۲۷ شهریور ۹۳ پنج شنبه |
دهمین روز کارگاه ۲۷ شهریور ۹۳: ارزشیابی
آنقدر حاشیههای جلسهی دهم بسیار بود که نرسیدم درباره
موضوع اصلی کارگاه چیزی بنویسم. بحث اصلی کارگاه دربارهی ارزشیابی و ارزیابی کردن
بود. استاد با این جملهها شروع کرد که سوال داریم، جواب هم داریم ولی یک چیزمون
میشه چون ارزیابی نشده قوت و قدرت نداره! یک وقت با یک نفر وارد گفتوگو میشویم،
جایی که لازمه حرف اصلی را بزند مقدمه چینی میکند، درواقع دارد ذهن شما را
اونجوری که دلش میخواهد میچیند، کسی که بیمقدمه میگوید، نگران داوری نیست.
همیشه از گروه بپرسیم اجازه میدهند فلانی حرفش را بزند؟
معمولا اجازه میدهند چون هنوز بالغ نشدیم نمیتوانیم بگوییم نه! الان وقتش نیست
سوالت را بپرسی، از بچهها بپرسیم چرا یک نفر همش میخواهد دستش بالا باشد؟ فرد به
گفتهها فکر میکند و احتمالا خودش بارهای بعدی خودش را ارزیابی میکند که حرف
نزند و اصراری هم نداشته باشد که حرف بزند.
به جایی برسی که حرفهایی که میتونی
بزنی را نزنی اما حالت خوب باشه!
یاد بگیری که میتوانی با کسی دوست
باشی اما باهاش مخالف باشی، شیوهها را تحلیل کنید نه گزارهها را!
۲۷ شهریور ۹۳ پنج شنبه |
یکی از اهداف ارزشیابی در فلسفه برای
کودکان آگاهی است، اما آگاهی از چه؟ چقدر رشد عقلانی کرده است؟ چقدر رشد اخلاقی
کرده است؟ چقدر رابطهی فردی و میانفردی کودک رشد کرده است؟ رشد فردی یعنی باید
بتوانی از خودت درکی به دست بیاوری و وقتی از کلاس میروی بیرون حالت خوب باشد.
آدمی بشوی که بتوانی حسات را بگویی. ما حتی برای توصیف ویژگیهای افراد واژه کم
داریم. آیا ما به یک آدمی که اخم میکند بگوییم کل اجدادت اینجوری هستند، درست میشود؟
درحالیکه اگر فقط برای اخمش نقد شود میتواند یک کاریش بکند اما اگر به اجدادش
گیر دادی چه کار کند؟
استاد پیش از همهي اینهایی که اینجا
نوشتم جدولی کشید و از ما خواستند جدول را پر کنیم:جدول شامل این خانهها بود: چرا؟
(هدف)، چه چیزی؟، ارزشیابی کنندگان، ارزشیابی
شوندگان، روش؟، کی؟ بعد پاسخهای ما را نوشتند و طبق روال آراء موافق و
مخالف را به بحث گذاشتند. بعد هم جملهای را دیکته کردند: « ما در فلسفه برای
کودکان ارزشیابی میکنیم تا... که...» و از ما خواستند یک فعل بهجای سه نقطهها
بگذاریم.
۲۷ شهریور ۹۳ پنجشنبه: ارزشیابی |
بعد نوبت به اجرای بچهها رسید: آزاده،
آزاد، نعیم و پریسا اجرا داشتند. آزاد یک نوشتهی کوتاه خواند، پریسا ۱۶ تا نقاشی
آورده بود، محرک نعیم یک مفهوم بود: عشق. همه عالی بودند. پرسشهایی که از متن
آزاد درآمد فلسفیتر و بحثبرانگیز تر بود و فاطمه هم دقیقا سر کارگاه آزاد وارد کلاس شده
بود و اینکه با من مخالفم شروع کرد و
بسیار هم برآشفته شده بود چون بحثها دربارهی دین بود. میخواستم پرسشهایی را که
از متن آزاد درآمد را عینا اینجا بنویسم حس کردم شاید جدی گرفته شوند و باعث دردسر
شوند. بحث پریسا دربارهی زیبایی شناسی بود. بحث آزاده دربارهي ابزاری بودن انسان
اما نیمه کاره رها شد. در کارگاه نعیم این گزاره به بحث گذاشته شد که: عشق تو را
زنده نگه میدارد حتی پس از مرگت!
امروز خیلی چیزها سر کلاس مطرح شد که
همیشه دغدغهام بوده است. برای نمونه، بحث نخبهها. ارزیابی و امتحان شخصیت ما را
مشخص میکند. شخصیت آزمون کننده و شخصیت آزمون شونده را تعیین میکند. در فبک بهش
توجه شده است نه اینکه ابداع شده باشد. بخشی از شخصیت ما را داوریهای اجتماعی میسازد.
برای نمونه، شخص در مدرسه خودش نفر اول بوده است بعد وارد دانشگاه شریف میشود،
پرتاب میشود در یک کلاس چهل نفره که همه اول هستند دیگر نمیداند چه کار کند؟ چون
دائم بهش رقابت را آموختند. آیا به انگشت شمار نخبه نیاز داریم؟ یا به جامعهای که
همه در آن نخبه باشند و آن جملهي مشهور که: داشتن سوپورهای شاد در یک جامعه بهتر
از داشتن متخصصان افسرده است. جامعه علاوهبر آدمهای بزرگ و به اصطلاح نخبه به
معلمان، کارمندان و راننده تاکسیهای خوب هم نیاز دارد. راننده تاکسی خوب نیاز
دارد هفتهای یک بار ماشیناش را بشوید. بحث که به راننده تاکسیها رسید من داشتم
به رانندههایی فکر میکردم که با درآوردن دستگیرهی بالابرندهی شیشههای عقب وسط
مرداد آن پشت را به سونا تبدیل میکنند و وقتی از آنها دستگیره را طلب میکنی با
غر زدن و بد و بیراه و با اکراه دستگیره بهت میدهند. (بارها این اتفاق برایم
افتاده است). داشتم به این فکر میکردم که سالهاست دغدغهام بوده است چرا بلیط
فروشها همان چهار دیواری دکهی بلیط فروشی خودشان را با سلیقهی خودشان رنگ و
لعابی نمیدهند؟ چرا عدهی بسیاری در جامعه نارضایتی شغلی و تحصیلی دارند؟ یکی از
پرسشهای کلیدیام از خواستگارها این است؟ شما به شغلتون علاقه دارید؟ نود در صد
موارد تا اینجا گفتهاند: نه!!! چرا مردم بیش از نیمی از عمر خود را صرف شغل و
رشتهای میکنند که به آن هیچ علاقهای ندارند؟ و هزاران پرسشی که دربارهي خودم و
دیگریها دارم و داشتهام و این روزها درست در وسط معرکهای هستم که میگوید:
نگاه کن کجای جهان ایستادهای؟
No comments:
Post a Comment