ماهی به آب گفتا، من عاشق تو هستم
از لذت حضورت، می را نخورده مستم
تو میپذیری آیا، عشق خدائیم را؟
تا اینکه بر نتابی دیگر جدائیم را؟
آب روان به ماهی گفتا که باشد اما
لطفا بده مجالی تا صبح روز فردا
باید که خلوتی با افکار خود نمایم
اینجا بمان که فردا، با پاسخات بیایم
ماهی قبول کرد و آب روان گذر کرد
تنها برای یک شب، از پیش او سفر کرد
وقتی که آمدش باز، تا این که گوید آری
یک حجله دید و عکسی بر آن به یادگاری
خود را ز پیش ماهی، دیشب که برده بودش
آن شاه ماهی عشق، بیآب مرده بودش
نالید و یادش افتاد، از ماهی آن صدایی
وقتی که گفت با عشق، میمیرم از جدایی
ای کاش آب میماند، آن شب کنار ماهی
ماهی دلش نمیمرد، از درد بیوفایی...
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۴ سهشنبه صبح
No comments:
Post a Comment