آخرین کارگاه، از کارگاههای همایش بینالمللی
فلسفهی تعلیم و تربیت در عمل
۱۸ مهر ۹۳ جمعه عصر، دکتر یحیی قائدی
ضعف و قوتهای داستان من پای تخته نوشته شده است.
|
۱۸ مهر ۹۳، مفهومهایی که از شنیدن این داستان به ذهن مخاطبان رسید. |
آخرین کارگاهی که شرکت کردم، کارگاه
داستان نویسیِ آقای قائدی بود. ابتدای جلسه، آقای قائدی از بچهها خواستند داستان
را در یک جمله تعریف کنند و بعد هم هر کس تعریف خودش را خواند. بعد از خواندنِ بچهها،
توضیح دادند که تو اکثر نوشتهها، فکر میکردید داستان، نوشتهای خاص است که یکی
مینویسه! داستان، فرم ادبی، که عدهای خاص مینویسند نیست. شاید این هم در طول
زمان به انحراف رفته است. همه داستان دارند هیچ نویسندهای پیدا نمیکنید که
داستانهاش، داستان خودش نباشد. نویسندهای که مشهور شده، داستان خودش را نوشته.
داستان خودش را مینویسه، چاپ میکنه، پول میگیره. کسی که تو حوزهی فبک کار میکنه
باید بتونه داستان را بفهمه و داستان بگه. هر کدام از ما بر اساس داستان خودمون
جهان را میبینیم و تعبیر و تفسیر میکنیم. در صورتی جهان را میفهمیم که با
داستان ما جور در بیاد، وقتی با داستان ما جور در نمییاد مشکل پیدا میکنیم. اگر
بخواهیم چیزی را به کسی یاد بدهیم یا بفهمانیم باید در داستانش باشیم یا کاری کنیم
آن فرد بیاد در داستان ما. در مدرسه تا
ریخ هیچ ملتی را نمیتونی یاد بدی مگر اینکه
آن فرد، در تاریخ باشه یا تاریخ، داستان اون فرد باشه. داستانِ ما داستان کودک
نیست. ما باید به بچهها فضا بدهیم که داستانِ جغرافیاش را بگوید. هر کس یک جایی
بوده با شرایطی حالا برگشته ما جغرافی میگوییم کسی که تو کویر است داستان کویر
توش نیست. از چیزی که برایش معنی ندارد دفاع هم نمیکند. کتاب من اگر اینها توش
باشه خیلی فرق خواهد کرد من طبیعت را در آغوش میگیرم. چرا ما نویسندهی جغرافی
خودمون نباشیم؟ کودک را کودک بنویسه. یک نفر اول باید بتونه تاریخ خودش را بنویسه
بعد بفهمه تاریخ یعنی چی؟ هر کس اگر در داستانش قرار گرفت میتونه ارتباط برقرار
کنه. چقدر پایبند واقعیت آنچه هستی، هستی؟
۱۸ مهر ۹۳، پرسشهایی که میشد دربارهی ترس پرسید. |
داستان همایش را جوری میگی که تو، تو
وسطش باشی. قصهاش را جوری میگه که خودش توش باشه. چرا ما در طی سالها تلاش
کردیم داستان آدمها را ازشون بگیریم؟
فلسفهورزی و فلسفه برای کودکان بر
داستان و روایت استوار است، معنایش این است که داستانهای اصلی فلسفه برای کودکان
باید داستانِ کودکان باشد، به همین خاطر، آنچه لیپمن نوشته است دربارهی دانشآموزان
و معلمان است و جایی که بچهها ارتباط دارند یعنی مدرسه. بچهها شخصیت اصلی آنجا
هستند. داستانی بنویسی که همین رخدادهای مدرسه را توش بنویسی. بچه میفهمه!
رخدادهایی است که بچه هر روز تو مدرسه باهاش ارتباط برقرار میکنه. آدمها در
داستاناند با داستان زندگی میکنند، بهسختی میتوانی آدمها را از داستان خودشان
جدا کنی. من میتوانم به داستان شما نزدیک شوم اما بهسختی! نمیشه داستانهامون
جابهجا بشه اما میتونیم یک نوع قرابت ذهنی پیدا کنیم. آدمهایی که زور میزنند
از داستانشون کنده بشوند نچسب میشوند. آدمها نمیتوانند از داستانهاشون بکنند.
داستانات را ازت میگیرند بعد میگویند بیا طرفدار محیط زیست بشو. اگر بچهها
فهمیدند تاریخ یعنی همین محیط زیست، یعنی اگر بچهای فهمید تاریخ خودش مهمه بعد میفهمه
که تاریخ شهرش، کشورش و حتی جهان مهم است.
آقای قائدی بعد از این مقدمه دربارهی
داستان، از هر کس خواست یک مفهوم بگوید و بعد رایگیری کردند که دربارهی کدام
واژه داستان بنویسیم. به طرز عجیبی ترس رای آورد. این برای من عجیب بود که در
کارگاههای تابستان هم وقتی از بین سی، چهل واژه رای گیری کردیم ترس رای آورد و
حالا هم با آدمهای متفاوت در یک محیط متفاوت از بین سی، چهل واژه ترس رای آورد.
(این احتمالا یک نشانهی جدی جامعهشناسی و مردمشناسی است که تحلیلاش از پس
فلسفهخواندهها بر نمیآید. جامعهشناسها بگویند چرا؟) خلاصه که من داستانم را
شبیه داستانی که در کارگاه نوشته بودم شروع کردم اما در میانه و پایان تفاوتهایی
داشت که دست خودم نبود، خودش میآمد و اینی شد که در ادامه میآید.
عنوان داستان: ترس
«صدای جیغ بچهها، کلاس را پر کرد،
سوسک... سوسک... تا به خودم بیایم چند نفری روی نیمکتهایشان بودند و یکی دو نفر
هم بدون توجه به حضور من در راهرو ایستاده بودند. باوجوداینکه خودم حسابی ترسیده بودم با
صدای بلند گفتم: بنشینید سرجاتون و سوسک را پشت سطل آشغال کلاس گیر انداختم و با
پا له و لوردهاش کردم. از بچهها پرسیدم به نظرتون ترس از سوسک واقعیه؟ سونیا
گفت: بله خانم مگه میشه الکی باشه. گفتم: حالا هر کس توی دفترش بنویسه از چی میترسه؟
ستاره: خانم از سوسک و از دزد
فرامهر: من از بابام و از سوسک
سعیده: خانم ما از تاریکی و از سوسک میترسیم.
زینب: خانم سوسک، فقط از سوسک میترسم.
آمنه: خانم ما از هیچی نمیترسیم.
سونیا به آمنه: دروغگو، پس چرا بالای
میز بودی؟
آمنه: من اول نفهمیدم سوسکه، همه جیغ
زدن منم ترسیدم رفتم بالای میز.
گفتم: بچهها بحث نکنید. فقط به پرسش
من پاسخ بدین و رو کردم به فاطمه، تو بگو!
فاطمه: خانم ما از بلندی و از سوسک میترسیم.
مرضیه: خانم ما از سوسک میترسیم، ولی
مامانمون میگه: من از آیندهی این بچه میترسم. خانم دادشمون و میگهها. خانم
آینده ترس داره؟
پیش از اینکه پاسخ مرضیه را بدهم، زنگ
خورد، گفتم: بچهها برای جلسهی آینده هر کس بنویسه از چی میترسه و در یک جمله هم
بنویسه چرا میترسه. به مرضیه هم گفتم:پرسشات بمونه برای جلسهی آینده دربارهاش
حرف میزنیم.
از کلاس که میاومدم بیرون، از تصور
اینکه اجزایی از سوسک به کف کفشم چسبیده باشد، چندشم شد. با خودم گفتم: کاش با پا
لهاش نکرده بودم. با سطل آشغال هم میشد از شرش خلاص شد.»
هر کس داستانش را خواند و طبق معمول هر
کس باید به داستانی که شنیده بود امتیاز بدهد. قرار شد دربارهی داستان من با
هشتاد امتیاز بحث شود. اول نکات ضعف و قوت آن را گفتند که به دلیل طولانی شدن مطلب
از آن میگذرم. بعد آقای قائدی گفتند هر چند تا مفهوم که با شنیدن این داستان به
ذهنتون میرسد را بنویسید و بگویید. حدود سی تا مفهوم پای تخته نوشته شد بعد
دربارهی یکی دو تا از مفهومها خواستند
که هر چند تا پرسش به ذهنمون میرسد بنویسیم. و بعد توضیح دادند که ذهن
مردم کنترل نمیشه، قصه را میخونه و چیزهایی به ذهنش میرسه. اگر این قصه چنین
توانایی را داشته باشد احتمالا قصهی خوبی خواهد بود. این کار برای بچهها نیست
برای مربی این کار را میکنیم اگر مربی فکر کند قصه به درد نمیخورد، کتاب راهنما
داشته باشد که این مفهومها منطقا میتواند در قصه وجود داشته باشد اگر داستان را
خواندیم و مفهومی ازش درنیامد بدونیم منطقا چنین مفهومهایی در آن هست. مفهوم یعنی
کلی. چیزی مفهوم نیست که زیر آن هیچ مصداقی را نشود قرار داد. حداقل چند چیز را بر
اساس یک ویژگی بتونی زیر یک اسم یا نام ببری. اگر از داستانی مفهوم کشیده بشه
بیرون، داستان فراموش میشود و آن مفهوم میماند.
حدود بیست تا پرسش دربارهی مفهوم ترس
نوشته شد و آقای قائدی توضیح دادند که پرسشها را بررسی میکنیم، پرسشهایی را به
بحث میگذاریم که فلسفی باشند. بعضی پرسشها را دانش ما پاسخ میدهند، پرسشهایی
که پاسخ آنها مناقشهآمیز نباشد و بشود از کسی پرسید یا پاسخاش را در کتاب پیدا
کرد به درد ما نمیخورد.
قصه را میخوانیم، بچهها ازش یک پرسش
اساسی میکشند بیرون و دربارهاش بحث میکنیم. بدترین کار استفادهی مستقیم از
کتاب کار است. اگر بخواهیم تفکر بچهها را تعمیق ببخشیم میتوانیم تمرینهایی را
ترتیب بدهیم که از طریق آن تمرینها بچهها با ترس مواجه شوند. در پایان هم از بچهها
خواستند که تمرینها یا فعالیتی را دربارهی ترس برای بچهها طراحی کنند. بعد هم
چند نفر تمرینهایشان را خوانند و آخرین کارگاه هم در غروب جمعهی هجدهم مهر به خیر
و خوشی به پایان رسید.
پ.ن: داستان را که تایپ میکردم، خیلی چیزهای تازه به ذهنم میرسید و دوست داشتم بخشهایی از داستان را عوض کنم، ولی به دلیل اینکه گزارشی دربارهی آن روز مشخص بود، مقاومت کردم و عین همان چیزی که در کلاس خواندم را اینجا گذاشتم.
4 comments:
پرتوان و خلاق و گر خواننده باشی
الهام
بسیار ممنون
سلام.مثل همیشه فعال .فایزه جون وقتی نوشته هاتومیخونم انگارمنم اونجاحضورداشتم الارقم این که نتونستم بیام.ممنون که هنوزمطالب همایش روروی وبلاگت میذاری.غزال.
ممنون غزال جان. همایش این قدر خودش حرف برای گفتن داشت که همچنان هم می شود درباره اش نوشت. امیدوارم در همایش های بعدی هم خودم هم خودت بتوانیم تجربه های عالی تر داشته باشیم
Post a Comment