ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, February 21, 2008

وقتِ مرده

امروز داشتم به اين اصطلاح فكر مي كردم و با همه ي وجود سعي كردم بفهمم وقت مرده يعني چه اما هر چه فكر كردم هيچ معنايي به ذهنم نرسيد فرض كنيد شما كلاسي داريد كه چهار پنج ساعت از روز شما را اشغال مي كند و شما براي ديدن يك دوستِ خوب مجبوريد از بعد ازاين زمان يا قبل از آن استفاده كنيد آيا زمانهايي كه انتخاب مي كنيد زمان مرده ي شما ست؟ البته كه اينگونه نيست اين زمانها هم بخشي از زندگي شماست كه شما تصميم گرفتيد در آن زمان كار خاصي را انجام دهيد كه مي تواند ديدن يك دوست و يا هر چيز ديگري باشد در واقع مي خواهيد زمانتان را با معني كنيد حتي در برابر اصطلاحي كه ذكرش رفت نمي خواهيد وقت خود را زنده كنيد مگر اينكه فرض كنيد زمان مرده و زنده دارد و يا فرض كنيد زندگي بازي فوتبال است و حس كنيد دوست شما يا اطرافيانتان وقت كشي مي كنند كه بازي برنده را واگذار نكنند
در غير اين صورت هريك از ما اين زمان يكپارچه اي كه بي وجود ما نيز مي گذرد تكه تكه مي كنيم و سعي مي كنيم هر تكه را معنايي ببخشيم و هر زمان كه ياد هر يك از تكه هاي آن بيفتيم خوشحال يا ناراحت شويم
زمان با معنا و بي معنا مي شود اما مرده نيست حركت به سمت آينده است
آينده اي كه گذشته است

1 comment:

Anonymous said...

به یاد"در جستجوی زمان از دست رفته" مارسل پروست افتادم.