ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, February 01, 2015

چرا لیلی این روزها ظرف مرا نمی‌شکند و  ظرف مرا روی چشم‌هایش نگه می‌دارد؟ 

خیلی به این قضیه فکر می‌کنم که وقتی یک عالمه آدم دوستت دارند، شبیه این است که هیچ کس دوستت نداشته باشد. آفتی که شهرت با همه‌ی رنگ و لعاب و جذابیتش دارد. شاید یکی از حسرت‌های بزرگ آدم‌های مشهور این است که دوست دارند خودشان عاشق شوند، کسی عاشق‌شان نشود، شاید دلشان لک می‌‌زند برای اینکه یک دفعه چشم‌های کسی بند دلشان را پاره کند و برود و پیدایش نشود، در عالم آنها اما همه پیدا و پدیداراند. گاهی فکر می‌‌کنم آدم‌های مشهور دلشان لک زده است برای اینکه به کسی بگویند با من ازدواج می‌کنی و طرف بگوید: نه! احساس می‌کنم از صد تا بله گرفتن برایشان شیرین‌تر است.  گاهی با خودم فکر می‌کنم آدم‌های مشهور دلشان یک دفعه یک عاشقانه‌ی خیلی معمولی می‌خواهد، بی‌هیجان و بی‌سر و صدا، یک قصه‌ی آرام و یواش که خودشان داستان‌اش را بنویسند. احساس می‌کنم گاهی نیاز دارند کسی از دیدنشان ذوق نکند، کسی پیش‌‌پیش برای احساس‌شان، برای دلشان، برای بودنشان شعر نگوید، قصه ننویسد. خودشان داستان خودشان را بنویسند، خودشان دربه‌در و کوچه‌ به کوچه دنبال لیلای خود باشند. پیش از اینها هیچ وقت آدم‌های مشهور را از این زاویه نگاه نکرده بودم و البته نمی‌دانستم چقدر عاشقانه‌ها  در عالم آدم‌های مشهور تکرار می‌شوند و تکراری است. از این لحاظ دلم برای تنهایی‌شان می‌سوزد. 

هر بار خواستم از این تنهایی بزرگ  بنویسم به بن‌بست می‌خوردم. به تناقض می‌رسیدم و بعد رهایش می‌کردم. امشب فکر می‌کردم وقتی یک عالمه آدم دوستت دارند، یک عالمه حرف تکراری می‌شنوی، یک  عالمه قصه‌ی عاشقانه می‌خوانی، یک عالمه شعر‌های بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم... یک عالمه گریه‌های پنهانی می‌بینی، یک عالمه غر زدن‌های چرا نیستی؟ انگار همه‌اش هست و نیست و آخر آخرش تنهایی...

 اینجا شاید تنها جایی است که دوست ندارم شریک غم و عاشقانه‌های دیگران باشم و همین دورم می‌کند.  فکر می‌کنم همان طور که من به لیلی حسودی‌ام می‌شود، به شیرین، به عاشقانه‌های قدیمی و دلم یک عاشقانه‌ی قدیمی می‌خواهد از آن‌هایی که چادرت و کاسه‌ی آش نذریت را نمی‌توانی با هم جمع کنی و چادرت به عمد عقب می‌رود ولی خجالت هم می‌کشی، از آن حس‌هایی که هم دوست داری زلف بر باد دهی هم سرخ و سفید می‌شوی. آنها هم حتما به مجنون و فرهاد و خسرو حسودی می‌کنند که چهار کلام می‌توانستند از فراق یار بگویند و بگریند. 

ما همه با هم در جهانی پرتاپ شده‌ایم و در دوره‌ای هستیم، که انگار همه رو بازی می‌کنند، انگار نه ما آن حوایی هستیم که باید بنیادمان بر ناز باشد و دیگر حوصله‌ی ناز کردن نداریم نه آدم نیازی دارد. در این میانه آدم‌های مشهور،  عاشقانه‌هایشان در شهرتشان و در مظلومیتی پیچیده شده است که فقط خودشان می‌دانند و می‌توانند به حال خودشان گریه کنند یا افسوس بخورند. عاشقانه‌های آدم‌های مشهور، غمگین‌ترین عاشقانه‌ی دنیاست، من از دور هم صدایش را می‌شنوم.

پ.ن: این نوشته، پیشکش به همه‌ی آدم‌های مشهور اما تنها در تمام دنیا که دلشان یک عاشقانه‌‌ی آرام و معمولی می‌خواهد، عاشقانه‌ای که داستانش را خودشان نوشته باشند.

No comments: