ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, September 11, 2014

هشتمین روز کارگاه، ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

امروز کارگاه از ساعت یک و نیم ظهر شروع شد. ابتدای کار قرار شد دو سه نفر داستانی را که مشق شب هفته‌ی گذشته بود بخوانند. من یکی از آن سه نفر بودم. اول آهو داستانش را خواند، بعد من خواندم، بعد وحید(همسر آهو) خواند. بعد هم سه نفر اجرا داشتند اجرا کردند بعد هم چه در توان داشتم گذاشتم که به کلاس زبانم برسم اما دقیق یکربع به هشت شب از مترو طالقانی آمدم بیرون. معلم زبانم خوب است امیدوارم تصور نکند از خوبی‌اش سوء استفاده کرده‌ام قاطی شدن کارگاه‌ها با کلاس زبانم، واقعی دست خودم نبود. 

نوشته‌ای که نوشته بودم و امروز سر کلاس خواندم این است:

-ببخشید قربون اجازه هست مام بشینیم؟
-خواهش می‌کنم بفرمایید صبحتان به خیر.
- کدوم صبحمون به خیر ما که همه‌ی صبحامون عینهو شب سیاس، از سر و لباست پیداست یک چیزهایی حالیته. غلط نکنم تو این مملکت یک کاره‌ای هستی. حالا چی کاره‌ای؟
- دانشجوی دکتری‌ام.
- دکتر چی می‌شی؟
- دکتری فلسفه می‌خونم؟
-یعنی چی می‌شی؟ به چه دردت می‌خوره؟ چی کاره می‌شی؟
-نمی‌تونم دقیق بگم چی کاره می‌شم. ولی خودم دوست دارم نویسنده بشم یا مربی فلسفه برای کودک.
- هِ هههههِ! چه بامزه! تا حالا نشنیده بودم! فلسفه خودش چی هست که حالا بخوای به این جقله‌ها و حیف نون‌ها یاد بدی.
- دوست دارم نویسنده هم بشم. به نوشتن هم خیلی علاقه دارم.
- بنویس خوبه بنویس! از ما بنویس! بنویس چرا بعضی‌‌ها از خروس خون تا بوق سگ کار می‌کنند ولی بازم هشتشون گرو نه شونِ. بعضی‌ها هم  اون قدر دارن که اگر بمیرن هفت نسل بعد از اونا اگر صبح تا شب پاشون و بندازن رو پاشون و در و دیوار و نیگا کنند و فقط بخورن و بخوابن تمومی نداره.
-می‌‌شه بپرسم شما چه کاره‌اید؟
-بیکارم؟ می‌گن چی؟ آدمی که بدبخت باشه چی؟ از همون موقع که چشمش به جمال دنیا روشن می‌شه چی؟ بدبختی باهاش می‌یاد. ننه‌ام همیشه می‌گفت تو که دنیا اومدی خونه خراب شدیم.
-به نظر من بدبختی و خوشبختی انسان‌ها دست خودشونه، حتی اگر سرنوشت هر انسانی تعیین شده باشه با توکل و اراده می‌تونه تغییرش بده.
-ای بابا شوما میرزا بنویس‌ها فقط بلتین چند تا جمله بلغور کنین، تحویل آدم بدین، گشنگی نکشیدی که ببینی سرنوشت چیه؟ کتک نخوردی که... ای بابا اصلا برای چی دارم این‌ها را برای تو می‌گم... پُشَم برم دنبال کارم...
-ببخشید قصد جسارت ندارم شما فرمودی که شغلی نداری.
-ای بابا شما هم که پرتی حسابی! وقتی می‌گم برم دنبال کارم خودت بفهم دیگه یعنی برم به بدبختیم برسم یعنی برم دستم و یک جا بند کنم یعنی برم یک خاکی به سرم بریزم یعنی برم یک کاری برای خودم دست و پا کنم. شما نمی‌تونی واسه ما یک کاری کنی دستمون را یک جا بند کنی؟
-در چه کاری مهارت داری؟ در چه زمینه‌ای می‌تونی فعالیت کنی؟
-هیچی! هیچ کار بلت نیستم. یعنی راسیتش یک کم نجاری! زنم می‌گه تو باید پیش ننه‌ات می‌موندی، نه اینکه من و این بچه‌ها را بدبخت کنی. بذار از اولش بگم ما که رسوای جهانیم اینم روش...
-نه بفرمایید اتفاقا منم باید برای کلاسی که تو همین فرهنگسرا می‌رم یک داستان کوتاه بنویسم. شاید صحبت‌های شما موضوع مناسبی برای داستانم باشه.
-آره قربون. بنویس! نمردیم و یک جا به درد خوردیم. اگر از من نوشتی، می‌شه اسمش و من بذارم؟
-چرا که نه؟
-اسمش و آخر کار بهت می‌گم.. وقتت و تلف نکنم تازه از زندون آزاد شدم، هم معتاد بودم هم به جرم گردگیری گرفتنم.
-می‌شه بپرسم چرا معتاد شدین؟
-ای بابا شما هم انگاری زیادی زود دنیا اومدی. بذار عرض ما تموم شه اشکال داشتی بپرس.
-خواهش می‌کنم بفرمایید.
-داشتم چی می‌گفتم؟
-شما می‌فرمودید که به جرم اعتیاد و گردگیری دستگیر شدید.
-آره از وقتی یادم می‌یاد یا تو سری خور ننه بابا بودم، یا بزن بهادر تو کوچه‌ها، چه می‌زدم چه می‌خوردم، اول آخر ننه‌ام کتکم می‌زد که: تیکه تیکه بشی الهی! یکسرْ بلایی و دردسرْ! هر چی زورم به آقام و ننه‌ام نمی‌رسید سر بچه‌های محلمون خالی می‌کردم، هیچ ننه‌ای تو محلمون ازم راضی نبود، این زخم و رو صورتم می‌بینی؟
-بله تا چشم‌تون هم فاصله‌ي کمی داره! چقدر خدا به شما رحم کرده که به چشمتون آسیب نرسیده! تصادف کردین؟
- ای آقا تصادف چیه؟ هنوز سبیلم سبز نشده بود با یکی که سه برابر خودم هیکل داشت دعوام شد. تا دلت بخواد ازش خوردم. اینم زخم چاقوشِ...
-خانوادتون باهاش چی کار کردند؟
-داشم بپرس با ما چی کار کردن؟ وقتی با اون صورت دربه داغون و خونی رفتم خونه، ننم مفصل کتکم زد که مردنی به جا اینکه بری تو کوچه برام دردسر بسازی برو خرجت و دربیار. از وقتی یادم می‌یاد دورم دود و دم و منقل بود. آقامون معتاد بود خرج خودش و به زور در می‌آورد. تا به خودم بیام اسیر شده بودم.
-چه زمانی ازدواج کردی؟
-زن گرفتنمون هم غیر آدمیزاد بود، همیشه شنیده و دیده بودیم دختر و بیرون می‌کنند، همین آبجی‌های خودم تا بفهمن زندگی چه جوریاست، خونه شوهر بودن، باورت می‌شه یک روز ننم صدام زد گفت زن بگیر برو، گناه نکردم که تا عمر دارم هم جوش تو را بخورم هم آقاتُ...
-اتفاقا ازدواج امر مقدسیه و در ازدواجِ که انسان کامل می‌شه و پیشرفت می‌کنه شما می‌تونستی یک ازدواج موفق داشته باشی، نقص‌ها و کمبودهات و جبران کنی و از بین ببری و یک زندگی تازه شروع کنی، حتی می‌تونستی از گذشته‌ای که داشتی کامل جدا شی.
-ای بابا شوما هم انگار تو باغ نیستی، صدات از جای گرم بلند می‌شه، انگار اصلا حال و هوای ما حالیت نیست. من از سوابقم و خونوادم می‌گم شما از ازدواج موفق می‌گی. کی به من زن می‌داد؟ همینی هم که زنم شد دختر رفقای آقام بود آقاش پا منقلی آقام بود...
-حالا که گذشته‌ها گذشته... برای آینده‌ات چه برنامه‌ای داری؟
-هیچی! تا تو زندون بودم می‌گفتم آزاد شم می‌رم با همین نجاری که تو زندون یاد گرفتم یک شغلی دست و پا می‌کنم و برا خونوادم آقایی می‌کنم. اما هیشکی قبولمون نداره، تا سابقمون و می‌فهمن دورمون یک خیط قرمز می‌کشند. صبح‌ها تو حیاط این فرهنگسرا می‌شینم و به آدم‌هایی که می‌یان و می‌رن نیگا می‌کنم. زنم فکر می‌کنه دارم دنبال کار می‌گردم. راسیتش حوصله‌ی غر‌غر  و ناله‌اش و ندارم. ناکس هنوز خسته نشده. انگاری نوار ضبط شده است از صبح که چشمش و وا می‌کنه ناله می‌کنه. حق داره مادر مرده، از وقتی  افتادم زندون رفته تو خونه مردم کار کرده می‌گه دیگه نمی‌کشم... اینم بگم‌ها اینجا از پارک بهتره گاهی از جلو در کلاس‌هاش رد می‌شم و سرک می‌کشم تو کلاس گاهی از همون بیرون کلاس حواسم به کلاسِ... گاهی فکر می‌کنم این مردم از جون هم چی می‌خوان؟ از جون عالم چی می‌خوان؟ اینجوریا نبودم‌ها... زندونه دیگر... زندون و تنهایی و دربه‌دری و نا امیدی، چی بگم پاک می‌زنه به سرم البت گاهی وقت‌ها...
-ببخشید آقا من دیرم شده، باید برم سر کلاس، الان استادمون می‌یاد.
- همین کودک مودک و فلسفه دیگر
-بله، شما هم اگر خواستی، می‌تونی به عنوان مهمان بیای.
-نه بابا! جای ما نیست...
-امیدوارم خیلی زود یک شغل خوب پیدا کنید.
-مخلصم. مام حال کردیم، خیلی وقت بود واسه کسی این مدلی حرف نزده بودم.
-راستی اسم داستان و نگفتید، اگر یک زمانی قرار شد چیزی درباره‌ی شما بنویسم، اسمش را چی بذارم.
-چه می‌دونم، خودت یک پا فیلسوفی! خودت ببین اسم این تفاوتی که بین خودم و خودت هست چیه؟ همون می‌شه اسم داستانت...
پایان
یک و پنج دقیقه نیمه شب، چهارشنبه نوزده شهریور ۹۳

از نظر استاد و بچه‌ها قوتش در دیالوگ‌ها و شناختن شخصیت‌ها در دیالوگ بود. ضعف‌هایش اما یکی این بود که می‌توانست این آدم را به کلاس بکشاند یا حتی به قول استاد از همان پشت در کلاس چیزهایی را بشنود و آنها آورده شود. 

در هر حال با همه‌ی وجود حس می‌کنم دلم یک کارگاه داستان‌نویسی عالی می‌خواهد. استاد می‌گوید باید کارگاهی باشد که هم دغدغه‌ی فبک را داشته باشد و هم اصول داستان نویسی را و کلاسی که هر دو اینها را با هم داشته باشد نیست! گفتم چاره چیست؟ گفت فقط باید بنویسی و بنویسی و بخوانند و اشکال‌هایت را رفع کنی، تنها راهش در حال حاضر همین است. 


No comments: