میچکد قطره قطره تدبیرم
روی میز کثیف تحریرم
لای کاغذ مچالهها له شد
خطخطیهای ذهن درگیرم
مینویسم تمام خویشم را
توی یک متن مضحک غمگین
مثل حرکات دلقکی قوزی
روی سن با شمایلی رنگین
خسته از جملههای تکراری
خسته از (روزها چه غمگیناند)
توی شهری که چشمها سردند
کورهایش چقدر خوشبیناند
مثل دلکورهای روشنفکر
حال و روز مزخرفی دارم
پشت جلبتوجهی غمگین
مثلا یاس فلسفی دارم
لای قانون علیت گیجم
علت اینکه واقعا بودم
کاش هرگز نبسته بود آن شب
حجم آن نطفهای که من بودم
میز میزد مدام توی سرم
اینکه بودن برای چه؟ چه؟ چه بود؟
و من امروز فکر میکردم
پشتسردردهای نیچه چه بود؟
انتحاری ضمیمه خواهد شد
لای پروندهای که من دارم
من خودم یک گناه هستم که
سعی در تبرئه شدن دارم
تبرئه توی دادگاهی که
هیچکس جز خدات شاهد نیست
شاهدی که مقصر عینی است
به خدا اعتراض وارد نیست...
زنده یاد: ساناز بهشتی
No comments:
Post a Comment