
رفتم سر
کلاس نشستم آقای مرادخانی گفتند امروز درس نمیدهم هر پرسشی دارید بپرسید. من که
کتاب کانت دکتر مجتهدی را تازه تمام کرده بودم، بیهوا گفتم استعلایی یعنی چه؟
آقای مرادخانی از جایشان بلند شدند و یک تکه گچ برداشتند و شروع کردن به بازشکافتن
معنای استعلایی. محو توضیحات خوب و دقیق و درست ایشان شده بودم، توضیحاتی قابل فهم
که یکییکی گرههای ذهنم را دربارهی کانت باز میکرد. دوستانم پشت در کلاس خودشان
را میزدند که بیا بیرون من از آن پنجرهی کوچک روی در میدیدمشان و به روی خودم
نمیآوردم. بعد هم که زنگ خورد و آمدم بیرون گفتم من کانت را حذف نمیکنم.
غیر از
کانت فکر کنم شانزده یا هجده واحد دیگر با آقای مرادخانی گذراندم. یکی از آنها درس
دو واحدی فلسفهی هنر بود. یک تحقیق کوچک هم انجام دادم. امشب دوباره درش آوردم و
نگاهی به توضیحات آقای مرادخانی در پایان کارم انداختم. نوشتهاند: «کار قابل
توجهی است خاصه که به اصل کتاب کانت (نقد حکم) رجوع کردید. چنانکه جمله مطالب صعب
و دشوار است. با این وصف انشاء و املاء حضرتعالی توام با جسارت و جرات است و این امر بسیار میمون و مبارک است (به خصوص در
دوره کارشناسی) امیدوارم در سطوح و مراحل بالاتر حضور بیابید و توان و توش خود را
محک بزنید.)
چرا یاد
این خاطره افتادم؟ چون این ترم بعد از
حدود دوازده سال با ایشان هگل دارم. البته هنوز نرفتهام دانشگاه، اما درسهای این
ترمام را دوست دارم. ارسطو، کانت، هگل و دکارت. بیاندازه خوشحالم که دوباره آمدم
فلسفه، اگر فلسفهی هنر میخواندم پشیمان میشدم. فلسفهی محض چیز دیگری است.
البته دانشگاه هنر و تحصیل در رشتهی فلسفهی هنر، تجربهی بینظیری بود ولی برایم
هیچ وقت جای فلسفه را نگرفت. قرار من در فلسفه بود.
پ.ن: به
تحقیقم که نگاه میکردم کلی هم جینگولک بازی درآوردم، کاغذهای سورمهای و نوشتههای
نقرهای و خلاصه کلی ذوقزده انجامش داده بودم انگار.
No comments:
Post a Comment