ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, November 06, 2008

من

امشب درميان شلوغي كارهايم و طرحي كه براي آينده هاي دور و نزديك مي زدم درست زماني كه حس مي كردم دنيا را تكان خواهم داد چيزي خواهم بود چيزي خواهم شد كاري خواهم كرد كسي خواهم بود يكدفعه چشمم به عكسم در قاب نقره اي روي ديوار افتاد، قلبم فرو ريخت براي لحظاتي زماني را ديدم كه نيستم و اين قاب گرد گرفته براي بعضي بي معني و ناشناخته است و علاقه اي هم ندارند كه درباره اش بدانند- درست مثل عكس پدرپدربزرگم، وقتي كودك بودم حس مي كردم از توي روزنامه درآورده اند و هيج وقت نتوانستم تصور كنم زماني وجود داشته است
براي بعضي سرشار از غصه و براي برخي ديگر سرشار از دلتنگي است بعضي را گهگداري به ياد خاطرات خوبي كه با آنها داشته ام مي اندازد و برخي به ياد خاطرات بدي مي افتند كه از من داشته اند و شايد از دلشان بگذرد كه خوب شد اكنون تنها در قاب است كه كاش در قاب هم نبود و اين قاب براي بعضي هم از بس كه تكراري و دم دستي است، نيست
نگاهم در سكوتي قاب گرفته همه شان را نگاه مي كند و از اين همه نگاه كردن و لبخند زدن خسته نمي شود لبخندي كه نصيب همه ي كساني كه دوستم دارند و دوستم ندارند مي شود چقدر نگاهم و لبخندم بين همه شان مساوي تقسيم مي شود هر چند كه لبخندم قدري شبيه لبخند هاي تبليغاتي است
شايد تبليغ زمان

1 comment:

Anonymous said...

امان از این تکرار..