ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, November 29, 2008

بادبادك باز



خيلي نمي خواهم درباره ي كتابي صحبت كنم كه همه بيش و كم آن را خوانده اند تنها مي خواهم به چند حسي اشاره كنم كه در هنگام خواندن كتاب و پس از آن سربرآورد
نخست آنكه در زمان خواندن كتاب فراموش مي كردم كه نويسنده ي كتاب و شخصيت اصلي آن افغاني است واقعا فراموش مي كردم شايد به دليل چهره اي كه از مردمان افغانستان در ذهنم همواره و هميشه ي روزگار داشته ام چهره اي كه اول و آخر آن افغاني بودنشان بود
ديگر آنكه كتاب را هر شب پيش از خواب مي خواندم حدود يك ساعت و بعضي مواقع بيشتر و اين گونه بود كه تمام ناخود اگاه و خود آگاهم به داستان مشغول بود فرداي شبي كه داستان را تمام كرده بودم ناخودآگاه به سمت كتاب رفتم براي دقايقي فراموش كردم كتاب تمام شد ه است و بعد يكدفعه دلم خواست كه كتاب ادامه داشته باشد امير حسن سهراب علي وحتي بابا كه تاپيش از اتمام داستان مرده بود باشند و باز هم امير بگويد كه چه و چه و چه شد
و ديگر تر از ديگر سكوت طولاني سهراب پس از بدقولي امير چيزهاي زيادي را يادم آورد و در پس پشت همه ي آنچه به خاطرم آمد حس كردم مقصر اصلي زبان است
زبان، ميانجي انديشه و بيان، گاه چنان كمر روابط صادقانه و صميمانه ي دور يا نزديك را مي شكند كه به قد ايستادنش محال مي نمايد گاه آدمي از شنيدن سخني نيشدار و نسنجيده انجام حركتي يا رفتاري كنايه آميز تنها مي تواند به دامان سكوت پناه برد كه البته به نظرم بهترين و عالي ترين پناهگاه است

بادبادك باز از بس كه افغاني است افغاني نيست

Friday, November 21, 2008

نيچه و مكتب پست مدرن3

نيچه و انقراض مسيحيت
به نظر نيچه اروپاي غربي بايد اين واقعيت را قبول مي كرد كه ارزشهاي مسيحي اعتبار خود را از دست داده است. اعتقاد به ديانت مسيح يا از فقدان صداقت يا عدم درك صحيح منبعث مي گرديد. به نظر او مكاتب ديگري كه جانشين مسحيت شد نيز كماكان مكاتبي ورشكسته بود علي الخصوص مكتب اصالت علم و پيشرفت او اعتقاد داشت هنگامي كه نهايتا توده ي مردم به بي پايگي ارزشهاي جديد پي ببرند شكل هراس انگيزي از بدبيني يعني پوچ گرايي رخ خواهد نمود و از اينجا تمدن بدون هيچ جنبه ي اعتقادي به حال خود رها خواهد شد و درهم خواهد ريخت. نيچه كه قبلا از پيروان متمسك آيين لوتر بود به بي خدايي بي پروا تبديل شد و چه بسا از همين ممر خطرات منبعث از جامعه ي غير ديني را بيش از آنچه بايد مورد تاكيد قرار داد
يونانيان
به رغم آنچه نيچه خود مي نمود في الواقع او فيلسوفي آرمان خواه اما مرتجع بود. او معتقد به نوعي
عصر طلايي بود كه مي توانست معيار سنجش همه ي دوره هاي تاريخي من جمله دوره ي خود او قرار گيرد چنانكه گفتيم نيچه فيلسوفي آرمان گرا بود و با كمال استعجاب بايد گفت كه آرمانشهر اين محقق كلاسيك يوانان قديم بود
يونانيان مردماني جالب توجه و واجد اهميت زائد الوصف در تاريخ بودند و اين به جهت انبوه بزرگ مردان ايشان بود اين بزرگ مردان واجد شخصيت مستقل وابسته به خود و قائم بالذات بودند و از فلز بي غل و غش ساخته شده بودند ايشان اسير عرف زمان نبودند
در اينجا مقصود او ازيونانيان فلاسفه ي اوايل قرن شش پيش از ميلاد از قبيل تالس، هراكليت و امپدلكس بودند نه فلاسفه ي آتني متاخر چون سقراط، افلاطون و ارسطو تاييد نيچه از شخصيت اين فلاسفه به خاطر آن بود كه ايشان را نجيب، آزاد، خلاق و پرشور مي دانست پستي گرفتن كار فلسفه در روزهاي واپسين زندگي آتني ها به خاطر اعتقاد فلاسفه ي ايشان به مسائل مختلف بود من جمله اطلاق مسائل اخلاقي، فنا ناپذيري روح، واقعيات استعلايي و قدرت انسان فلاسفه ي آتن در عين حال راه را براي پيوستن تمدن مغرب زمين به مسيحيت كه بلايي باز هم خانمان سوزتر بود هموار ساختند
نيچه را نظر بر آن بود كه انسان جديد طبيعت آپولوني (شخصيت متعلق انسان)را بر خصلت هاي ديونو سيوسي (جنبه ي غير متعقل و عارفانه ي شخصيت انسان)ترجيح مي دهد البته اين هر دو براي تكوين شخصيت انساني ضروري است ولي ذهنيت منتظم آپولوني غالبا بيش از آنچه درخور آن است مورد تاكيد قرار مي گيرد به نظر نيچه ديونو سيوسي بودن به مفهوم دارا بودن قدرت و شجاعت پذيرفتن مشقات و رنجهاي خود سرانه اي بود كه زندگاني مي تواند با وجود آنها جريان يابد و مع هذا بتواند باز هم در نهايت امر به حيات مثبت پاسخي مثبت شادمانه و با سرخوشي بدهد يونانيان قبل از سقراط ايماني به ارزشهاي استعلايي آنچناني نداشتند و در عوض با كمال شجاعت رو در روي حقايق ناخوشايند زندگاني مي ايستادند از اينجاست كه انسان زمان ما بايد ايشان را الگوي حيات خويش قرار دهد
تحليل نيچه از فرهنگ كلاسيك يونان كاملا خودسرانه غير موثق و غالبا توام با خيالبافي است اما او مشتاقانه به اين فرهنگ عشق مي ورزيد نيچه بقيه ي ايام خويش را به خلق آميزه ي عجيبي از فلسفه روان شناسي و اسطوره پرداخت و نوع خاص مكتب رواقي توام با شور و نشاط را به عنوان درمان آلام و اسقام تمدن مغرب زمين ترويج كرد
نيچه و مكتب پست مدرن، ديو رابينسن، ابوتراب سهراب ، فروزان نيكوكار ، تهران، فرزان 1380 صص7-5

Thursday, November 13, 2008

دليلي خنده دار و مردانه

با خانم مسني درباره ي درس خواندن و تحصيل دختران در گذشته صحبت مي كردم گفت
من سه كلاس بيشتر نخوندم بعد از سه كلاس پدرم بهم گفت بسته ديگه نمي خواد بخوني بيشتر بخوني نامه هاي عاشقانه مي نويسي
پی نوشت: مدتی بعد از این که با این خانم صحبت کردم همین نظر و عقیده را در کتاب جنبش حقوق زنان خواندم که پدران در آن زمان از ترس و تعصب نوشتن نامه های عاشقانه از باسواد شدن دخترانشان جلوگیری می کردند

Tuesday, November 11, 2008

با همه ي بودنم
سرشارم
و با همهمه ي بودنم
سرشارتر

Thursday, November 06, 2008

موجودي عجيب در ستون هاي تخت جمشيد

اين موجود عجيب در سواحل آمريكا پيدا شده است

من

امشب درميان شلوغي كارهايم و طرحي كه براي آينده هاي دور و نزديك مي زدم درست زماني كه حس مي كردم دنيا را تكان خواهم داد چيزي خواهم بود چيزي خواهم شد كاري خواهم كرد كسي خواهم بود يكدفعه چشمم به عكسم در قاب نقره اي روي ديوار افتاد، قلبم فرو ريخت براي لحظاتي زماني را ديدم كه نيستم و اين قاب گرد گرفته براي بعضي بي معني و ناشناخته است و علاقه اي هم ندارند كه درباره اش بدانند- درست مثل عكس پدرپدربزرگم، وقتي كودك بودم حس مي كردم از توي روزنامه درآورده اند و هيج وقت نتوانستم تصور كنم زماني وجود داشته است
براي بعضي سرشار از غصه و براي برخي ديگر سرشار از دلتنگي است بعضي را گهگداري به ياد خاطرات خوبي كه با آنها داشته ام مي اندازد و برخي به ياد خاطرات بدي مي افتند كه از من داشته اند و شايد از دلشان بگذرد كه خوب شد اكنون تنها در قاب است كه كاش در قاب هم نبود و اين قاب براي بعضي هم از بس كه تكراري و دم دستي است، نيست
نگاهم در سكوتي قاب گرفته همه شان را نگاه مي كند و از اين همه نگاه كردن و لبخند زدن خسته نمي شود لبخندي كه نصيب همه ي كساني كه دوستم دارند و دوستم ندارند مي شود چقدر نگاهم و لبخندم بين همه شان مساوي تقسيم مي شود هر چند كه لبخندم قدري شبيه لبخند هاي تبليغاتي است
شايد تبليغ زمان

Thursday, October 30, 2008

پيري

نگاه به گذشته، به زندگي خويش، خاصه از سالخوردگي، در آدمي حالتي دو پهلو ايجاد مي كند. گويي شخص حساب چيزي را مي بندد كه هنوز ادامه دارد
طبيعت فلسفه اين است كه هر چه بيشتر از حقيقت برخوردار شود، كمتر بموقع قابل تتميم و تكميل باشد
در پيري متفكر از هر زمان خويشتن را دورتر از كمال احساس مي كند. به گفته ي كانت:"درست هنگامي كه به جايي رسيده ايم كه بتوانيم صحيحا شروع كنيم، بايد كنار برويم و كار را از سر آغاز به نو آموزان بسپريم." وجدان شخص تكان مي خورد از اينكه هنوز سخن اصلي را نگفته است و هنوز امر قطعي را كه حضور خود را اعلام كند پيدا نكرده است
به اين جهت، گذشته نگري فلسفي آغاز گاه بهتري براي برنامه ريزي كارهاي آينده است. گسترش نيروي عقل در دايره ي طبيعي زندگي محصور نمي شود. شگفت اينكه در سالخوردگي انسان ممكن است احساس كند كه تجربه هاي روحي و فكري گذشته، پهنه هاي جديد را در برابر ديد او مي گشايد
كارل ياسپرس
سپتامبر 1935
بازل

Monday, October 27, 2008

چند روز پيش در راديو شنيدم از ديدن كودكان تپل ذوق زده و خوشحال نشويم
.
.
.
امروز اين شيرينك را ديدم



.
.
.
.
اندكي صبر، سحر نزديك است

Tuesday, October 14, 2008

مجسمه ي يادبود آلبرتوس ماگنوس، فيلسوف بزرگ آلماني، در مقابل درب اصلي دانشگاه كلن

Saturday, October 11, 2008

نه من نه تو، هم من هم تو

روايت اول
اين روزها جور ديگرم راه مي روم اما تو گويي راه تمامي ندارد مي شنوم اما تو گويي صداها خاموشي ندارد مي بينم اما تو گويي چشم اندازها را پاياني نيست احساس مي كنم هيچ وقت تمام نمي شوم از هر طرف كه مي روم به مرزهاي وجودم نمي رسم

روايت دوم
از كنار دكه هاي روزنامه فروشي كه رد مي شوم روايت ها برايم طور ديگري است روايت هايي كه از اين تكه كوچك از جهاني بزرگ شده است در نظرم كوچك مي آيد يار گيري هاي سياسي كه پايان ندارد همان دم همزمان همان لحظه روايت بچه هايي برايم بزرگ مي شود كه براي گل كوچك يار گيري مي كنند
تو با من... تو با من... تو با من...ت
من با تو... من با تو.....من باتو.....م
پس من با كي؟ من با كي؟
من با كي؟
نه من نه تو
در روايت كودكانه تو مي رود كه صادقانه براي من باشد به خاطر من
من با قدرت انگشت اشاره اش را تكان مي دهد وتو را فرا مي خواند وتو با هيجان و شادي ناشي از انتخاب شدن به سمت من مي رود تكليف هر دو روشن است و هر دو صادق اند يكي انتخاب مي كند و ديگري انتخاب مي شود و هر دو راضي اند گويي از ازل من، من بوده است تو، تو نه رعيت مي تواند شواليه شود نه شواليه رعيت خواهد بود هر دو ساده و صادقانه پذيرفته اند همه چيز رو است پشتي وجود ندارد
اما در اين سمتم ميان خط و خطوط سياه روزنامه ها يارگيري ها را قدري كج و معوج مي بينم تو با من نه جاي تو معلوم است نه جاي من، من تصور مي كند كه انتخاب كرده حال ممكن است انتخاب شده باشد و همواره هم به طرز ابلهانه اي اين تصور انتخاب كردن را واقعي مي پندارد و به قول بودريار اگروانموده واقعي به نظر مي رسد پس واقعي است تو انتخاب شده ايست كه انتخاب كرده و من انتخاب كرده اي كه انتخاب شده است
حال وروز پس من با كي؟ معلوم است هميشه يك طور است طور ديگرش نمي شود اصلا طور طور نمي شود بزرگ و كوچك هم ندارد

روايت سوم
اين روزها به تمام اين چيزهايي كه از كودكي قشنگم به سوغات آورده ام زياد فكر مي كنم اين روزها طور ديگرم و طور طور مي شوم طوري از نوع شروع كردن شروعي كه شروع كردن را شروع كرده ام
شروعي كه آغازش نه با توست نه با من هم با توست هم با من

Thursday, September 25, 2008

دوست ِ نگران از بابت دگران

سلام
خوشحالم كه ديگري ها همواره برايم قابل احترام بودند اما به خاطر آنها نه كاري كردم نه ازچيزي ترسيدم نه شاد شدم نه غمگين براي خودم زندگي كردم وديگري ها هم سهمي در اين براي خود بودنم داشتند نه بيشتر كساني كه براي ديگران زندگي مي كنند به قول جك كنفيلد شمار بسياري از كارهايي را كه نمي خواهند انجام مي دهند تا شمار كثيري از ديگران را راضي كنند او در اين باره مي نويسد من موافق قانون دكتر دانيل آمنز هستم او به قانون 18-40-60اشاره مي كند وقتي 18ساله هستيد نگران آنيد كه ديگران درباره ي شما چه فكر مي كنند وقتي 40ساله مي شويد براي نظر ديگران درباره ي خود پشيزي ارزش قائل نمي شويد وقتي به 60سالگي مي رسيد متوجه مي شويد اصولا كسي به شما فكر نكرده است به راستي شگفت انگيز است اغلب اوقات اصولا كسي به شما فكر نمي كند همه نگران كار خودشان هستند و اگر قرار باشد اصولا به شما فكر كنند در اين فكرند كه شما درباره ي آنها چه فكر مي كنيد اشخاص به شما فكر نمي كنند به خودشان فكر مي كنند خوب به اين موضوع فكر كنيد تمام مدتي كه نگران آن هستيد كه ديگران درباره ي شما نظرات و هدفها و لباسها و موي سر و خانه تان چه فكر مي كنند بهتر است به اين فكر كنيد كه براي رسيدن به هدفهايتان چه مي توانيد بكنيد

با جك كنفيلد خيلي موافقم و معتقدم ما تنها مي توانيم درباره ي نظرات كساني نگران باشيم كه بسيار به ما نزديك هستند و نظراتشان براي رسيدن به اهدافمان مهم است از اينكه كسي اينهمه نگران نگاههاي ديگران باشد تعجب مي كنم و نمي توانم بفهمم ديگراني كه روي به سوي تو، دل در گرو كارهاي خود دارند
حيف از ما كه كمتر براي خودمان زندگي مي كنيم

پي نوشت:لازم مي دانم اين مهم بودن ديگري ها را جهت روشن سازي افكار و اذهان عمومي شرح دهم مثالي كه در اين مورد در كتاب هاي موفقيت و غيره مي زنند مي تواند هدف من را از نوشتن اين نوشتار بيشتر نشان دهد
ازدواج مي كنيم كه مادرمان را خوشحال كنيم
پزشكي مي خوانيم كه پدرمان را شاد كنيم در حالي كه به هنر علاقه داريم
به جهانگردي و سفر نامه نويسي علاقه داريم ولي به خاطر بسياري ديگري ها بلافاصله پس از اتمام تحصيل و گرفتن ديپلم وارد دانشگاه مي شويم براي مدت ده سال
.
.
.
دوست عزيزي كه اظهار تاسف كرديد ما همه در فضايي زندگي مي كنيم كه همواره در معرض اين جمله قرار داشتيم"حالا مردم چي مي گن" و به همين جهت اكثريت ما آدمهايي ناراضي از شغلمان تحصيلمان و ازدواجمان هستيم هر چند كه به لحاظ اجتماعي از پايگاه اجتماعي خوبي برخوردار باشيم رضايت دروني و اهميت دادن به خودمان و اهدافمان اولين شرط موفقيت است
ما جماعتي مضطرب از حرف ها و نگاههاي ديگرانيم تعريف دقيق و درستي از خودمان، ديگري ها، و اهدافمان نداريم علاوه بر سانسورهاي سياسي اجتماعي و فرهنگي همه ي ما دچار خود سانسوري هستيم و نمي گذاريم اين خودِ به عالم پرتاب شده دائم در حال ساخته شدن باشد و فربه تر شودو سرزمين پهناوري باشد كه در هر سمت وسوي آن چيز تازه اي كشف كنيم

Saturday, September 20, 2008

(2)نيچه و مكتب پست مدرن


يك هشدار
نيچه به الحان گوناگون صحبت داشت. فلسفه ي او متناقض، مجازي، و متضاد است. پس از مرگِ او سخنانش به انحاي مختلف موردِ تحريف قرار گرفته است و گاه باز سازي شده است. چه بسيار شاعران، نمايشنامه نويسان، هرج و مرج طلبان، فاشيست ها، اگزيستانسياليست ها، و پست مدرنيست ها كه همه خويشتن را نيچه اي خوانده اند و به نظر مي رسد كه هر دوران نيچه ي خاص خودش را داشته است
شرح حال مختصر نيچه
نيچه در 1844 در روكن آلمان به دنيا آمد. او پسر كشيش لوتري سخت گيري بود. نيچه نبوغ خود را در دوران كودكي بارز ساخت. زبان شناسي توانا و موسيقيداني غير حرفه اي اما با استعداد بود. در دوران دانشجويي بزودي ايمان خود به مسيحيت را از دست داد و مطالعات الاهي شناسانه ي خود را واگذاشت و به طلبه اي كوشا در فرهنگ روم و يونان مبدل گرديد. در سن 24 سالگي به عنوان استاد زبان شناسي كلاسيك در دانشگاه بال منسوب گرديد
حيات نيچه هنگامي كه به اثر اصلي شو پنهاور به نام جهان به منزله ي خواست و انديشه (1818) دست پيدا كرد، دچار تحولي اساسي شد. اين كتابي بود كه او جلوه ي نظريات الحادي خود را در آن مي ديد و نيچه را قادر ساخت كه افكار خويش را به صورت نوعي جهان بيني منسجم و منظم سازد. در دوران جواني، به واگنر آهنگ ساز و زنش كوزيما معرفي شد و هر دوي ايشان در سالهاي جوانيش او را شديد ا تحت تاثير قرار دادند. يكي از آثار اصلي او يعني زايش تراژدي (1872) به واگنر هديه شده است. سپس به نوشتن يك سري از كتابهاي گزينه گويانه موفق گرديد كه تمدن مغرب زمين را به باد انتقاد مي گرفت و از آن جمله بود كتاب انسان، چه انسان حقيري (1878). در اواخر دهه ي 1870 سلامت مزاج نيچه سخت دستخوش آسيب شد و نهايتا او را مجبور ساخت كه از مقام استادي استعفا دهد
نيچه در بيشتر دوران بلوغ خود، نا خوش و چه بسا مبتلاي به سفليس بود. نيچه از انواع بيماريها من جمله سردرد، بي خوابي، ديد ضعيف چشم، كه گهگاه او را به ياسي ويرانگر مي كشاند، رنج مي برد. او بيشتر ايام باقي مانده ي زندگي خود را در يك سرگرداني بي فايده در سرار اروپا گذراند تا شايد سلامت خود را باز گرداند. ترديدي نيست كه كشاكش او با بيماريها بر پيام فلسفي اش موثر واقع شده است. به نظر نيچه، تمدن جديد بيمار بود و به سموم مسيحيت و پوچ گرايي آلوده شده بود و او رسالت خويش را ارائه ي درماني براي بيماريها مي دانست
در 1882، او به كار نوشتن كتاب چنين گفت زرتشت مشغول شد. در طي آن به ارائه ي دو ايده پرداخت كه شهرت نيچه مديون آنهاست: يكي ايده ي ابرمرد و ديگري ايده ي رجعت ابدي. نيچه در واپسين سالهاي حيات به طور روز افزوني منزوي و مريض گرديد، اما در اين دوران خلاقتر از هميشه بود وكتابهايي از قبيل فراسوي نيك و بد(1885)، تبار شناسي اخلاقيات (1887)، ضد مسيح (1888) و اراده ي معطوف به قدرت را (كه پس از مرگش در 1910 منتشر گرديد،) به رشته ي تحرير درآورد. كتابهاي او عجيبند و سرشار از گزينه گويي و اظهارات متناقض عجيب شاعرانه هستند و به زباني كه نمي توان آن را داراي حيثيت حقيقي يا واجد حيثيت مجازي دانست، به رشته ي تحرير در آمده اند. بايد گفت وجه استنباط ما بايد بين اين دو مقوله واقع شده باشد. از جهتي به واسطه ي اين افراطهاي سبك شناسانه، فلسفه ي او عمدتا توسط بسياري از معاصران، ناديده انگاشته شد و در نتيجه آثار متاخر او غالبا توام با تلخ كامي و قشريت است. ولي او هميشه بر اين عقيده بود كه دوران ام نيز فرا خواهد رسيد
من براي امروز و فردا سخن نمي گويم، هدف من هزاره ي آينده است
در 1888 رفتار او هر چه بيشتر ناهنجار شده بود و نهايتا ابتلاي او جنون شناخته شد. نيچه بازپسين سالهاي حيات خويش را تحت حضانت خواهر خود، اليزابت-زني ... كه بعدها آثار برادر خويش را با هويتي ضد يهودي جمع آوري نمود-گذراند. مرگ او به سال 1900در وايمار فرا رسيد
نيچه و مكتب پست مدرن، ديو رابينسن، برگردان ابوتراب سهراب، فروزان نيكوكار، تهران، فرزان روز 1380صص5-2
پي نوشت: بر اساس نظريه ي چشم انداز باوري نيچه، اكنون ما نيچه را از چشم انداز رابينسن مي نگريم پس همه ي حقيقت و واقعيت نيچه بيان نمي شود اما كتابي كه از آن نقل مي كنم و حتما تا پايان كتاب را در وبلاگم خواهم گذاشت به نظرم براي مجال اندك وبلاگ مناسب است. مطالبش ساده و مختصر و شايد مفيد براي كساني كه فلسفه دوست هستند

Monday, September 15, 2008

فرزان سجودي، وجودي واقعي

دست كم يك سال سر و كله زدن با پايان نامه دانشجو را شكل موضوعش مي كند همه چيز را از چشم انداز بحث هايي مي بيند كه با آن در گير است و در نهايت به جايي مي رسد كه با خوانده ها و نوشته هايش يكي مي شود. راستش به نظر مي رسد حضور در كلاس استادهاي محترم به يك سمت نوشتن پايان نامه سمتي ديگر گويي يك دفعه بزرگ مي شوي بالغ مي شوي توان تجزيه تحليلت بالاتر مي رود ونقاد مي شوي تو جدي مي خواني و استادهايت جدي تر از تو و بعد نقد مي شوي و بايد پاسخگو باشي اگر با كارت يكي شده باشي سوال ها به نظرت تكراري هم مي آيد چون بارها خودت را در جايگاه داوران قرار داده اي و سعي كردي بفهمي ممكن است از تو چه ايرادي بگيرند و چه سوال هايي بپرسند. يكسال زندگي كردن با پايان نامه تجربه ايست نه فقط از نوع خواندن و نوشتن تجربه اي پر از تجربه هاي خرد تر و ريزتر كه شايد به چشم هر كسي نيايد تجربه هايي شخصي كه تنها در عالم خودت معنا دار است تجربه هايي كه در هيچ كتابي پيدا نمي كني اما بيش از هر كتابي در ذهنت مي ماند

من نيز در عالم پايان نامه نويسي ام چنين تجربه هايي داشته ام تجربه هايي گاه آنقدر تلخ كه دلم براي سقراط تنگ مي شد براي بي ادعايي كه پابرهنه كوچه به كوچه ياد مردمان مي آورد كه نادانند سعي كنند بفهمند و نادانسته هر حرفي را نزنند اما منت اش بر سر هيچ كس نبود كه شايد هم از اينهمه به وجد مي آمد دلم برايم سقراط تنگ مي شد و از دست كساني كه فكر مي كردند حقيقت و واقعيت و سواد و علم در جيب هايشان است دلتنگ مي شدم كساني كه اگر حتي جمله اي به تو ياد بدهند تمام شخصيتت را زير سوال مي برند تا از نفهمي خود له شوي و ديگر توان بلند شدن نداشته باشي
و تجربه هايي گاه آنقدر شيرين كه محال است از ياد ببري
تجربه ي كار كردن با دكتر فرزان سجود ي از بهترين و شيرين ترين تجربه هاي دانشجويي ام بود كسي كه به معناي دقيق كلمه خود خودش است بي كم و كاست بدون جدي گرفتن عالم در عالم هست و وجود دارد وجود از نوعي كه اينگونه بودن در عالم وجود مي خواهد پس از بيماري سختي كه از سر گذرانده بود براي اولين بار در يكي از روزهاي زمستان در دانشكده ي سينما با او قرار داشتم از پيچ پله ها كه پيچيدم صداي خنده اش تمام فضاي طبقه ي دوم را پر كرده بود و فرزان سجودي يعني همين خنده ها همين ارتباطات و همين كلام گيرا و دلنشينش واقعا نمي شد تصور كرد كه از بستر بيماري برخاسته است استاد با سوادي كه سوادش را بي منت در اختيار دانشجو مي گذارد و در اين مورد ذره اي خست در وجودش راه ندارد دررفتارش نوعي فروتني خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي پنهان وجود دارد كه حتي نمي شود اسمش را گذاشت فروتني

وقتي با او درباره ي پايان نامه ات صحبت مي كني خوشحالي كه دانشجويي خوشحالي كه درس مي خواني خوشحالي كه در مكان هاي علمي رفت و آمد داري خوشحالي كه هستي هندوانه زير بغلت نمي گذارد از تو تعريف بي جا و بي مورد نمي كند به گونه اي با اشكالات و نقايص كارت مواجه مي شود و به تو تذكر مي دهد كه محال است هيچ وقت از ذهنت پاك شود وقتي نكته ي مثبتي را در تو مي بيند مي گويد :"منم مثل تو.."هيچ وقت نشنيدم عكس اين را بگويد ارتباط او با دانشجويان صادقانه واقعي بدون تكبر بدون بالايي و پاييني با احترام متقابل همراه است او بسيار با شخصيت و قابل احترام است
براي ايشان آروزي سلامتي مي كنم

سعدي و روايت

مر ابليس را ديد شخصي به خواب

به قامت صنوبر به روي آفتاب

نظر كرد و گفت اي نظير قمر

ندارند خلق از جمالت خبر

تو را سهمگين روي پنداشتند

به گرمابه در، زشت بنگاشتند

بخنديد و گفت اين نه شكل من است

وليكن قلم در كف دشمن است

بوستان سعدي/باب اول/ در عمل و تدبيرراي


بعضي آدمها در همه ي دوران ها حضور دارند و زمان و مكان تاثيري در وجودد داشتنشان ندارد سعد ي نيز يكي از آنهاست كه از پس سده ها توانست در رساله ي پست مدرنيستي ام حضور داشته باشد

Sunday, September 14, 2008

Monday, September 08, 2008

NOT TO BE

نمي گويم هوا برايم سمّ است
نمي گويم آب برايم سمّ است
نمي گويم پادزهري برتر از زهر نيست
كه درمان همه دردهاست
نمي گويم ديگر جايم در جهان نيست اما

از خويش خسته ام
از عقل خسته ام
از عشق خسته ام
از جهل خسته ام
از فقر خسته ام
از خلق خسته ام

مي خواهم بخوابم

سنباد نجفي ، ملودي منهدم

Saturday, August 30, 2008

نهصد و هفتاد سال تا پايان قرون وسطا راه

اول
دوستي داشتم كه خيلي سالها پيش جزو دوستان روشنفكر من بود من در برابر او خيلي جزم انديش و
متعصب بودم دست تقدير او را به حوزه و مرا به دانشگاه وتحصيل در رشته ي فلسفه فرستاد پس از سالها دوباره همديگررا ديديم در برابر افكارش دهانم از تعجب باز مانده بود به يكي از دوستان ديگرم گفتم اينكه كسي فكرش بسته باشد به مرور باز شود را مي فهمم اما اينكه كسي فكري باز داشته باشد و به مرور بسته شود را هر چه مي خواهم بفهمم نمي فهمم
دوم
مدت ها بود به لايحه ي"حمايت از خانواده"كه مثل تمام قوانين ديگر دست پخت آقايان است فكر مي كردم گويا آقايان تصميم گيرنده نمي دانند كه مردان اكنون نيزاز زنان خود اجازه نمي گيرند كه ترسي هم از برملا شدن رازشان ندارند چرا كه متاسفانه زنان جامعه خصوصا نسل هاي قبل از ما آنقدر ضعيف اند كه كار به آنجاها نمي كشد كه مردان محترم مجبور شوند خدايي نكرده باري را تحمل كنند زنان متاسفانه متاسفانه متاسفانه به زندگي خود ادامه مي دهند با پذيرفتن شرايط مرد خود هر چه كه مي خواهد باشد واي كه چقدر از شنيدن اين جمله چندشم مي شود "فقط اسمش روم سايه اش بالاسرم باشه"غم انگيز ترين ارتباط بين زن و مرد همين ارتباط است كه شايع ترين ارتباط هم است
آقايان مي خواهند همان يك ذره اضطراب را هم از دل مردان بزدايند كه شب سر راحت به بالين بگذارند و البته اضطراب و دلشوره هاي زن از جنس ايراني اش را هزاران برابر كنند و بر دلشوره هاي ديگرش بيفزايند بد نيست همين طور پيش برويم كتك زدن زن جهت حفظ آرامش و كانون خانوداه براي مرد هيچ نوع پيگرد قانوني نخواهد داشت چون گويا هيچ كس به اندازه ي ما به اهميت كانون مقدس خانواده پي نبرده بالاخره بايد حفظش كرد
تحت هر شرايطي
فقط برويد ببينيد حقوق زنان در كل دنيا به چه سمتي رفته و زنان از چه سطوحي گذشته اند و اكنون براي چه چيزهايي تظاهرات واعتصاب مي كنند
سوم
اگر امروز اعتراض نكنيم براي هميشه بايد سكوت كنيم
http://www.layehe.blogfa.com/

Thursday, August 28, 2008

ملاقات با دوزخيان

امروز روزِ عجيبي داشتم به ظاهر هيچ اتفاقي نيفتاد همه چيز عادي بود عادي تر از هر روز ديگر اما
.......

بعضي وقت ها كتابي كه مي خواني فيلمي كه مي بيني كنسرتي كه مي روي موسيقي كه مي شنوي جايي كه مي روي كسي كه مي آيد كسي كه مي رود رشته اي كه قبول مي شوي و... از تو حالي را مي سازد كه تفاوتش با پيش از نديدن نرفتن نشنيدن نبودن نيامدن نشناختن نخواندن از زمين تا عرش خداوندي است اين حال از خوبِ خوب تا بدِ بد به پس و پيش مي رود و سالها بعد همان خاطراتي است كه وقتي هشتاد ساله اي دائم براي ديگران تكرارش مي كني نه اينكه به فراموشي و آلزايمر دچاري كه همه ي عمرت تنها همين لحظات ويژه ايست كه از هيچ لحظه تا همه ي عمر يك آدم وسعت دارد

بعضي آدمها ممكن است همان قدر كه براي تو خاطره ي شيريني باشند براي ديگري خاطره اي تلخ و مصيبت باشند كتابي ممكن است تو را نويسنده كند و ديگري را حتي سر سوزني تكان ندهد آوازي ممكن است همه ي وجودت را از هيجان پر كند و با حال ديگري كاري نكند

و من امروز اين آواز را شنيدم كه شايد خيلي از خوانندگان سوفيا شنيده باشند و جوري شان هم نشده باشد اما از صبح هيجان و حس غريبي به كنسرت مستان با عنوان ملاقات با دوزخيان با آواز هُماي دارم. جور ديگرم. حسي خيلي غريب و تجربه نشده حسي مثل زماني كه حدود ده سال پيش پديدار شناسي و فلسفه هاي هست بودن را خواندم كه شد يكي از خاطراتم كه تكرارش مي كنم بسيار، امروز مي شنيدم اما تجربه ي شنيدن نبود مي ديدم اما تجربه ي ديدن نبود تجربه ي محو شدن بود و فلسفه و هنر هر دو در اوج و نهايت خود بر من ظاهر شد در اين نوشتار اگرچه تمام حس هايم به قتل مي رسند و كلمات قاتل تمام لحظاتي است كه تجربه كردم اما نوشتن نيز خود تجربه ايست كه همه ي حس هاي خوب و بدم را گرد هم مي آورد تا شايد بشود ديگري ها را هم سهيم كرد كه سخت مي شود، نمي شود

...!كاش با صداي خودش مي نوشتم!.....
به گرد كعبه مي گردي پريشان/كه وي خود را در آنجا كرده پنهان/اگر در كعبه مي گردد نمايان/پس بگرد تا بگرديم/در اينجا باده مي نوشي/در آنجا خرقه مي پوشي/چرا بيهوده مي كوشي/در اينجا مردم آزاري/در آنجا از گنه عاري/نمي دانم چه پنداري/در اينجا همدم و همسايه ات در رنج و بيماري/تو آنجا در پي ياري/چه پنداري كجا وي از تو مي خواهد چنين كاري/چه پيغامي كه جز با يك زبان گفتن نمي داند/چه سلطاني كه جز در خانه اش خفتن نمي داند/چه ديداري كه جز دينار و درهم از شما سفتن نمي داند/به دنبال چه مي گردي كه حيراني/خرد گم كرده اي شايد نمي داني/هُماي از جان خود سيري/كه خاموشي نمي گيري/لبت را چون لبان فرخي دوزند/تو را در آتش انديشه ات سوزند/هزاران فتنه انگيزند/تو را بر سر در ميخانه آويزند

.........

تو را اينجا به صدها رنگ مي جويند/تو را با حيله و نيرنگ مي جويند/ تورا با نيزه ها در جنگ مي جويند/ تو را اينجا به گرد سنگ مي جويند/ تو جان مي بخشي و اينجا به فتواي تو مي گيرند جان از ما/ نمي دانم كيم من آدمم، روحم، خدايم، يا كه شيطانم/ تو با خود آشنايم كن/ اگر روح خداوندي دميده در روان آدم و حواست/ پس اي مردم خدا اينجاست/ خدا در قلب انسانهاست/ به خود آ تا كه در يابي/ خدا در خويشتن پيداست

..............

شيرين لبي، شيرين تبار، مست و مي آلود و خمار/ مه پاره اي بي بندو بار با عشق هاي بيشمار/هم كرده ياران را ملول هم برده از دلها قرار/ مجموع مه رويان كنار تويار بي همتا كنار/ زلفت چو افشان مي كني ما را پريشان مي كني / آخر من از گيسوي تو خود را بياويزم به دار/ ياران هوار مردم هوار از دست اين بي بندو بار/ از دست اين ديوانه يار/ از كف بدادم اعتبار/ مي مي زنم مي مي زنم جام پياپي مي زنم/ هي مي زنم هي مي زنم هي مي زنم بي اختيار
.......

پ ي ن و ش ت از ن و ع ي ا د آ و ري: همه ي عمر ما همان چند ساعتي است كه به خوبي به يادش مي آوريم واز به ياد آوردنش دچار هيجان مي شويم طول عمر هر آدمي تجربه هاي زيسته اش از نوع غير دم دستي است كه مي توانداز سن واقعي اش خيلي بيشتر و يا خيلي كمتر باشد اگر به مصاحبه هاي تلويزيوني و راديويي دقت كنيد هميشه درخواست تعريف يك خاطره در لابلاي سوالات است چون خاطرات هر كس مي گويد كه چقدر زندگيش عادي بوده يا نبوده و چقدر سرشار بوده و يا نبوده است

Friday, August 22, 2008

A MAN WITH FOUR WIVES

Once upon a time, there was a rich man who had four wives. He loved the fourth wife the most and gave her expensive gifts and treated her to the finest foods. He gave her nothing but the best.

He also loved the third wife very much and was proud of her. However, he always feared that one day she would leave him.

He also loved the second wife. She was always kind, considerate, and patient with him, and trusted her a lot. Whenever the man faced problem, he could ask her to help him get through the difficult times.

The man’s first wife was a very loyal partner and had played an important role in maintaining his wealth. However, the man did not love his first wife; although she loved him deeply, he hardly noticed her.

One day, the man fell ill, and he knew that he did not have much time to love.

Thus, he asked the fourth wife,” I have loved you the most, given you the finest gifts, and took great care of you. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?”

“No way!” answered the fourth wife and she walked away without another word. Her answer cut like a sharp knife right into the man’s heart.

The sad man asked the third wife, “I have loved you all my life. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?

“No!” answered the third wife. “Life is too good! When you die, I am going to marry again!” The man’s heart broke and turned cold.

He then asked the second wife. “I have always turned to you for help, and you’ve always been there for me. When I die, will you follow me and keep me company?”

“I’m sorry. I can’t help you out this time!” answered the second wife. “At the very most, I can only come with you to your grave.” Her answer came like a bolt of thunder, and the man was devastated.

Then a voice called out, “I’ll be with you and follow you no matter where you go.”

The man looked up, and there was his first wife. She was so skinny because he hadn’t treated her well. With great sadness the man said, “I should have taken better care of you when I had the chance!”

In truth, we all have four wives in our lives.

Our fourth wife is our body. No matter how much time we spend in making it look great, it’ll leave us when we die.

Our third wife is our possessions, status, and wealth. When we die, it will go to others.

Our second wife is our family and friends. No matter how much they have been there for us, the farthest they can stay with us is up the grave.

But our first wife is our soul. Often neglected in pursuit of wealth, power, and pleasure. It is our soul that will follow us wherever we go.

So strengthen and cherish your soul now! It is your greatest gift to offer world.


viva,volume2,number1.October & November2004,p20

Wednesday, August 20, 2008

(1)نيچه و مكتب پست مدرن

نيچه ي پيامبر
نيچه به جهت آنكه اولين كسي است كه مفهوم "مدرن" را براي اروپاييانِ غربي مطرح كرد، به عنوان يك فيلسوف واجد اهميت است. نيچه مي ديد كه دو هزار سال اعتقاد به ارزشهاي مسيحي در شرف پايان يافتن است و اين مسئله را نشانه ي آن مي دانست كه زندگاني ما ديگر واجد هيچ گونه هدف و معنايي نيست. بدتر از اين، آنكه تقريبا همه ي ايده ها و ارزشهاي كليدي انديشه ي غربي را صرفا ماوراءِ طبيعي و فاقدِ بنياد مي دانست و اعتقاد داشت كه با اين واقعيت وحشت انگيز بايد با صداقت روبه رو شد. نظر نهايي او، ضرورتِ پيدايش "نسلي جديد" بود كه قادر بودند اين وجه از امور را دريابند و به اهميت آن پي برند و همه ي اين پديدهايِ پريشان كننده را با روشي خارق عادت بيان نمود
بالاخره افق دوباره در مقابل چشمان ما رخ مي گشايد و با وجودي كه پرتوي در آن ديده نمي شود، كشتيهاي ما بايد بادبانها را برافرازند. دريا، يعني درياي ما دوباره جلوه مي نمايد؛ شايد هرگز چنين درياي گسترده اي جلوه ننموده است
نيچه مي دانست كه او خود پيامبري است. عكاساني كه رخساره او را به تصوير كشيده اند، معمولا او را به صورت مردي به ما مي نمايانند با سِبلَتي تمسخر برانگيز، به هيبت سبيل اسب آبي و چشمان وحشي خيره. نيچه هميشه تصور مي كرد كه براي مخاطبان قدردانتر آينده مي نويسد و خويشتن را فيلسوفي مي دانست كه اهميت او پس از مردن مي توانست ظاهر شود. پس چه بسا صد سال ديگر ما همان مخاطبان باشيم و او را اولين پست مدرنِ بزرگ به حساب آوريم
نيچه و مكتب پست مدرن، ديو رابينسن، برگردان ابوتراب سهراب، فروزان نيكوكار، تهران، فرزان روز 1380صص2-1

Tuesday, August 19, 2008

بنگ

(1)
همه چيز را درك مي كنم

خويش را، خاك را، خورشيد را، خدا را
من با احد واحد شده ام

همه كس را مي فهمم
شما را، ايشان را، نيامدگان را،رفتگان را
من به همه ي ضماير وصل شده ام

همه جا را مي بينم
اينجا و آنجا را، اينسو و آنسو را، ژرف ها و اوج ها را
من در همه ي ابعاد ممتد شده ام

همه ي ازمنه را زيسته ام
ازل را، باستان را، اينك و آينده و ابد را
من در زمان، ذوب شده ام

(2)
خدا در خورشيد سوخت و خورشيد در خاك و خاك در خويش
هيچ گاه
هيچ كجا
هيچ كس نبوده ام
نمي فهمم
سنباد نجفي ،ملودي منهدم

Wednesday, July 30, 2008

...سرگيجه هاي وجودي

يكي از دوستانِم درباره ي نگاه من به جهان كشف كرده است كه به عالم با حيرت نگاه مي كنم آدم ها را زيادي جدي مي گيرم فضاها را زيادي داستاني مي بينم همه چيز برايم شگفت آور جلوه مي كند و خلاصه كه در پس پشت هر پديده ي ساده كلي پيچيدگي مي بينم كه واقعا هم وجود ندارد

و اما بعد

تا حدود زيادي حرف هايش را مي پذيرم تا حدود خيلي زياد اما يك نكته اي ديگر كه در مورد نگاهم به عالم وجود دارد من سقراط وار مي دانم كه آنقدرها هم جدي نيست (در مورد سقراط وار بودنش در پست ديگري توضيح مي دهم) از اينرو نگاه حيرت آورم به عالم عقلاني نيست كه حسي دروني است اما به لحاظ عقلاني از كودكي ام تا كنون به مرور زمان متوجه شده ام كه آدم هايي كه زيادي عالم را جدي گرفته اند قدري از خيلي چيزها عقب اند براي نمونه اعتبارهايي كه ما به مكان ها مي دهيم اعتبارهايي است كه به مرور زمان يادمان مي رود اينها اعتبارات خود ماست منتهي چون قدري بعضي چيزها از تاريخ اعتبارشان زيادي مي گذرد اصالت دار مي شوند ديده ام گاهي اوقات فلسفه خواندن در فلان مكان آنقدر مهم ميشود كه در دايره ي مفهومي كه ما از فلان مكان خاص داريم مصاديق اندكي جاي مي گيرند و عالم ما را تنگ و كوچك مي كند همه چيز در ذهن ما اتفاق مي افتد نه در مكان همه چيز در درون ما اتفاق مي افتد نه در بيرون مگر سقراط در مكان خاصي تعليم ديد كه آدم خاصي شد مگر كانت از ديار خود بيرون آمد تا آنهمه از ديارهاي ديگر بداند در همه ي دانشگاههايي كه مي شناسيم بخش زيادي از فارغ التحصيلان فلسفه جزوه هاي خود را به مصارف ديگر رسانده اند و همواره از اينكه مجبور بودند كتاب خاصي را بخرند و پول خود را هدر بدهند ناراحت بوده اند بخش ديگري اگر در جاي معتبري درس خوانده اند همه ي عمر خود را تنها لذت برده اند كه فارغ التحصيل از فلان دانشگاه بوده اند و تنها عده ي كمي مرارت و رنج هاي زيادي را تحمل كرده اند و از فلسفه خواندن خود لذت برده اند و درباره ي هر چيز كه صحبت مي كنند ردپاي ذهني جستجو گر و خلاق در صحبت هايشان موج مي زند كساني كه خيلي از اعتبارات عالم را جدي نگرفته اند جز عالم درونشان را
شايد واقعا كساني كه درون كم و كوچكي دارند نياز دارند كه اينهمه بيرون را جدي بگيرند و در ميان گرد و خاكي كه از مهم بودن خيلي چيزها برپا مي كنند ديده نشوند كساني كه وقتي به اين عالم پرتاب شدند دوان دوان و كشان كشان خود را به گوشه هايي رساندند كه قدري مهم تر از بقيه است در حالي اگر نقطه ي آغاز از درونمان باشد به هر كجاي عالم كه پرتاب شويم همان جا از وجود ما اصالت مي گيرد چون ما آنجائيم مهم است نه چون مهم است ما آنجائيم


پي نوشت: درباره ي مكان و فلسفه چون با آن درگيرم مثال آوردم اما ايده ام درباره ي همه چيز صدق مي كند نه فقط درباره ي مكان براي نمونه درس خواندن در محضر استادي برجسته به همان اندازه كه تاثير گذار است تاثير گذار نيست شاگردان زيادي دانشجوي كانت بودند اما شايد بتوان كساني را كه فيلسوف شدند با همين انگشتان دست شمرد
پي نوشت دو: جابه جايي هاي مكاني جهت اينكه شايد چيزي شويم و پرسه زدن هاي مكرر در عالم تنها نتيجه اش سرگيجه هاي وجودي است

Saturday, July 19, 2008

...اينجا كسي است پنهان

اينجا كسي است پنهان، دامان من گرفته
خود را سپس كشيده، پيشان من گرفته
اينجا كسي است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغي به من نموده، ايوان من گرفته
اينجا كسي است پنهان همچون خيال در دل
اما فروغ رويش، اركان من گرفته
اينجا كسي است پنهان مانند قند در نی
شيرين شكرفروشي دكان من گرفته
جادو و چشم‌بندي چشم كسش نبيند
سوداگري است موزون، ميزان من گرفته
در چشم من نيايد خوبان جمله عالم
بنگر خيال خوبش مژگان من گرفته
من خسته‌گرد عالم درمان ز كس نديدم
تا درد عشق ديدم درمان من گرفته
بشكن طلسم صورت، بگشاي چشم سيرت
تا شرق و غرب بيني سلطان من گرفته
ساقي غيب بيني پيدا سلام كرده
پيمانه جام كرده، پيمان من گرفته
ياران دل‌شكسته بر صدر دل نشسته
مستان و مي‌پرستان ميدان من گرفته
تبريز شمس دين را بر چرخ جان ببينی
اشراق نور رويش كيهان من گرفته
حضرت مولانا

Tuesday, July 01, 2008

اين مدت خيلي درس هاي بزرگي گرفتم
مدتش از حدود سه سال پيش است
اما دو تا از مهمترين هاش و اينجا مي نويسم
آدمهاي موفق منتظر ديگران نمي مانند
با عقايد خودمان ابله باشيم بهتر از اين است كه با عقايد ديگران دانشمند باشيم
دومي رو از نيچه ياد گرفتم

Friday, June 27, 2008

كاش ما آدمها
تنها قدري
شبيه نوشته هايمان بوديم

.
.
.
شبيه خودمان
زمانيكه عالم را
روايت مي كنيم
.
.
.
شبيه خودِ خودمان
وقتي كه
فلسفه نمي دانيم

.
.
.
.
.

Sunday, June 22, 2008

...

عزيزم ايراد تو اين است كه داستان هاي مصور را نمي خواني
!تنها تصاويرش را نگاه مي كني

Saturday, June 14, 2008

!امان ازما فلسفه خونده ها

مدتي است در فكر "ما فلسفه خوانده "ها هستم اول از خودم شروع كنم بعد به ديگري ها برسم كه فكر نكنيد خودم را از "ما فلسفه خوانده ها" جدا مي دانم وقتي نطقم باز مي شود كه توصيف كنم ما فلسفه خواند ه ها چگونه فكر مي كنيم و چه دغدغه هايي داريم بسته كردن اين نطق كار حضرت فيل است مدتي است فكر مي كنم ما فلسفه خوانده ها چيزي بيش از ديگران نيستيم كه چه بسا به خاطر همين فلسفه خواندنمان چند كيلويي غرور و تكبر به شخصيتمان اضافه شده خدا رحم كرد ما فلسفه خواندها ادامه دهنده ي راه دكارت و كانت و هگل و امثالهم نيستيم و نسلمان به سقراط و افلاتون نمي رسد وگرنه خدا را هم بنده نبوديم من به عنوان يكي از افراد گروه ما فلسفه خوانده ها اتفاقا عاشق فلسفه هستم و هميشه فكر مي كنم اگر فلسفه نمي خواندم قطعاً چيزهايي كم داشتم اما از حرف هاي تكراري كه خودم وهمه ي فلسفه خوانده ها در باب خودشان مي گويند قدري كسلم چندي است متوجه شدم ما فلسفه خوانده ها مشكلاتمان با فلسفه نخوانده ها يكي است تنها تفاوتش اين است كه مي توانيم آنقدرقشنگ به تببين و توصيف مشكلات بپردازيم كه تو گويي مشكل را حل كرده ايم اما به نظرم نوعي غر زدن هاي شيك و فانتزي است چندي پيش مطلبي در وبلاگم نوشته بودم با عنوان عادي اما پر از ادعا امروز فكرمي كنم ما فلسفه خوانده ها و اول هم خودم مصداق اين جمله ايم راستش در طول اين چندين سالي كه فلسفه خوانده هاي زيادي را ديدم شايد يكي دو نفرشان بودند كه آنقدر با فلسفه يكي شده بودند كه نمي توانستي تصور كني اگر فلسفه نمي خوانند و يا فلسفه نمي دانستند در چه رشته اي تحصيل مي كردند كساني كه اتفاقا چون خودشان متوجه نيستند كه چقدر در اين زمينه با سوادند و حرف هايشان سخن گفتن نيست سرريز شدن است دچار تكبر و غرور نيز نيستند چون غرق در عالمشان هستند آنها فلسفه را زندگي مي كنند و فلسفه ابزاري براي شهرتشان نيست قطعا روزي درباره شان خواهم نوشت
امان از ما فلسفه خوانده ها
كه فكر مي كنيم پشت و روي عالم
پيش ِروي ماست و ما همه چيز مي دانيم
كه سرسوزني هم نمي دانيم

Sunday, May 18, 2008

آنرا كه خبر شد خبري باز نيامد

گاهي وقت ها كه هيچي نمي نويسي حكايت از آن دارد كه كلي خبر شده اي، كلي حرف براي گفتن داري و كلي مي داني.گاهي وقت ها كه كلي مي نويسي به قول فيلسوفان مسلمان از دو حالت خارج نيست يا حرفي براي گفتن نداري، هيچي نمي داني و گويي هنوز خبر نشده اي.و يا هم سرشاري و هم نيستي و اين فضاي خالي را با نوشتن پر مي كني انگار كه بين رسيدن و نرسيدني و مي خواهي نرسيدن هايت را با نوشتن به رسيدن برساني
سالهاي زيادي است كه مي نويسم كاري به غلط هاي دستوري ام واشتباهات نا خودآگاهم ندارم به اشتباهاتي كه يكي از دوستانم به طعنه مي گويد آنقدر از آنِ خودت شده اند كه اگر زماني هم بي نام و نشان بنويسي من از روي غلط هايت مي فهمم كه نوشته براي توست با وجود اين مي نويسم اگرچه انسان باسوادي است و بي جا نقد نمي كند و ويژگي مثبتش اعتمادش به سوادش است بگذريم بحث از خود خودم و نوشتن بود گذشته از ظاهرنوشته هايم گذشته از فن نوشتن و بحث هاي دستوري و ويرايشي و پيرايشي، گذشته از اينكه خوب مي نويسم يا بد مي نويسم اما زياد مي نويسم شايد بعد از نفس كشيدن و از اين كلاس به آن كلاس رفتن اولين كاري است كه زياد انجام مي دهم و به سمتش مي روم اما زمانهايي را كه حتي يك كلمه هم نمي نويسم مرور مي كنم و به فضاهاي خالي و خطوط نا نوشته نگاه مي كنم تو گويي قسمت هاي سفيدو نانوشته بار معنايي بيشتري از نوشته ها را حمل مي كنند و دقيقا مربوط به زمانهايي بوده كه خيلي حرف داشته ام اما دريغ و درد از يك كلمه به قول عطار نيشابوري
يك شبي پروانگان جمع آمدند
در مضيقي طالب شمع آمدند
جمـلگي گفتند مي بايـد يكــي
كو خبر دارد ز مطلوب اندكي
شد يـكي پروانه تا قصري ز دور
در فضاي قصر ديد از شمع نور
بازگــشت و دفتر خـود باز كـرد
وصف او در خورد فهم آغاز كرد
ناقدي كو داشـت در مجمـع مهي
گفت او را نيست بر شمع آگهي
شد يكي ديگر گذشـت از نور در
خويـشتن بر شمع زد از دورتر
پر زنان در پـرتـو مطلوب شـد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نيز مشتي راز گفـت
از وصال شمع شرحي باز گفت
ناقدش گفت اين نشان ني اي عزيز
همچو آن ديگر نشان دادي تو نيز
ديگري برخاست مي شد مست مست
پاي كوبان بر سر آتش نشست
دست و گردن گشت با آتش بهم
خويش را گم كرد و با او خوش بهم
چون گرفت آتش ز سر تا پاي او
سرخ شد چون آتشي اعضاي او
ناقد ايشان چو ديد او را زدور
شمع با خود كرد هم رنگش ز نور
گفت اين پروانه در كار است و بس
كس چه داند او خبر دار است و بس

Saturday, May 10, 2008

همه روز روزه بودن، همه شب نماز كردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز كردن
شب جمعه ها نخفتن بخداي راز گفتن
زوجود بي نيازش، طلب نياز كردن
به مساجد ومعابد همه اعتكاف جستن
ز مناهي و ملاهي همه احتراز كردن
زمدينه تا به كعبه، سرو پا برهنه رفتن
دو لب از براي لبيك به وظيفه باز كردن
بخدا كه هيچ يك را ثمر آنقدر نباشد
كه بروي نا اميدي در بسته باز كردن
شيخ بهايي

Sunday, April 27, 2008


اين تصوير نقاشي است شايد بعدها درباره ي نقاش و آثارديگرش نوشتم اما واقعا فوق العاده اس

Monday, April 21, 2008

مرگ واقعيت




امروز رفته بودم آرايشگاه همان طور كه منتظر نشسته بودم تا نوبتم شود گزارشگر يكي از شبكه هاي راديو آمد. بعد از تمام شدن كارش. گويي كار اصلي اش شروع شد و من در كمال ناباوري به حركاتش نگاه مي كردم شايد وقتي بودريار مي خواندم احساس مي كردم اينكه ما اينهمه از واقعيت دوريم اما فكر مي كنيم در بطن آن حضور داريم خيلي غم انگيز است اما غم انگيز تر از آن زماني بود كه اين خانم در حضور ما شروع به تهيه ي گزارش كرد ابتدا گفت ما اكنون در يك مغازه ي لوازم آرايشي هستيم و مي خواهيم با فروشنده ي آن صحبتي داشته باشيم و بعد از صاحب آرايشگاه پرسيد كه آيا اين لوازمات از جاي مطمئني براي او مي آيد يا نه وكلي سوالات بهداشتي بعد چرخيد سمت شاگرد آرايشگر و گفت ما الان در كتابخانه هستيم دختر خانمي اينجا تشريف دارند كه خيلي كسل و بي حوصله هستند مي خواهيم دليلش را بپرسيم سوالاتي هم از او كرد و او هم جواب داد در حاليكه داشت خانمي را اصلاح مي كرد بعد رفت سراغ يكي از مشتري ها و گفت ما در يك فروشگاه لوازم خانگي هستيم و سوالاتي هم از او كرد راستش با همه ي وجود حس كردم ما نه با يك واسطه از واقعيت دوريم كه اصلا واقعيتي وجود ندارد كه بخواهيم درباره ي مجازش صحبت كنيم اين خانم گزارشگر از خانمي كه آنجا فال قهوه مي گرفت خواست برايش يك فال هم بگيرد ومن با حيرت به زني نگاه مي كردم كه در زمان دوساعت و چند دقيقه با يك تير هفتاد هشتاد نشانه را زد. با اين اوصاف ما در زمانه و دوراني زندگي مي كنيم كه واقعي، مجازي و مجازي، واقعي است. ما رسانه ها را نفس مي كشيم و بي هيچ ترديد گرفتار چيزهايي هستيم كه از تلويزيون مي بينيم و يا در روزنامه و مجلات مي خوانيم و يا از راديو مي شنويم،‌ در تمام فلسفه خواندنم هيچ وقت فيلسوفي را اين همه حاضر نزديك خود نديده بودم بودريار كنارم بودودر گوشم زمزمه مي كرد


دكتر پاينده در كتاب نقد ادبي و دموكراسي صفحات شصت و چهار تا شصت و هفت درباره ي
بودريار و ديدگاه اودراين مورد مي نويسد:" بودريار پسامدرنيسم را وضعيتي مي داند كه در آن، ايماژ يا تمثال يا فرا واقعيت جاي واقعيت را گرفته است.انواع و اقسام تصوير و ايماژ، جنبه هاي مختلف زندگيِ ما را تحت سيطره ي خود گرفته اند. تصاوير نصب شده بر روي تابلوهاي آگهي هاي تجاري در بزرگراه ها، تصاوير مجلات و روزنامه ها و تصاوير ديجيتالي بر روي نمايشگرِ رايانه ها كه بدون اراده ي ما ناگهان پديدار مي شوند و همچنين تصاوير بازي هاي ويدئويي، ما را احاطه كرده اند. پس در جامعه ي معاصر اصل چيزها ديگر مهم نيستند، بلكه رونوشت يا تصوير آن ها (يا به قول بودريار، "تمثال هاي آنها) موجوديت و اهميت دارند. اين تصاوير حكم نوعي صافي (فيلتر) را دارند و به واسطه ي اين صافي است كه ادراك ما از جهان پيرامون شكل مي گيرد. به بيان ديگر، هر گونه تصوري كه ما درباره ي جهان هستي داريم، اول از اين فيلتر مي گذرد بعد به ما مي رسد. در نتيجه، تصورات ما متعلق به خودمان، يا نشئت گرفته از ذهن خودمان، نيست؛ اين تصورات براي ما رقم زده شده اند. به اين ترتيب، جهان براي ما معنايي ندارد جز اين كه اين تصاوير كه در واقع حكم اُبژه هايي بدلي (شبيه سازي شده) رادارند
به زعم بودريار، رسانه هاي جمعي واقعيت را "بي اثر" كرده اند. ما از راه تصاويري كه در اينترنت مي بينيم يا تصاويري كه بر صفحه ي تلويزيون ظاهر مي شوند، با دنيا در تماس قرار مي گيريم. نقش رسانه هاي جمعي اين است كه غياب جهان را و جايگزين شدن واقعيت با تصوير را از ديده هاي ما پنهان مي كنند. فكر مي كنيم كه با هستي در تماس هستيم؛ حال آن كه يك واسطه بين ما و جهان هستي دائماً در حال عمل است. بدين ترتيب، رابطه ي مستقيمِ ما با جهان واقعيت قطع مي شود. از نظر انسان هايي كه در جامعه ي معاصر زندگي مي كنند، تصوير بر امر واقع الويت و رجحان دارد و حتي مي توان گفت واقعيت، معلول يا پيامدِ بازنماييِ تصويري و شبيه سازانه است. براي مثال، انتخاب لباس نه بر اساس پسنده هاي شخصي بلكه بر پايه ي الگوهاي زندگي كه فرهنگ معاصر برايمان تعريف مي كند صورت مي گيرد و آن الگو نيز چيزي نيست مگر مجموعه اي از تصاوير شايد در بدو امر بگوييم كه لباس را بر اساس برداشتي از شخصيت خود داريم بر مي گزينيم، اما خود آن برداشت چيزي نيست مگر تحقق هويت هايي كه در انواع و اقسام تصاويرِ تبليغاتي هر روز به ما فروخته مي شوند. سبك و سياقِ زندگي و مُد در قالب تصاويري كه مثلاً در مجلات يا در آگهي هاي تجاري به ما ارائه مي شوند، به طور ناخودآگاهانه انتخاب ما را درباره ي پوشاك مان رقم مي زنند. هر روز سعي مي كنيم خود را با مقتضياتِ تصاوير يا ايماژهايي تطبيق دهيم كه از مجراهاي مختلف ما را بمباران مي كنند. پس در واقع، اين جنبه از زندگي (انتخاب پوشاك) در مهار ما نيست. هجوم تصاوير به زندگيِ فردي و از ميان رفتن تمايز بين امر واقع و امر شبيه سازي شده، موجب پديد آمدن جامعه اي بي ريشه متشكل از آدم هاي سطحي نگر گرديده است. بنابر آنچه گفتيم مي توان چنين جمعبندي كرد كه پسامدرنيسم در نظريه
ي بودريار يعني از ميان رفتنِ تمايز بين امر واقع و امر شبيه سازي شده


پي نوشت: تصوير پايان فيلم ترومن است زماني كه فهميد تمام زندگيش فيلم بوده است نه واقعيت و كس ديگري (كارگردان) حوادث زندگي او را رقم مي زد

Saturday, April 19, 2008

هنر خوب گوش دادن

امشب طي جرياني ياد دوران ليسانسم افتادم البته من زياد ياد آن دوران مي افتم چون به قول قديمي ها دانشگاه كه نبود وادي حيرت بود داشتم زندگي عاديم راپيش مي بردم انگار دستي از غيب پرتابم كردميان عالم فلسفه دست كمي از آليس در سرزمين عجايب نداشتم اين روزها هم اگر چه خواندن خيلي از كتاب ها برای پايان نامه ام طوري ذهنم را خسته مي كند كه به معناي عيني آن حس مي كنم مغزم ورم كرده اما در نهايت احساس خرسندي عجيبي دارم حتما بعد از دفاع تمام مباحثي را كه اين مدت خوانده ام در وبلاگم مي گذارم
و اما بعد
از دوره ي ليسانس مي گفتم يكي از مواردي كه در تمام دوره توجهم را جلب كرد برخورد استادهای خوب دانشگاه- لزوما هر كس كه استاد باشد آدم خوبي نيست اما آدم خوب ميتواند استاد هم باشد-در برابر پرسش هاي دانشجويان يا پژوهش هايشان بود وقتي دانشجويي مطلبي را سر كلاس مطرح مي كرد خواه آن مطلب نقد بحث بود پرسش يا هرچيز ديگري استادهای خوب از اين جمله ها استفاده مي كردند
فرمايش شما صحيح است اما
شما به نكته خوبي اشاره كرديد ولي به نظر مي رسد
درست است اما فكر نمي كني
و جمله هایی از اين دست دانشجويي بود خيلي زياد با استادهایمان بحث مي كرد اما نصف بحث هايش ربطي به موضوع نداشت و تقريبا داشنجويان را كلافه مي كرد اما استادهای خوب ما با او هم همين گونه رفتار مي كردند صبري كه استادهای فلسفه در گوش دادن و شنيدن داشتن هميشه در ذهنم حك شد نمي دانم آيا در رشته هاي ديگر هم اينگونه هستند يا نه اما آن روزها احساس مي كردم فلسفه به مرور زمان از آنها شنونده هاي خوبي ساخته است كه با حوصله به حرف هاي دانشجويان گوش مي دادند و نوشته هايشان را مي خواندند از دانش و سوادي كه داشتند همچون ابزاري برای له كردن دانشجو استفاده نمي كردند

Thursday, April 17, 2008

يك چند به تقليد گزيدم خود را
ناديده همي نام شنيدم خود را
با خود بودم از آن نديدم خود را
از خود به در آمدم بديدم خود را
سهروردي

Monday, April 14, 2008

هياهوي بودن

ساعت از يك نيمه شب گذشته است امروز عروسي دعوت بوديم به صرف نهار و شام!!!! و به عبارت خيلي بهتر به صرف هلاكت،‌ و من در تمام مجلس فكر مي كردم داستان عروسي هاي هفت شبانه روز واقعا داستان بوده و هيچ وقت واقعيت نداشته
به هر گوشه ي مجلس كه نگاه مي كردم اعتقادي نشسته بود تعصب و تساهل و تسامح و گونه هاي متفاوت فكر هر فكري رنگي داشت و من نمي توانستم بگويم واقعا حق با كيست نمي توانستم تشخيص دهم حقيقت در جيب كدام يك از حاضرين است در گوشه اي دختران جوان از رقص و پايكوبي لذت مي بردند در گوشه اي ديگر همين آهنگ و رقص و پايكوبي كسي را شرمنده خداي خودش مي كرد اينجا عالم كوچكي بود كه با همه ي كوچكيش جنگ هفتادو دو ملت را با همين چشم سر مي ديدي خيلي نياز به چشم باطن و اين قبيل چيزها نبود چه هياهويي درعالم برپاست فكرش را كه ميكني مغزت مي تركد همه هم مي گويند من حقم من حقيقتم چندي است با يكي از دوستانم تند تند حرفمان مي شود هر دو منيم نه نيم من و هر دو هم فكرمي كنيم حقيم و اين يعني جنگ با همه ي خستگي ام به خاطر دلگرفتگي ام امروز به خيلي چيزها فكر كردم هم در مجلس بودم و هم نبودم ياد ضرب المثل گهي زين به پشت و باقي قضايا افتادم در تمام ساعاتي كه به اجبار در اين مجلس حضور داشتم دلم براي خودم و تنهاييم تنگ شده بود در رفت و شد هاي ذهنيم به خيلي چيزها فكر كردم به قول هايي كه امسال به خودم دادم به دوستم كه مدتي است خيلي خيلي خيلي زود از من دلگير مي شود و من از او و احساس مي كنم كه نمي فهمم چرا به شلوغي عالم به نسبي بودن حقيقت به وجود داشتن يا نداشتن خيلي چيزها و باز به دوستم بعضي مواقع حرف هايي مي زني كه مي خواهي درست شود خرابتر مي شود به قول بزرگي ضرري كه از نگفتن به آدم مي رسد خيلي كمتر ازضرري است كه ازگفتن،‌ به دلتنگي هايم وباز به نسبي بودن حقيقت و باز به رنگارنگي آدم ها به تعدادشان به خودم در ميان اينهمه و باز در ازدحام اين همه فكر نفسم بند آمد
ياد دوران ليسانس افتادم در همان مجلس عروسي نمي دانم چرا آنجا ولي يادم آمد اولين جمله اي كه از طالس شنيدم حيرت زده به دهان استادم چشم دوخته بودم چقدر حس قشنگي بود حس عجيبي بود دوست دارم دوباره تكرار مي شد گويي استادم مرا در قسمت عميق پرتاب كرده بود و حالا سالهاست كه من دست و پا مي زنم، هر چند هنوز غرق نشده ام هنوز شناگر ماهري نشدم بازبه دوستم فكر كردم يعني چه كه هميشه فكرمي كردم اگر باب گفتگو باز باشد همه ي مشكلات حل است حس كردم چقدر همه چيز پيچيده است و چقدر پيچيده تر مي شود وقتي ساده نگاهش مي كني دلم براي كلاس هاي آقاي مرادخاني تنگ شده خيلي زياد اگر مجبور باشم فقط از يك نفر به عنوان استاد فلسفه كه بي ادعا در حقمان معلمي كرد نام ببرم حتما و تنها از او اسم مي برم
اين مجلس عروسي سه مسافر هم داشت كه صبح همان روز رسيده بودند يكي از مكه آمده بود دو نفر از پاريس و يك نفر از آمريكا نفر آخر جهت عروسي نيامده بود جهت انجام كارهايش آمده بود كه به
عروسي هم برخورده بود يك نفر هم از الجزيره تماس گرفت و به عروس و داماد تبريك گفت تمام اين آدم هايي كه از فضاهاي متفاوت به مجلس مربوط مي شدند رفتاري را موجب مي شدند و تغيير اين رفتار از شخصي به شخص ديگر هيچ چيز به ذهنم نمي آورد جز وجه اشتراك انها همه ي انها هستي داشتند گيريم با چيستي هاي متفاوت و اينگونه بود كه هياهويي كه در مجلس بر پا بود هيچ نبود جز
هياهوي بودن

Thursday, April 10, 2008

قاف ز ميم ز

مي خواهم درباره ي شخصيتي بنويسم كه چيزهاي محوي از او در خاطرم باقي مانده، شخصيتي كه تنها به دليل متفاوت بودنش در ذهنِ كودكي ام نقش بست و در بزرگسالي گه گاهي او را به ياد مي آورم. زني به اسم قِزمَز و يا به تعبير بهتر پيرزني بدين اسم. نزديك باغِ پدربزرگم چهارديواري داشت كه دقيقا كنج دو خانه ساخته شده بود، كه به صورت اِل در كنار هم قرار داشتند. سرويس بهداشتيِ كاملاً غير بهداشتيِ او بيرون از اين چهار ديواري و با فاصله ساخته شده بود واين هميشه براي من تعجب آور بود كه كسي براي استفاده از سرويس از خانه اش بيرون بيايد. اين پيرزن- كه ديكته ي اسمش خيلي برايم مهم نيست فقط حتما قاف را با كسره و ميم را با فتحه بخوانيد- جهان كوچكي داشت با تصويري كه از او دارم احساس مي كنم مرزهاي تجربه و زيسته اش همان چهار ديواري اطرافش بودند مسلما من در ذهن او نبودم شايد گذشته ي خيلي پر فراز و نشيب داشته و تنها از بد روزگار به اين كنج پرتاب شده بود اما از زماني كه ديدمش در همين فضايِ تاريك، نمور، بدبو و كثيف بود. گهگاهي كه به باغ پدربزرگم مي رفتيم عمويم مقداري چيزهاي به درد بخور به توصيه ي مادر بزرگم مي برد من نيز پشت سر او قايم مي شدم و وارد اين فضاي عجيب مي شدم كه دو پايي شبيه ديگر انسان ها در آن زندگي مي كرد اما همان زمان هم به طرز كودكانه اي حس مي كردم براي او فراتر از جهان كوچك زندگيش جهاني وجود نداشت تصور مي كردم اگر روزي وارد يه قصر بشه احساسش چيه؟وبعدها وقتي بركلي خواندم فهميدم اگر هم چيزهايي بيش از عالم او وجود داشت چون متعلق ذهن او نبود متعلق تجربه اش نبود پس وجود نداشت. پاي اين پيرزنِ دور از تمدن بيهوده به ويلاگم باز نشد. قِزمَز براي من ايده و مثال افرادي است كه عالمشان خيلي كم و كوچك است به اندازه ي عالم همين پيرزن، از هر طرف كه مي روي به مرزهاي وجودشان مي رسي آدم هايي كه آنقدر تجربه ي زيسته شان و عوالمشان كم است كه زود تمام مي شوند اگر چرخي بزني همه ي زير و روي عالمشان را مي بيني، به نظرم مي رسد انسان هاي تك بعدي از اين دسته اند. بعضي از آدم ها را هر چه زندگي مي كني تمام نمي شوند هيچ وقت به مرزهاي وجودشان نمي رسي و دوست داري هميشه در عوالمشان سير كني
پي نوشت:بعضي آدمها آنقدر كم اند كه يه كم بودن با آنها برايم زياد است اما بعضي آدم ها اينقدر زيادند كه زياد بودن با آنها برايم كم است

Friday, March 21, 2008

! والنتاین ناصر الدین شاه





چهاردهم فوريه در فرهنگ مغرب زمين ،روز والنتاين يا روز عشاق است ،چون مي دانم بواسطه پوشش خبري روز والنتاين در اينترنت به احتمال زياد در مورد ريشه هاي اين روز مطالب زيادي خوانده ايد ،طولاني نمي نويسم و در اينجا فقط به اين اشاره مي كنم كه وقتي ناصر الدين شاه به سفر فرنگ رفت تحت تاثير فرهنگ آنجا چيزهايي هم در مورد اين روز شنيد و تصميم گرفت به اين مناسبت براي انيس الدوله هديه اي بفرستد در نتيجه كارت پستالي را فرستاد تا نشان دهد كه چقدر به انيس الدوله علاقه دارد در مورد انيس الدوله مطالب زيادي در تاريخ آمده ،زني فرهيخته ،زيبا و زبان دان كه برخي نوشته اند در نهايت به دست زنان حرمسرا مجبور به خوردن قهوه قجري شد
در مورد انيس الدوله همچنين نوشته اند كه انیس الدوله ، از جمله صیغه های شاه بود ، اما نه تنها از زنان عقدی شاه محترم تر بود ، بلکه طرف مشورت شاه نیز قرار می گرفت و اولین زنی است که به همراه شاه قاجار ، در اولین سفر او به فرنگ ، تا مسکو ، همراه وی بود. انیس الدوله که در واقع ملکه بود ، ولی فرزندی نیاورد. شاه او را از دل و جان دوست داشت و چندین بار خواست وی را در زمره زن های عقدی خویش درآورد ، ولی او نپذیرفت و اظهار داشت که نمی خواهد ساعت سعد زناشویی خود را بر هم زند. پس از کشته شدن شاه روزی برایش دسته ای اسکناس آوردند و چون تمثال شوهر را روی آن ها دید ، چنان بر سینه و شکم کوفت که سخت بیمار شد و پس از چند ماه به همسر خویش پیوست. انیس الدوله ، به همراه شاه و همراه از راه انزلی ، عازم اروپا شدند ، اما چون موضوع حجاب انیس الدوله مطرح بود ، و ظاهری کاملا متفاوت با زنان اروپایی داشت ، اجبار او را از مسکو به تهران بازگرداندنداما شاه به حدی به او فکر می کرد که به هنگام سفر به انجلیز پیکره ای از خود را به همراه کارت پستالی برای او فرستاد این البته به جهت روزی بود که در بلاد فرنگ عشاق برای معشوق انجام می دهند تا نشان دهند خاطرشان به او مشغول است
ناصرالدین شاه درباره همراه بودن انیس الدوله در این سفر در خاطرات خود چنین نوشته است : " کسانی که همراه به فرنگستان آمده اند از این قرار است در دو کشتی ؛ کشتی اول : صدراعظم ، انیس الدوله ، عایشه ، معصومه ، خورشید کنیز انیس الدوله..." با مشکل پیش آمده و عدم تناسب لباس انیس الدوله با زنان اروپایی ، قرار شد ، آن ها -زنان همراه- به ایران بازگردند. ناصرالدین شاه می گوید :" امروز بنا شد انیس الدوله و حرم از این جا ، فردا بروند تهران. با ساری اصلان ( رحمت الله خان ) و میر شکار ، محمد حسن خان برادر انیس الدوله ، حاجی سرور ، آقا علی و غیره. انیس الدوله راضی نمی شد.گریه کردند. خیلی به ما بد گذشت ، خیلی بد خیلی سخت ، اگر همراه می بردیم برای جا ، منزل ، کالسکه ، کشتی نشستن اشکالات داشت. اگر بروند تهران دل ما می سوخت. بسیار بسیار بد گذشت. آخر میرشکار ، ساری اصلان راضی کردند به خودشان که این جا بد می گذشت مثل حبس بودند." روز بعد شاه در یادداشت خود آورده است : "... آمدیم عمارت ، انیس الدوله این ها می خواستند بروند. زیاد گریه کردم و آن ها هم گریستند. اوقاتم بسیار تلخ شد. خدا انشاالله به سلامتی همه را به وطن خود برساند. انشاالله به خصوص انیس الدوله هرچند در طول سفر خاطرم از وی فارغ نمی شد." انیس الدوله زنی خیر و با ایمان بود. پل ناصرآباد در لواسانات و درهای مسجد گوهرشاد که به طرف حرم باز می شود به دستور او طلاکوب شده است
پي نوشت:اين مطلب را برايم فرستاده بودند من نيز بي كم و كاست در اينجا آورده ام
توضيح تصاوير:تصوير منظره كارتي است كه ناصرالدين شاه براي انيس الدوله فرستاده تصوير سمت چپ انيس الدوله است البته با توضيحي كه درمورد نوع پوشش او در متن آمده احتمالااگر مي دانست كه تصويرش بدون حجاب در اينترنت گذاشته مي شود احتمالا سفر اروپا را از دست نمي داد اينهمه هم نه خودش گريه مي كرد نه ناصرالدين شاه تصوير سمت راست هم يكي از زنان شاه است شايد جهت قضاوت و داوري درباره ي اين عشق پر شور ياري دهنده باشد

Thursday, March 20, 2008

گره باز نشدنيِ تولدم و نوروز


يك هفته ي پيش متني براي وبلاگم نوشتم در باب كسالت بار بودن وتكرار نوروز درباره ي اينكه كاش عيد گرفتن به اين و شكل و شمايل چرخشي بود امسال اول بهار، سال بعد اول پاييز سال بعد زمستان و بعد تابستان حس مي كردم اينجوري به مقتضيات همان فصل نوع خريد كردن نوع تزئين خانه و خيلي كارهاي ديگر با سال قبل و بعد خودش متفاوت است و همين تفاوت باعث مي شود احساس كسالت و يكنواختي از بين برود اما ديشب يعني بيست و نهم اسفند ماه خود من از همه ي ملت ذوق زده تربودم و با ذوقي كودكانه اسباب هفت سين خريدم وقتي ماهي و سبزه مي خريدم انگار اولين تجربه ام بود و چنان وسواس به خرج مي دادم كه انگار براي آخرين بار هم هست باز هم حكايت همان تكراري هاي نو تر از نو كه پيش از اين هم درباره شان نوشته ام ديشب در رفت و آمدهاي مداومم از اين همه رفت وآمد مردم هم به وجد آمده بودم دليلش را نمي دانم با حسي كه يكهفته ي پيش داشتم احساس مي كردم امسال كسالت بار ترين نوروز را خواهم داشت البته رفت و آمدهاي زياد هر سال قدري برايم كسالت بار است اما با برنامه هاي شخصي از كسالتش كاسته مي شود

ديشب براي تولدم هم كيك خريدم و امروز هم كه يكم فروردين ماه سال هزاروسيصدو هشتادو هفت است با كلي تبريك هاي رنگ و وارنگ و جالب انگيز مواجه شدم ناخواسته، خواستني ترين تاريخ تولد را دارم
نوروزهمه ي بلاگرهاي عزيز و همه ي خوانندگان خيلي زياد مبارك باشه
پي نوشت: همان سال روز اول فروردين وقتي به دنيا آمدم پدرم از وجد سروده بود كه
تحويل و تحول برشما مبارك
مولود نوروز برشما مبارك
تحويل و تولد در اين روز
فرخنده مبارك بر اين غنچه ي پيروز
پي نوشت دو: پدرم شاعر نيست پس از شعرايشان ايراد نگيريد چون بعد از اين نه شعري سروده
نه پيش بيني مي كنم كه بسرايد اين قطعه در نتيجه ي ذوق زياد بوده است
پي نوشت سه:تولدم با نوروز و شروع سال تنها گره كوري است كه دوستش دارم

Tuesday, March 18, 2008

زدست خود به فريادم

مسلمانان چرا چندين به كوي افتادم از خانه
ندانم تا چه بودستم كه نه خويشم نه بيگانه
نه چون زهاد در زهدم نه چون عباد در طاعت
نه چون فساق در فسقم نه چون رندان به ميخانه
نه با كيشم نه بي كيشم نه با خويشم نه بي خويشم
نه سلطانم نه درويشم نه فرهنگم نه فرزانه
نه با هوشم نه بي هوشم نه گويا و نه خاموشم
نه هوشيارم نه مدهوشم نه با عقلم نه ديوانه
نه غمگينم نه دلشادم نه مملوكم نه آزادم
ز دست خود به فريادم نه آبادم نه ويرانه
نه از خاكم نه از آبم نه از بادم نه ازآتش
نه صيدم من نه صيادم نه دامم نيز نه دانه
نه اندر نيستي هستم نه هستي هست در دستم
نه تن هستم نه دل هستم نه جان هستم نه جانانه
نه با كارم نه بي كارم نه با يارم نه بي يارم
مسلمانان مسلمانان بگفتن چيست افسانه

Monday, March 10, 2008

حيفِ ما

:روزمرگي
در اين يك ماه اخير كلي اتفاقات خوب و بد افتاد كه مي
شد درباره ي هر يك ساعت ها نوشت اما همه ي رمق و نا و توانم در آمد و شد هاي بيهوده و با هوده مي گذرد و ديگر تواني براي نوشتن نمي ماند خيلي وقت ها كلي در ذهنم مي نويسم اما كمترش به روي كاغذ مي آيد اما خب اينكه مي گويند قدر جواني تان را بدانيد هيچ كداممان متوجه نمي شويم تابعد از هفتادسالگي كه به قول كاترين هپيورن هر بار كه رو بر مي گرداني وقت صبحانه است و چقدر غم انگيز است به يكي از دوستانم مي گفتم وقتي نامه براي آدم هاي پنج هزار سال ديگه مي نوشتم تازه با همه ي وجود حس مي كردم چقدر بعضي حرف ها و نگراني ها و سخت گيري ها و جدي گرفتن ها و نظم هاي ما كه اين يكي و خدارو شكر خيلي پابندش نيستم بيهوده است اما غم انگيز تر از همه چيزي است كه هميشه متوجه اش بوده ام جدي نيست و مجبوريم كه جدي بگيريم پنج هزار سال ديگه حتي اثري از يك بند انگشت ما نيست و ما با همين سر انگشتانمان چه اشك هايي كه پاك نكرديم. حيفِ ما


رابرت بنچلي طنز پرداز در تقسيم افراد مي نويسد: جهان به دو گروه افراد تقسيم مي شود:آنها كه جهان را به دو گروه تقسيم مي كنند و آنها كه چنين نمي كنند

پي نوشت بي ربط: آدم كسل كننده شخصي است كه آن گاه كه ميل داريد گوش دهد، حرف مي زند
آمبروز بيرس
پي نوشت دو: اين روزها خيلي به افلاطون و عالم مثل فكر مي كنم خدا عاقبتم رابه خير كناد

Wednesday, March 05, 2008

روسپياني كه دلبر نبودند


كتاب ماركز با عنوان خاطره ي دلبركان غمگين من چندي روانه ي بازار شد و چندي بعد جمع شد و كپي به جاي اصل به قيمت اصل را نه در مغازه هاي كتابفروشي كه دربرابر شان مي توان خريد. وقتي كتاب به پايان رسيد حس كردم كاوه مير عباسي عنواني را براي كتاب انتخاب كرده كه با محتواي آن همخواني ندارد اما برگردان ديگري از
كتا ب را در فضاي مجازي اينترنت پيدا كردم كه نه تنها با محتوا همخواني داشت كه به نتايج ديگري هم رسيدم اين ترجمه به ميانجي امير حسين فطانت از زبان اصلي باعنوان "روسپيان سودازده ي من" است عنوان نخست فضايي كاملا عاطفي را به ذهن متبادر مي كند گويي قهرمان رمان ماركز چندين بار تجربه ي عاشقانه داشته است و حال در نود سالگي با مرور و نوشتن خاطرات آنها ديگري ها را هم با خود در يادآوري آن خاطرات سهيم مي كند در حاليكه تمام اين كتاب براي اين نوشته شده كه از يك تجربه ي عاشقانه ي بسيار دير صحبت كند و در همان اوايل رمان هم اشاره مي شود كه اين روزنامه نگار سالخورده جز با روسپيان و با پرداخت پول هيچ نوع را بطه ي عاطفي را تجربه نكرده است
پي نوشت : انتخاب واژه ي دلبركان معصوميت ي را با خود دارد كه حتي واژه ي دلبران نيز ندارد و هر دو بي اندازه از روسپيان فاصله دارند

Monday, March 03, 2008

نامه، فرزندانمان،پنج هزار سال ديگر،من


از زماني كه متوجه طرح نامه به فرزندانمان در سالهاي دورشدم فرزنداني كه پنج هزار سال ديگر بودن در عالمي را تجربه مي كنند كه ما هم در آن زندگي كرده ايم دائم در نا خودآگاه و خود آگاهم به چيزهايي كه مي خواستم بنويسم فكر مي كردم اما وقتي دو سه شب پيش اين نامه را نوشتم و فرستادم هيچ كدام از چيزهايي را كه در ذهنم مي گذشت ننوشتم تجربه ي خيلي جالبي بود براي من كه زياد مي نويسم دست كم تجربه ي متفاوتي بود هر جمله اي را كه مي نوشتم يادم مي آمد زماني اين نامه خوانده مي شود كه من در انتهاي نيستي ام
تجربه ي تلخ و شيريني بود

Wednesday, February 27, 2008

همه جا به نوبت1

صبح در صف بانك بعد ازتذكرمن و ديگري ها به خانمي و نشان دادن انتهاي صف با انگشتان اشاره مان به يكباره آقايي كه شش برابر من هيكل داشت گويي از آسمان بانك افتاد جلوي صف و به كارمند بانك گفت كه حاج آقاي صدوقي گفته فلان مقدار پول نقد از فلان حساب بگيرم مسئول باجه رو كرد به او و گفت نوبتت كجاست؟ و او با لحن طلبكارانه و قاطعانه كه كمي هم حس زدو خورد را با خود داشت گفت من خواهرزاده ي آقاي صدوقي هستم و پول را براي ايشان مي خواهم كارمند مربوطه قرمز شد و فيش را جلوي او گذاشت در تمام مدتي كه او فيش را مي نوشت نمي دانم چرا نتوانستم به او بگويم
پس تكليف اينهمه كه خواهرزاده ي حاج آقاي صدوقي نيستند چه مي شود؟
صد بار در ذهنم اين سوال را از او پرسيدم اما نمي دانم از چه ترسيدم
از هيكلش كه شش برابر من بود؟
از ريشش؟
از حاج آقاي صدوقي؟
از ترسِ باجه دار ؟
از سكوت همه ي كساني كه در صف بودند؟
هر چه فكر كردم نفهميدم كه چه شد كه نشد كه بگويم نمي شود حق اينهمه را خورد آنهم به شيوه اي كه گويي حق مسلم من است چون من زماني از زني زاده شده ام كه برادري به اسم حاج آقاي صدوقي دارد كه مي شود دايي من، من هم چيزي ندارم جز يك صداي كلفت هيكل بزرگ قيافه ي حق به جانب
و اينقدرديگري ها به اين منِ فربه شده بها مي دهند كه توهم دامن مرا مي گيرد كه وقتي خواهرزاده ي كسي هستم تو گويي سمت مهمي در فلان بخش يا مركز دارم
و تمام مدت از بانك تا خانه خودم را سرزنش كردم كه چرا چيزي نگفتم حتي يك كلمه حوصله ام از دست كساني كه با نسبت هايشان روزگار مي گذرانند سر مي رود نه من نه هيچ كس ديگر جرات نكرد بگويد خواهرزاده ي هر كس كه هستي باش اينجا بايد در جاي خودت بايستي
پي نوشت:بيچاره خانمي كه همه ي ما با انگشت اشاره و زبان و غيره پرتابش كرده بوديم ته صف با چه حسرتي به خواهرزاده ي آقاي صدوقي نگاه مي كرد

Monday, February 25, 2008

Friday, February 22, 2008

كفش هاي تايواني پاشنه بلند

حسودي نمي كنم/نقطه
نه، من هرگز حسودي نمي كنم/نقطه
به پيراهنت/نقطه
يا حتي آن پپسي كه در شب تجلي نوشيدي/نقطه
من تنها
-تا سر حدمرگ-
حسودي مي كنم به آن كفش هاي تايواني پاشنه بلند دوست داشتني
كه رازهاي پيچيده ي راه رفتن را
در شب مكاشفه
به تو آموخت
نه، اينجا ديگر نقطه نمي خواهد
مصطفي مستور

Thursday, February 21, 2008

وقتِ مرده

امروز داشتم به اين اصطلاح فكر مي كردم و با همه ي وجود سعي كردم بفهمم وقت مرده يعني چه اما هر چه فكر كردم هيچ معنايي به ذهنم نرسيد فرض كنيد شما كلاسي داريد كه چهار پنج ساعت از روز شما را اشغال مي كند و شما براي ديدن يك دوستِ خوب مجبوريد از بعد ازاين زمان يا قبل از آن استفاده كنيد آيا زمانهايي كه انتخاب مي كنيد زمان مرده ي شما ست؟ البته كه اينگونه نيست اين زمانها هم بخشي از زندگي شماست كه شما تصميم گرفتيد در آن زمان كار خاصي را انجام دهيد كه مي تواند ديدن يك دوست و يا هر چيز ديگري باشد در واقع مي خواهيد زمانتان را با معني كنيد حتي در برابر اصطلاحي كه ذكرش رفت نمي خواهيد وقت خود را زنده كنيد مگر اينكه فرض كنيد زمان مرده و زنده دارد و يا فرض كنيد زندگي بازي فوتبال است و حس كنيد دوست شما يا اطرافيانتان وقت كشي مي كنند كه بازي برنده را واگذار نكنند
در غير اين صورت هريك از ما اين زمان يكپارچه اي كه بي وجود ما نيز مي گذرد تكه تكه مي كنيم و سعي مي كنيم هر تكه را معنايي ببخشيم و هر زمان كه ياد هر يك از تكه هاي آن بيفتيم خوشحال يا ناراحت شويم
زمان با معنا و بي معنا مي شود اما مرده نيست حركت به سمت آينده است
آينده اي كه گذشته است

Tuesday, February 19, 2008

چو هستم،نيستم اي جان،ولي چون نيستم،هستم

Monday, February 18, 2008

بيانچوتي: آيا شما، گارسيا ماركز، يك نويسنده ي باروك هستيد؟
ماركز: روزي در بوئنوس آيرس، خورخه لوئيس بورخس از خياباني مي گذشت، رهگذري را ه بر او گرفت و با هيجان پرسيد:"آيا شما بورخس هستيد؟" بورخس در جواب گفت:گاهي اوقات
منبع: گزارش يك مرگ، گابريل گارسيا ماركز

سوفيست2

بيگانه به بسط درباره آن معنايي از سوفسطايي مي پردازد كه ناظر به مباحثه است واز آنها به عنوان استاد مباحثه ياد ميشود. از نظر او سوفسطايي به موضوعاتي از اين دست مي پردازد: درباره امور خدايي كه بيشتر مردم از آن بي خبرند و آموختن مباحثه به شاگردان خود درباره هرچه در زمين و آسمان است و به آنها مي آموزند كه اگر در مجلسي بودند كه بحث از بودن و شدن بود چگونه سخنان ديگران رارد كنند و يا به شاگردان خود وعده مي دهند كه آنان را در مباحثه درباره قوانين و امور سياسي ماهر سازند و روش رد كردن سخن هر استادي كه در نوشته هاي پروتاگوراس در كشتي گيري و ديگر هنرها آمده است و اين چنين است كه هنر رد كرد سخنان ديگران به معني هنر توانايي در مباحثه درباره همه موضوعات گوناگون است و راز سوفسطايي در اين است كه جوانان را معتقد سازد كه در همه هنرها از همه استادترند اما كسي كه از هنري بيگانه است،‌ نمي تواند با گفتاري خردمندانه و با معني،‌سخن كسي را كه در آن هنر استاد است،‌ رد كند. از نظر بيگانه سوفسطايي درباره همه چيزها دانشي دروغين دارد نه دانش حقيقي. او اين گونه مثال مي زند كه اگر كسي ادعا كند كه دانشي دارد كه مي تواندهمه چيز را بسازد هم جانوران هم زمين و هم آسمان و هم دريا ها و خدايان و خلاصه همه چيز را و پس از آنكه ساخت به قيمت ارزان مي فروشد به نظر نوعي مزاح مي آيد. پس بر همين قياس اگر كسي بگويد همه چيز را مي دانم و آماده ام كه دانش هاي خود را در زماني كوتاه در برابر مزدي ناچيز بياموزم سخنش مزاح است. در عالم سخن نيز هنري شبيه هنر نقاشي است بعضي كسان جوانان نورسيده را كه از ماهيت حقيقي چيز ها دورند بوسيله كلمات و از راه گوش مسحور مي سازندو وانمود مي كنند كه آنچه مي گويند عين حقيقت است اما زماني كه آن جوانان به سن كمال رسند به ذات و حقيقت چيزها نزديكتر شده و آنها را روشنتر مي بينند سوفسطايي تصوير چيزهاي واقعي را مي سازند و از دور مي نمايانند در واقع سوفسطايي كسي است كه زندگي خود را وقف نوعي مزاح كرده است
بيگانه بحث خود را اينگونه پي مي گيرد كه هنر تصوير سازي بر دو گونه است يكي هنر شبيه سازي و ديگري هنر ظاهر سازي. او سعي دارد در ادامه بحث خود مشخص كند كه سوفسطايي در كدام يك از آن دو نوع نهفته است. اما پيش از آن تاكيد مي كند كه يكي از دشوارترين مسائل آن است كه"چيزي مي نمايد بي آنكه باشد" يا "چنين مي گويند ولي آنچه مي گويند راست نيست"و مسائلي از اين قبيل از نظر او مسائلي است كه از دير باز مورد تامل بوده و انديشه متفكران را به خود مشغول داشته است. او به پارمنيدس استناد مي كند كه گفته است
هرگز قبول مكن كه لا وجود هست
روح كنجكاوت را از اين انديشه دور نگه دار
بيگانه توضيح مي دهد كه درباره چيزي كه اصلا وجود ندارد نمي توان صحبت كرد و لا وجود را نمي توان به چيزي موجود اطلاق كرد و اطلاق آن به"چيزي" درست نيست چون كلمه "چيزي" در مورد يك چيز به كار مي رود و بديهي است كه "چيزي" نماينده "يك" چيز است و "جفت" نماينده دويي،‌ و "چند" نماينده چيزهاي كثيرچيزي را كه موجود است نمي توان به لاوجود حمل كرد اما عدد موجود است. پرسش آن است كه آيا مي توان آن را به لا وجود اطلاق كرد و بگوييم لاوجود ها كثير است و لاوجود واحد است به نظر مي رسد درست نخواهد بود اگر موجود و لاوجود را به يكديگر ربط دهيم زيرا لاوجود غير قابل تصور، غير قابل بيان،‌ غير قابل توضيح و تعريف است. اما اگر همين طور پيش برود در تعريف لاوجود دچار تناقض مي شويم. به نظر او اگر كسي بگويد" موجود نيست" يا بگويد "لاوجود هست" در هر دو صورت ادعايش نادرست است و از حيث نادرستي فرقي ميان آن دو نيست. اما سوفسطايي اين سخن را قبول نخواهد كرد و خواهد گفت چگونه ممكن است مرد عاقل چنين امري را بپذيرد در حالي كه اندكي پيش لاوجود غير قابل بيان، غير قابل تعريف و غير قابل توضيح ناميده شده است.از نظر او پارمنيدس همه را به چشم حقارت نگريسته و خواسته مزاح كند و همه را وسيله تفريح خود سازد و همه كساني هم كه به تقسيم بندي موجودات پرداخته اند تا انواع گوناگون آنها را معين كنندو از هم جدا نمايند همان قصد را داشته اند
از نظر او وقتي يكي از آنان مي گويد كه موجود،واحد يا دو يا كثير است، يا چنين شده يا چنان مي شود، و گاه گرم و گاه سرد را به هم مي آميزد و گاه سخن از جدان شدن و به هم بر آمدن به ميان مي آورد از گفته هاي آنان چه چيزي در مي يابيم؟ و مي توان از همه آنها پرسيد كه اين"هستي" را كه درباره اش سخن مي گوييد چگونه بايد فهميد؟ و منظورتان هنگامي كه از موجود سخن ميگوييد چيست؟ حتي پذيرفتن اينكه نامي وجود دارد بي معني خواهد بود اگر فرض شود كه نام غير از خود آن چيزاست، قائل به دو چيز شده است. بحث او درباره كل‌، واحد، وجود، موجود، لاوجود،چيز، حركت، سكون ادامه مي دهد و در نهايت بدانجا مي رسد كه سوفسطايي به تاريكي لاوجود پناه مي برد زيرا در نتيجه تمرين عاري از هنر همه زواياي تاريكي را مي شناسد. از اين رو شناختن او در آن تاريكي بسيار دشوار است ولي فيلسوف، بر خلاف او، با روش خردمندانه سرگرم تحقيق در ايده"موجود"است، و روشنايي چشم خيره كني كه او را فراگرفته است مردمان را از ديدن او باز مي دارد زيرا چشم درون بيشتر مردمان نمي تواند زماني دراز در روشنايي خدايي بنگرد
پس از بحث هاي بسيار در نهايت بحث اين دو به اين سخن بيگانه ختم مي شود كه:"تقليد نيرنگبازانه مبتني بر پندار، يعني قسمي از هنر ساختن تصوير هاي دروغين و فريبنده كه خود نوعي از هنر تصوير سازي خاص آدميان –نه خاص خدايان است-، و آن خود نيزنوعي ازانواع هنر ساختن است، كه از راه سخن ديگران را به گفتار متناقض مجبور مي سازد." و خطاب به ثئاي تتوس، مي گويد كسي كه بگويد سوفسطايي از اين نژاد پديد آمده، حقيقت را گفته است

پايان

Sunday, February 17, 2008

براده هاي حسين پاكدل

دريغم آمد اين چند جمله را تنهايي بخوانم دوستان سوفيا هم بخوانند
فكر بد نمي كند، بد فكر مي كند
هنوز تو دل برو ترين چيز چاقو است
بيا قرار بگذاريم بعد ازاين در قرار ها همديگر را ببينيم
بايد نبود شايد؛ گاهي براي بودن
منبع:وب نوشته هاي حسين پاكدل

Saturday, February 16, 2008

چكه چكه تا مردن

در روزها ي برف و باراني يك روز از زير پل عابر پياده رد مي شدم برف هايِ روي آن آب شده بود و چكه چكه آب مي چكيد حواسم رفت به دو قطره آب كه خيسم نكند كم مانده بودماشيني با سطح زمين يكي ام كند
نكته ي اخلاقي، اجتماعي، قانوني : به جاي اينكه از روي پل عابر پياده بروم از زير آن رفتم
نكته براي ادامه ي زندگي: خيلي وقت ها از ترس دو قطره آب است كه زير ماشين مي رويم و زخمي يا له مي شويم

نوشيدن آب بي فلسفه
غروب است و صداي اذان در صحن حياط مي پيچد. مادرم سجاده اش را توي ايوان پهن كرده و نماز هاي مستحبي مي خواند. مهناز در آشپزخانه براي شام سيب زميني سرخ مي كند. من در پله هاي ايوان [كتاب ديناميك سازه ها] را مي خوانم. هيچ چيز براي مادرم به اندازه ي "خداوند" اهميت ندارد. هر چيز كه مستقيما به خداوند مر بوط نشود براي او بي ارزش است. وقتي مي گويد "خداوند" گويي اسم يكي از اين پيرزن هايي را مي برد كه هر هفته با آن ها دوره دارد. حس مي كنم خداوند براي او مثل يك تكه سنگ واقعيت دارد. يك بار كه به خانه ام آمده بود سيمين از او پرسيده بود:"با چه آمده اي؟" و او خيلي ساده گفته بود:"با جبرئيل". "جبرئيل" را با چنان لحني ادا كرده بود كه سيمين براي لحظه اي فكر كرده بود كه گفته است
! با تاكسي
پي نوشت يك: از كتاب عشق روي پياده رو نوشته ي مصطفي مستور، ص 122
پي نوشت دو: به ياد دوست داشتني ترين عزيزانم كه آب بي فلسفه مي خوردند
تاسف براي حافظ اينا
الان كه اين حروف و كلمات را تايپ مي كنم دلم براي حافظ و مولوي و سعدي……مي سوزد كه از لذت شنيدن اشعارشان با صداي استاد شجريان محرومند

Valentine
روز پنج شنبه در برابر مغازه هاي پر از رنگ هاي قرمز و خرس و قلب و شكلات خانم مسني از همراهش پرسيد كه چه خبر است هر جا مي روي پر از رنگ هاي قرمز و از اين چيزهاست زنِ جوان كه كتك خورده ي روزگار بود گفت براي اينكه از سيصد و شصت و پنج روز سال يكدفعه توهم گريبان ملت را مي گيرد كه همديگر را دوست دارند
پي نوشت يك: خيلي سعي كردم حرف هاي زن را ادبي كنم در واقع سعي كردم تلخي كلامش را كم كنم
پي نوشت دو:به نسبي بودن مسائل، تكثر، اعتبار، تعدد و تنوع عينك هاي عالم بين جدي تر از قبل مي انديشم
:و در آخر
اندرضمير دلها گنجي نهان، نهادي
از دل اگر بر آيد در آسمان نگنجد

Friday, February 15, 2008

سوفيست1

آغاز بحث رساله سوفيست بدين قرار است كه ثئودوروس به ديدن سقراط آمده و بيگانه اي را نيز
همراه خود آورده است كه گويي از پيروان پارمنيدس و زنون است. سقراط از آن بيگانه مي خواهد كه نظرش را درباره سوفسطائيان،‌ مردان سياسي و فيلسوفان بگويد. سقراط مي خواهد بداند كه آيا او و همشهريانش آن سه را يكي مي دانند يا دو چيز،‌ و يا همچنان كه سقراط آنها را سه چيز مي داند و به سه نام خوانده مي شوند همشهريان او نيز بر آنند كه آنان سه چيز اند از سه نوع مختلف و براي هر يك از آن سه نام مفهوم خاصي قائلند؟
بحث ميان بيگانه و به پيشنهاد سقراط ثئاي تتوس برقرار مي شود بيگانه معتقد است كه ابتدا بايد مفهوم سوفسطائي را از راه پرسش و پاسخ معلوم دارند. اما معتقد است كه براي دست يافتن به مفهومي بزرگ همچون مفهوم سوفسطائي بهتر است موضوعي كوچكتر پيش آورند تا با بررسي آن نمونه اي براي بررسي مطلب بزرگتر آماده سازند . با توافق طرفين به بحث درباره "ماهيگري با قلاب"‌ مي پردازند و سعي مي كنند معنا و مفهوم آن را با پرسش و پاسخ روشن سازند
خلاصه بحث و پرسش و پاسخ هر دو چنين مي شود كه نيمي از هنر هنر كسب است، و نيمي از هنر كسب هنر كسب با اجبار، و نيمي از هنر كسب با اجبار نيرنگ است و نيمي از نيرنگ هنر شكار كه نيمي از هنر شكار،‌ شكار در آب است و همه انواع آن يكجا ماهيگري است. از هنر ماهيگيري نوعي ماهيگري از راه زخم زدن است و از اين نوع نيز ماهيگيري با سلاح كه در آن زخم را با ضربه اي از پايين به بالا مي زنند و ماهي را از جاي زخم آويزان مي كنند و از آب مي كشندكه به نام ماهيگيري با قلاب خوانده شده است. بيگانه اين نمونه را در بحث راهنماي خود قرار مي دهد تا ماهيت سوفسطائي را روشن كند.از نظر او سوفسطائي با كسي كه با قلاب ماهي مي گيرد از آن حيث كه هر دو صيادند خويشي دارد . از نظر بيگانه همان طور كه ماهيگير به سوي در يا و درياچه ها مي رود تا جانوراني را كه در آنجا زندگي مي كنند بگيرد سوفيست در خشكي ميگردد و هر جا كه نشاني از جواني و توانگري ببيند روي بدانجا مي آورد و شكار خود را در چمنزارهاي سبز و خرم مي جويد اما پرسشي كه مطرح مي شود آن است كه سوفيست به كدام يك از انواع شكار مي پردازد؟‌ به نظر بيگانه از هنر كسب همراه نيرنگ، نوعي هنر شكار جانوران بري است،‌ و نوعي از اين هنر،‌ شكار آدميان. از هنر شكار آدميان،‌ نوعي هنر اقناع تك تك اشخاص است همراه با طلب مزد. اين نوع اخير كه خود را به پول مي فروشد و ادعاي آموزگاري دارد و كارش بدام انداختن جوانان توانگر است،‌ بايد هنر سوفسطائي ناميده شود. اين اولين تعريفي است كه از سوفسطايي به ذهن مي رسد اما براي دوم بار كه بحث ادامه پيدا مي كند آشكار مي شود كه هنر سوفسطايي هنر فروش دانشهاي مربوط به فضيلت است كه خود رشته اي از هنر عمده فروشي كالاهاي مورد نياز روح(هنر نقاشي شعبده بازي و بسي هنرهاي ديگر)، و اين نيز شعبه اي است از هنر دادوستد كه خود يكي از انواع هنر كسب است
اما در معناي سوم اگر كسي در شهري دكاني باز كند و پاره اي از دانشهاي مورد نياز روح را از ديگران بخرد و پاره اي ديگر را خود بسازد و همه آنها را در دكان خود بفروشد و از اين راه معاش خود را تامين كند نيز سوفسطايي است. اما از جنبه چهارم هنر جنگ نوعي از هنر كسب است كه خود بر دو نوع است يا مسابقه است يا نبردنبردي كه در آن تن به تن گلاويز مي شوند نبرد بازور است و نبردي كه در آن سخن با سخن گلاويز مي شود مرافعه نام دارد كه خود بر دو گونه است مرافعه در برابر گروهي از مردمان به وسيله خطابه هاي دراز درباره عدل و ظلم كه مرافعه حقوقي نام دارد و مرافعه اي كه ميان دو كس رود و مجادله نام دارد كه اين نيز خود بر دو نوع است مجادله اي كه در اثناي معاملات دادو ستد ها بي نظم و ترتيب صورت مي گيرد اما مجادله هنرمندانه آن است كه درباره عدل و ظلم است و مباحثه نام دارد، مباحثه اي كه آدمي را از كارهاي شخصي باز مي دارد و براي بيشتر شنوندگان حظي در بر ندارد،‌ ياوه گويي است و لي كسي كه هنر مباحثه را به ديگران مي آموزد و مزد كلان مي گيرد و مباحثه را وسيله پول ساختن مي سازد سوفسطايي است
پس هنر سوفسطايي نوع پول درآورنده هنر مباحثه است كه خود نوعي از هنر مجادله است و مجادله نوعي از مرافعه و مرافعه نوعي از نبرد است و نبرد نوعي از هنر جنگ كه خود نوعي از هنر كسب است
اما از نظر بيگانه سوفسطايي را جنبه ديگر نيز دارد بدين شرح كه قسمي از هنر جدا كردن هنر پاك ساختن است و از هنر پاك ساختن، قسمي با روح سروكار دارد. از اين قسم جزئي آموزش نام دارد كه جزئي از آموزش تربيت است. از تربيت نيز، جزئي را كه پيشه اش آزمودن دانايي و ناداني است جدا مي شود كه همان خود هنر والاي سوفسطايي است. اما در مورد اين قسم توضيح مي دهد كه ما آنها را سوفسطايي مي ناميم اما به هوش باش كه نام ما را نفريبد و منظور او آن است كه سوفسطايي در مقام جدا سازي دانايي از ناداني نيست اما عجالتا مي پذيريم
اما سوالي كه براي ثئاتتوس پيش مي آيد و براي هر يك از ما نيز اينكه سوفسطايي براستي كدام يك از اين موارد نامبرده است، صياد جوانان توانگر يا عمده فروش دانشهايي كه غذاي روحند و يا خرده فروش همان كالاها يا فروشنده دست اول دانشها و يا استاد فن مباحثه است كه خود رشته اي از هنر جنگ است و در نهايت آيا كسي است كه روح را از پندارهايي كه سد راه داناييند پاك مي سازد؟‌
ادامه دارد

Wednesday, February 13, 2008

هويت

وقتي فيلم "شبكه" را مي ديدم صحنه هايي كه اميد مجبور بود هويت خودش را ثابت كند به شدت تحت تاثيرم قرارداد اميد زني آمريكايي كه براي ماموريتي به تركيه آمده بود و همه ي هويتش را از طريق شبكه از دست داده بود و كس ديگري به اسم او و به جاي او نفس مي كشيد زندگي مي كرد كار مي كرد وحساب بانكيِ او را داشت و در يك كلام او بود هنگامي كه مجبور به اثبات خودش بود از هر طرف كه مي رفت به بن بست مي خورد جنازه ي تنها كسي كه مي توانست هويتش را ثابت كند پيدا مي شد و ..........تمام حوادث به سمتي مي رفت كه او خودش نباشد
اما به ذهنم رسيد همواره اين آدم ها نيستند كه هويت ما را مجازي و يا واقعي مي دزدند و ما بي هويت مي شويم بعضي مواقع علم ما هويت ما را از ما مي گيرد بعضي مواقع تعريف هاي زيادي ديگران هويت واقعي مان را مي ربايد بعضي مواقع ظاهرمان بعضي مواقع ثروتمان خيلي مواقع شهرت زودهنگام و....تفاوت اين دزديده شدن با دزديده شدني كه دربالا ذكرش رفت درديده شدنش است اميد ديد و فهميد كه هويتش از كفش رفته پس براي باز پس گيريش تلاش كرد اما در مواردي غير از آن شخص بي هويت است اما نمي داند چون خود را به واسطه ي رهزناني ناپيدا چون علم، ثروت، تعريف ، تمجيد و ظاهر مي شناسد پس فكر مي كند "هست" اما نه تنها "نيست" كه روز به روزا زخود دورتر مي شود و هر كه از خود دور شود از ديگري ها دور مي شود و به همين سادگي روزگار مي گذرد و خود و ديگري ها هم مي ميرند و همه چيز تمام مي شود اما با هويت مردن هم توفيق مي خواهد
پي نوشت يك: علم، شهرت، ثروت، ظاهر، بخشي از هويت ما هستند اما وقتي هويت ما را مي دزدند به نام خودشان ثبت مي كنند
پي نوشت دووبي ربط به موضوع: يه دوست خيلي خوب دارم كه خيلي خوبه كه زيادي خوبه امشب كلي با هم حرف زديم از شنيدن روايت هايي كه از عالم مي دهد لذت مي برم
پي نوشت سه: خيلي خوشحالم خيلي زياد

آوازِماندن

دست از كار كشيدم، براي اينكه ديگر كاري نداشتم
وفكر كردم زمانِ كوتاهي در آن دور و بر پرسه بزنم
گفته بودم كه مثل باد غربي، مي وزم و مي روم
و هيچ كس نمي تواند مسير زندگي ام را تغيير دهد

براي اينكه در گذشته هيچ وقت براي ماندن نخوانده ام
هزار بار، شايد هم بيشتر، ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خواند ه ام
وشايد عجيب به نظر برسد
كه به سمت در نمي روم

آخر هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام
هيچ وقت فكر نكرده ام كه اين همه مدت در يك جا بند شوم
براي اينكه هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام

وقتي كه همه ي حرف هايم را بزنم، مي روم
اما با تو كه باشم حرف هايم تمامي ندارد
وقتي كه به فكر فرو مي روم و در راههاي پر پيچ و خم پرسه مي زنم
ميل رفتن ندارم

ديشب، صداي سوت يك كشتي بار كش قديمي را شنيدم
وقتي كه در رختخواب دراز كشيده بودم
انگار مي گفت: پسر اين همان كشتي است كه
براي سوار شدنِ آن بارو بنه ات را جمع مي كردي
اما لبخند زدم و فكر رفتن را از سر به در كردم

چون در گذشته، هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام
هزار بار، شايد هم بيشتر، ترانه هاي غمگين و آواز هاي خداحافظي خواند ه ام
و شايد عجيب به نظر مي رسد
كه به سمت در نمي روم
آخر هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام
هيچ وقت فكر نكرد ه ام كه اين همه مدت در يك جا بند شوم
براي اينكه هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام
گزيده ي ترانه هاي شل سيلور استاين
برگردان:عليرضا برادران

Monday, February 11, 2008

پدرش وقتي مرد

دوستان همكلاسيِ من در رشته ي فلسفه ي هنر، سعيد گودرزي پدرش را از دست داد من هم امروز با خبر شدم
اميدوارم خدا به همه شان صبر دهد وآرزوي سلامتي براي ديگر اعضا خانواده اش دارم
پي نوشت: طلب صبر كردن براي خيلي از مصيبت ها مثل هيچي نگفتن است

چند سال بيشتر

فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم...فقط همين
براي پرواز موقعيت هاي بيشتري داشتم و بيشتر هم زمين خوردم
...معني اش اين نيست كه عاقلترم
معني اش اين است كه بيشتر سختي كشيده ام
فرزندم من چند سال از تو بزرگترم.......فقط همين

فرزندم، من در جاده هاي بيشتري قدم گذاشته ام......فقط همين
از دويدن خسته شده ام در حالي كه تو تازه خزيدن را ياد مي گيري
...به سمت جايي مي روي
كه من آنجابودم....و مي دانم كه در آنجا خبري نيست
فرزندم، من چند سال بيشتر از تو تجربه دارم.....فقط همين

حالا كه خداحافظي مي كني دخترم، هيچ وقت از حرفت برنگرد
بايد پرواز كني، براي اينكه عقاب هاي جوان صدايت مي زنند
و روزي، وقتي پا به سن گذاشتي، به يك جوان لبخند مي زني
و به او مي گويي، فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم....فقط همين

فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم....فقط همين
مي گويي، براي پرواز موقعيت هاي بيشتري داشتم و بيشتر زمين خوردم
...معني اش اين نيست كه عاقلترم
معني اش اين است كه بيشتر سختي كشيده ام
فرزندم، من چند سال ببشتر از تو تجربه دارم....فقط همين
گزيده ي ترانه هاي شل سيلور استاين
برگردان:عليرضا برادران

Sunday, February 10, 2008

"من سكوتِ خويش را گم كرده ام"

Saturday, February 09, 2008

نامه هاي بچه ها به خدا

گرد آوري: اريك مارشال و استوار هامپل
برگردان:دل آرا قهرمان
تو چطور تونستي بدوني كه خدا هستي؟
چارلي
خداي عزيز
تو قصد داشتي كه زرافه اين شكلي باشه يا تصادفا اين شكلي شد؟
نورما
خداي عزيز
چرا به جاي اين كه بذاري مردم بميرن و مجبور بشي كه آدم هاي تازه ي ديگه بسازي همين آدم هايي رو كه وجود دارن نگه نمي داري؟
جين
خدايا
اشكالي نداره كه تو مذهب هاي مختلف ساختي اما گاهي وقت ها اونارو با هم قاطي نمي كني؟
آرنولد
خداي عزيز
آيا تو چيزي درباره ي اشياء پيش از اينكه اختراع بشن مي دوني؟
چارلز
خداي عزيز
من آمريكايي هستم تو كجايي هستي؟
روبرت
خداي عزيز
آيا تو خداي حيوونا هم هستي يا خداي اونا يكي ديگه س؟
نانسي
خداي عزيز
تو چرا به تازگي هيچ حيوون جديد اختراع نكردي؟ ما هنوز همون حيووناي قديمي رو داريم.
جاني
خداي عزيز
چرا تو اين همه معجزه زمان هاي قديم انجام دادي و حالا هيچي انجام نمي دي؟
سي مور
خداي عزيز
اگه ما به شكل چيزاي ديگه باز به اين دنيا برمي گرديم لطفا نذار كه من جنيفر مورتون بشم چون من از اون دختر متنفرم
دنيز
خداي عزيز
شايد هابيل و قابيل همديگه رو نمي كشتند اگه هر كدوم يه اتاق خواب جداگانه داشتند براي من و برادرم كه موثر بوده
لاري
خداي عزيز
لازم نيست كه نگران من باشي من هميشه دو طرف خيابون رو نگاه مي كنم
دين
خداي عزيز
فكر مي كنم دستگاه منگنه يكي از بزرگترين اختراعات تو باشه
روت ام
ما خونديم كه توماس اديسون روشنايي رو اختراع كرد اما توي مدرسه ي ديني مي گن تو اين كارو كردي پس شرط مي بندم كه اديسون فكر تو رو دزديده
ارادتمند تو
دونا
خداي عزيز
فكر نمي كنم كه هيچ كس مي تونست بهتر از تو خدايي كنه فقط خواستم كه تو اينو بدوني اما من اين حرفو به اين خاطر نمي زنم كه تو خدا هستي
چارلز
پي نوشت: با اين كتاب تازه آشنا نشدم همان سال كه چاپ شد دانشجوي سال دوم فلسفه بودم كه يكي از اساتيد فلسفه به عنوان كتابي فلسفي معرفي كرد كتابخانه ام را مرتب مي كردم در ميانِ كتاب هاي فلسفه ام بود دوباره و چند باره خواندمش و لذت بردم
ناگفته پيداست كه اين جملات ساده و بچگانه چقدر فلسفي است مباحثي مثل علم خدا به اشيا پيش از آفرينش تناسخ تك خدايي و چند خدايي و خيلي مسائل ديگر را مي شود در ميانشان يافت اما در رفت آمدهاي ذهني ام ميان مباحث فلسفه براي كودكان و اين كتاب به ذهنم رسيد اگر ما از كودكانمان مي خواستيم كه نامه بنويسند از چه جور خدايي چه سوالاتي مي كردند؟ وآيا اصلا جرات مي كردند سوال كنند؟

Wednesday, February 06, 2008

از اينهمه كه خستم،خستم

Tuesday, February 05, 2008

.................

حدود يازده از خواب پريدم شب قبل رو اصلا نخوابيده بودم تلفن همراهم كنار دستم بود خواب آلود نگاهي انداختم پيامكي بود كه در آن دائيم اطلاع داده بود كه زندايي ام ساعت 7صبح برنامه اي زنده در تلويزيون دارد حتما ببينم نگاهي به ساعت بالاي كامپيوتر انداختم حدود 4ساعت از زمان آن برنامه گذشته بود البته اصلا اهل تلويزيون نيستم و برنا مه هايي كه تا الان ديدم به جز كارتون هاي دوران كودكي توصيه اي بوده است ياد شعري افتادم كه فكر مي كنم از آقاي حسن زاده است
هركس سحر ندارد
از خود خبر ندارد
وقتي اين شعررا شنيدم با لاك غلط گير در كنار ساير نوشته هايي نوشتم كه بر روي كتابخانه ي آهنيم مي نويسم تا به اصطلاح جلوي چشمم باشداما امروز به خود گفتم كسي كه شعر را سروده تجربه ي زيسته اش را سروده نه اينكه اول بسرايد بعد تصميم بگيرد كه سحر خيز باشد
به قول خودم از زمان بلند شدنم تا دم كشيدنم حدود 2ساعتي طول كشيد بعد هم چند تا كار بانكي و غير بانكي داشتم بعد از آنهم رفتم ديدن دوستي كه از سفر برگشته و كلي حرف زديم وپس از آن هم به دنبال چند كار عقب مانده كه فعلا سه شنبه هايم پس از جمعه خالي ترين روز زندگيم است
در مورد فلسفه ي كودكان قسمت دوم از خانمي نوشته بودم كه پس از يك جلسه معارفه دربيرون كلاس هايي با اين عنوان تشكيل داده بود ديشب به ذهنم رسيد كه جا داشت در پي نوشت همان مطلب مي نوشتم كه:چرا تعجب مي كنيد فيلسوف زن نداريم؟