ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, February 18, 2008

سوفيست2

بيگانه به بسط درباره آن معنايي از سوفسطايي مي پردازد كه ناظر به مباحثه است واز آنها به عنوان استاد مباحثه ياد ميشود. از نظر او سوفسطايي به موضوعاتي از اين دست مي پردازد: درباره امور خدايي كه بيشتر مردم از آن بي خبرند و آموختن مباحثه به شاگردان خود درباره هرچه در زمين و آسمان است و به آنها مي آموزند كه اگر در مجلسي بودند كه بحث از بودن و شدن بود چگونه سخنان ديگران رارد كنند و يا به شاگردان خود وعده مي دهند كه آنان را در مباحثه درباره قوانين و امور سياسي ماهر سازند و روش رد كردن سخن هر استادي كه در نوشته هاي پروتاگوراس در كشتي گيري و ديگر هنرها آمده است و اين چنين است كه هنر رد كرد سخنان ديگران به معني هنر توانايي در مباحثه درباره همه موضوعات گوناگون است و راز سوفسطايي در اين است كه جوانان را معتقد سازد كه در همه هنرها از همه استادترند اما كسي كه از هنري بيگانه است،‌ نمي تواند با گفتاري خردمندانه و با معني،‌سخن كسي را كه در آن هنر استاد است،‌ رد كند. از نظر بيگانه سوفسطايي درباره همه چيزها دانشي دروغين دارد نه دانش حقيقي. او اين گونه مثال مي زند كه اگر كسي ادعا كند كه دانشي دارد كه مي تواندهمه چيز را بسازد هم جانوران هم زمين و هم آسمان و هم دريا ها و خدايان و خلاصه همه چيز را و پس از آنكه ساخت به قيمت ارزان مي فروشد به نظر نوعي مزاح مي آيد. پس بر همين قياس اگر كسي بگويد همه چيز را مي دانم و آماده ام كه دانش هاي خود را در زماني كوتاه در برابر مزدي ناچيز بياموزم سخنش مزاح است. در عالم سخن نيز هنري شبيه هنر نقاشي است بعضي كسان جوانان نورسيده را كه از ماهيت حقيقي چيز ها دورند بوسيله كلمات و از راه گوش مسحور مي سازندو وانمود مي كنند كه آنچه مي گويند عين حقيقت است اما زماني كه آن جوانان به سن كمال رسند به ذات و حقيقت چيزها نزديكتر شده و آنها را روشنتر مي بينند سوفسطايي تصوير چيزهاي واقعي را مي سازند و از دور مي نمايانند در واقع سوفسطايي كسي است كه زندگي خود را وقف نوعي مزاح كرده است
بيگانه بحث خود را اينگونه پي مي گيرد كه هنر تصوير سازي بر دو گونه است يكي هنر شبيه سازي و ديگري هنر ظاهر سازي. او سعي دارد در ادامه بحث خود مشخص كند كه سوفسطايي در كدام يك از آن دو نوع نهفته است. اما پيش از آن تاكيد مي كند كه يكي از دشوارترين مسائل آن است كه"چيزي مي نمايد بي آنكه باشد" يا "چنين مي گويند ولي آنچه مي گويند راست نيست"و مسائلي از اين قبيل از نظر او مسائلي است كه از دير باز مورد تامل بوده و انديشه متفكران را به خود مشغول داشته است. او به پارمنيدس استناد مي كند كه گفته است
هرگز قبول مكن كه لا وجود هست
روح كنجكاوت را از اين انديشه دور نگه دار
بيگانه توضيح مي دهد كه درباره چيزي كه اصلا وجود ندارد نمي توان صحبت كرد و لا وجود را نمي توان به چيزي موجود اطلاق كرد و اطلاق آن به"چيزي" درست نيست چون كلمه "چيزي" در مورد يك چيز به كار مي رود و بديهي است كه "چيزي" نماينده "يك" چيز است و "جفت" نماينده دويي،‌ و "چند" نماينده چيزهاي كثيرچيزي را كه موجود است نمي توان به لاوجود حمل كرد اما عدد موجود است. پرسش آن است كه آيا مي توان آن را به لا وجود اطلاق كرد و بگوييم لاوجود ها كثير است و لاوجود واحد است به نظر مي رسد درست نخواهد بود اگر موجود و لاوجود را به يكديگر ربط دهيم زيرا لاوجود غير قابل تصور، غير قابل بيان،‌ غير قابل توضيح و تعريف است. اما اگر همين طور پيش برود در تعريف لاوجود دچار تناقض مي شويم. به نظر او اگر كسي بگويد" موجود نيست" يا بگويد "لاوجود هست" در هر دو صورت ادعايش نادرست است و از حيث نادرستي فرقي ميان آن دو نيست. اما سوفسطايي اين سخن را قبول نخواهد كرد و خواهد گفت چگونه ممكن است مرد عاقل چنين امري را بپذيرد در حالي كه اندكي پيش لاوجود غير قابل بيان، غير قابل تعريف و غير قابل توضيح ناميده شده است.از نظر او پارمنيدس همه را به چشم حقارت نگريسته و خواسته مزاح كند و همه را وسيله تفريح خود سازد و همه كساني هم كه به تقسيم بندي موجودات پرداخته اند تا انواع گوناگون آنها را معين كنندو از هم جدا نمايند همان قصد را داشته اند
از نظر او وقتي يكي از آنان مي گويد كه موجود،واحد يا دو يا كثير است، يا چنين شده يا چنان مي شود، و گاه گرم و گاه سرد را به هم مي آميزد و گاه سخن از جدان شدن و به هم بر آمدن به ميان مي آورد از گفته هاي آنان چه چيزي در مي يابيم؟ و مي توان از همه آنها پرسيد كه اين"هستي" را كه درباره اش سخن مي گوييد چگونه بايد فهميد؟ و منظورتان هنگامي كه از موجود سخن ميگوييد چيست؟ حتي پذيرفتن اينكه نامي وجود دارد بي معني خواهد بود اگر فرض شود كه نام غير از خود آن چيزاست، قائل به دو چيز شده است. بحث او درباره كل‌، واحد، وجود، موجود، لاوجود،چيز، حركت، سكون ادامه مي دهد و در نهايت بدانجا مي رسد كه سوفسطايي به تاريكي لاوجود پناه مي برد زيرا در نتيجه تمرين عاري از هنر همه زواياي تاريكي را مي شناسد. از اين رو شناختن او در آن تاريكي بسيار دشوار است ولي فيلسوف، بر خلاف او، با روش خردمندانه سرگرم تحقيق در ايده"موجود"است، و روشنايي چشم خيره كني كه او را فراگرفته است مردمان را از ديدن او باز مي دارد زيرا چشم درون بيشتر مردمان نمي تواند زماني دراز در روشنايي خدايي بنگرد
پس از بحث هاي بسيار در نهايت بحث اين دو به اين سخن بيگانه ختم مي شود كه:"تقليد نيرنگبازانه مبتني بر پندار، يعني قسمي از هنر ساختن تصوير هاي دروغين و فريبنده كه خود نوعي از هنر تصوير سازي خاص آدميان –نه خاص خدايان است-، و آن خود نيزنوعي ازانواع هنر ساختن است، كه از راه سخن ديگران را به گفتار متناقض مجبور مي سازد." و خطاب به ثئاي تتوس، مي گويد كسي كه بگويد سوفسطايي از اين نژاد پديد آمده، حقيقت را گفته است

پايان

No comments: