شدن چیست و چه حالی دارد. اگر شکستی عاشقی نمیدانی. عاشقی به خواستن است، عاشقی به لحظهی اکنون است، به شبیه شدن است، به رنگ است. به اینکه با یک شعر روبهروی کسی، دلت فرو میریزد اما خودت فرونمیریزی.
به آدمی که عاشقی را زندگی کرده است و بد شکسته است اگر بگویی عاشقی کن، شبیه این است که وارد یک مجلس شوی و ببینی یک ویلن افتاده است و برداری بزنی و ندانی پرویز یاحقی در مجلس نشسته است که اگر بدانی...
۳۰ آبان ۹۳ پنجشنبه شب
No comments:
Post a Comment