حدود يازده از خواب پريدم شب قبل رو اصلا نخوابيده بودم تلفن همراهم كنار دستم بود خواب آلود نگاهي انداختم پيامكي بود كه در آن دائيم اطلاع داده بود كه زندايي ام ساعت 7صبح برنامه اي زنده در تلويزيون دارد حتما ببينم نگاهي به ساعت بالاي كامپيوتر انداختم حدود 4ساعت از زمان آن برنامه گذشته بود البته اصلا اهل تلويزيون نيستم و برنا مه هايي كه تا الان ديدم به جز كارتون هاي دوران كودكي توصيه اي بوده است ياد شعري افتادم كه فكر مي كنم از آقاي حسن زاده است
هركس سحر ندارد
از خود خبر ندارد
وقتي اين شعررا شنيدم با لاك غلط گير در كنار ساير نوشته هايي نوشتم كه بر روي كتابخانه ي آهنيم مي نويسم تا به اصطلاح جلوي چشمم باشداما امروز به خود گفتم كسي كه شعر را سروده تجربه ي زيسته اش را سروده نه اينكه اول بسرايد بعد تصميم بگيرد كه سحر خيز باشد
به قول خودم از زمان بلند شدنم تا دم كشيدنم حدود 2ساعتي طول كشيد بعد هم چند تا كار بانكي و غير بانكي داشتم بعد از آنهم رفتم ديدن دوستي كه از سفر برگشته و كلي حرف زديم وپس از آن هم به دنبال چند كار عقب مانده كه فعلا سه شنبه هايم پس از جمعه خالي ترين روز زندگيم است
در مورد فلسفه ي كودكان قسمت دوم از خانمي نوشته بودم كه پس از يك جلسه معارفه دربيرون كلاس هايي با اين عنوان تشكيل داده بود ديشب به ذهنم رسيد كه جا داشت در پي نوشت همان مطلب مي نوشتم كه:چرا تعجب مي كنيد فيلسوف زن نداريم؟
No comments:
Post a Comment