دیروز داستان یکی از بچه ها دربارهی مرگ و گریه کردن بود. استاد برای جا انداختن موضوعی دیگر، داستان او را مثال زد و بعد چند دقیقهای دربارهی اشک و گریه و تجربههای زیستهی خودش صحبت کرد. چون بحث از گریه و اشک، مثال برای توضیح مطلب دیگری بود و خود مثال موضوعیت نداشت سکوت کردم اما دلم میخواست میگفتم استاد آدم در معرکهی زندگی، چنان دلنازک میشود که میرود یک دوش ساده بگیرد، یک دفعه چشمش میخورد به شامپو و نرمکننده و ماسک موی خودش با بهترین مارک و صابون نخل زیتون پدرش که یکوَری افتاده است کنار این قرتی بازیها و اشکش در میآید از مظلومیتهای مردانه کلاً، که چقدر زیر صدای خشن و گاه دادوبیدادها و غیرت و تحکمهایشان و بهویژه زیر غرورشان پنهان است.... روزگار است دیگر آن قدر دل نازکات میکند که به همین سادگی اشکات درمیآید...
No comments:
Post a Comment