روز خوبی داشتم، از آن روزهایی که انگار خدا یک فرشته را مامور کرده است که دستت را بگیرد و از این سو به آن سو ببرد و تو به هر سویی که رسیدی، با خودت بگویی چه خوب شد که اینجوری شد و دقیقا باور داشته باشی که پیشامدها دست تو نیست. جز در یک مورد کوچولو، آن هم فرستادن یک پیامک اشتباهی که با شتاب فرستادم. فکر کنم برای چند لحظه آن فرشتهی همراهم کاری برایش پیش آمد، یا شاید خدا صدایش کرد و این پیشامد به ظاهر کوچولو پیش آمد. اما الان که رسیدم خانه با خودم میگویم، اگر تمام رخدادهای امروز درست و سرجایش بوده است حتما این یکی هم که این همه از دستم خارج بوده است، سر جایش بوده است. به ادبیات و باور مادرم «هر چی پیش مییاد خیره ما نمیدونیم خیرش تو چیه!»
پ.ن صد در صد بیربط: هر وقت میروم آرایشگاه بتی، با خودم فکر میکنم این زن (خانمی که موهایم را کوتاه میکند.) به گونهای با آدم رفتار میکند که فکر میکنی یکی از ستارههای هالیوودی و او آرایشگر ویژهی توست و پیچوتاب موهایت فقط در دستان هنرمند اوست، اینکه تا کجا صاف باشد و از کجا تاب بخورد را فقط او با این همه دقت میتواند بیافریند. دو ساعت تمام وقت میگذارد و تمام مدت با خوشرویی. این یکی از همان جاهایی است که حالت به همین سادگی خوب میشود. امروز با خودم فکر میکردم این زن، هنرمندی است که هنرش پس از اتمام کار و بیدرنگ از او جدا میشود و راه خودش را میرود او حتی نمیتواند هنرش را بارها و بارها ببیند و از نقشی که زده است لذت ببرد.
خداوند تناش را سالم و سلامت نگه دارد.
خداوند تناش را سالم و سلامت نگه دارد.
No comments:
Post a Comment