۲۸ اردیبهشت ۹۴ دوشنبه عصر |
خیلی عادت ندارم وقتی در خیابان و اتوبوس و مترو هستم، موسیقی هم گوش دهم. بیشتر دوست دارم صدایِ آدمها را بشنوم. گونهها و طبقههایِ اجتماعی متفاوت. صداها و حرفها برایم مهم است. این عادت برای این اواخر نیست که داستاننویسی برایم جدی شده است. برای سالهایی خیلی پیش از این است. حتی یادم است، قدیمترها، زمانی که فکرم این همه مشغول نبود، یکی از سرگرمیهایم این بود که بر اساس ادبیات و ظاهر افراد با خودم شرط ببندم کدام ایستگاه پیاده میشوند.
زمانهایی که خیلی دلم گرفته است اما حوصلهی صدای آدمها را ندارم، دلم میخواهد هیچی از کوچه و خیابان نشوم، برای همین تا جایی که امکان دارد، صدایش را هم زیاد میکنم. امروز غروب که میرفتم کلاس همین طور که داشتم، صدایش را زیاد میکردم یک هشدار بر صفحهی گوشیم ظاهر شد که ترجمهی آزادش برایم این بود:
کَر میشوی، کَر، میفهمی؟؟؟
من هم پاسخ دادم: دلم گرفته است، میفهمی؟؟؟ گرفته!
No comments:
Post a Comment