همان زمانهایی که بچهی آقای برادر تازه راه افتاده بود و چند کلمه بیشتر نمیگفت، چند کتاب برایش خریدم و در یکی از قفسههای کتابخانهام گذاشتم. هر بار که میآمدند خانهمان دستش را میگرفتم و تاتی تاتی تا دم کتابخانه میبردم و میگفتم: بیا بریم بهت کتاب بدم. چند روز پیش که من نبودم کتابهایش را بهش داده بودند من که آمدم خانه خبر نداشتم، آوردمش دم کتابخانه و گفتم بیا بریم کتاب بخوانیم و دیدم کتابها نیست. گفتم عمه کتابهات نیست. بدو بدو رفت از توی پذیرایی کتابها را آورد و با زحمت در همان طبقهای گذاشت که همیشه جایشان بود.
درست یا غلط به نظرم با همین رفتارهای ساده میشود بچهها را با کتاب، کتابخانه و قفسههای کتاب آشنا کرد، اگر بچهها در بچگی هیچ انسی با کتاب نداشته باشند خیلی دور از انتظار است که در بزرگسالی یکدفعه کتابخوانهای حرفهای شوند و کتاب را دوست داشته باشند.
No comments:
Post a Comment