مرغی بودم پریدم از عالم راز
تا بو که رسم من از نشیبی به فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که بیامدم برون رفتم باز
متداول است که شعرهایی با مضامین کاملا زمینی و خاکی و این جهانی را تفسیرهای آسمانی و آنجهانی میکنند. من اما میخواهم این شعر کاملا عرفانی و آسمانی را به نفع خودم مصادره کنم و زمینی و این جهانی تفسیرش کنم. نمیدانم برای سال تازه باید احساس گمشده و نیمه تمام و سرگردان خودم را با خودم وارد سال تازه کنم یا همین جا در پایان سال جا بگذارم و زان در که بیامدم، برگردم سرجای نخستم باز؟ این پرسشی اساسی از خودم برای ورود به سال تازه با برنامههای تازه است. بیگمان اگر پیشامدی میخواست پیش بیاید باید پیش میآمد، اگر نیامده است شاید در تقدیر و سرنوشتم نبوده است.
پ.ن: سخت است به این سادگیها هم نمیشود زان در که بیامدم برون بروم باز، اما اول و آخرش چه؟
پ.ن دو: به معنای دقیق واژه، احساسِ سرگردانِ سردرگم و بلاتکلیف.
پ.ن سه: عقل میگوید این همه سرگردانی و سردرگمی و بلاتکلیفی باید در همین امسال جا بماند...
No comments:
Post a Comment