ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, May 10, 2015

هیچ وقت شغل معلمی را دوست نداشتم، همیشه از اینکه وارد محیط آموزش و پرورش بشوم واهمه داشتم ( و هنوز هم قرار نیست واردش شوم) ولی طوری مقاومت می‌کردم، که فکر کنم دل بعضی از اطرافیانِ معلم را  شکسته‌ام. از اینکه در این سیستم آموزشی حل شوم واهمه داشتم. آدم ممکن است، روزهای نخست خودش، باشد ولی به مرور شکل کار و محیط کارش می‌شود. از خستگیِ معلم‌ها دلم می‌گرفت، از اینکه در مدرسه معلم‌ها و دانش‌آموزان فقط باید سورمه‌ای و طوسی باشند، غصه می‌خوردم. از سال هشتاد و پنج که درگیر فلسفه برای کودکان شدم هیچ وقت فکر نمی‌کردم در مدارس اجرایش کنم. فکر می‌کردم،  در محیط‌
های دیگری اتفاق می‌افتد. این مدت که می‌رفتم مدرسه برای فلسفه برای کودکان هیچ وقت فکر نکردم معلم هستم به اصطلاح خودمان تسهیل‌گر هستم و یکی از افراد حلقه‌ای که با بچه‌ها تشکیل داده‌ایم. 

از روز معلم، که با پیام‌های خصوصی و غیره بهم تبریک گفتند فهمیدم معلم‌ شده‌ام. بچه‌ها که دست‌جمعی تبریک گفتند فهمیدم معلم‌ شده‌ام. امروز که پریسا گفت خانم شما شغل معلمی را دوست داری؟ فهمیدم معلم‌ شده‌ام. اما  برای پریسا توضیح دادم که هیچ وقت دلم نمی‌خواسته است معلم باشم. بهش گفتم اگر هیچ وقت در عالم، فلسفه برای بچه‌ها کشف نشده بود نمی‌آمدم مدرسه. وقتی بچه‌ها دفترهای قفل‌دار و رنگی‌شان را دادند که برایشان  یادگاری بنویسم، فهمیدم معلم شده‌ام. 

امروز بچه‌ها گفتند خانم نرویم نمازخانه، در کلاس خودمان باشیم. کلاس‌شان امکان دایره‌وار نشستن را ندارد. چند دقیقه‌ای که در کلاس بودم و بچه‌ها رفتند پشت نیمکت‌ها، احساس کردم، حالم خوب نیست. احساس کردم تحمل این فضا را ندارم. احساس کردم دلم می‌خواهد با بچه‌ها دور هم گپ فلسفی بزنیم و لذت ببریم و برویم سوی زندگی‌های خودمان. پس گفتم: بچه‌ها من رفتم نمازخانه شما هم بیایید، صدای غر زدن‌هایشان را می‌شنیدم، اما من نمی‌توانم معلم باشم. 

معلم‌هایی که سال‌ها به شمع تشبیه شدند، تشبیهی که به نظرم آزاردهنده است، چرا که شمع تمام می‌شود،  بزرگوارانی هستند که تمام نمی‌شوند، در مدرسه و دانش‌آموز حل می‌شوند و دیگر  دیده نمی‌شوند. من از دیده نشدن خیلی می‌ترسم، از اینکه خودم نباشم می‌ترسم، از اینکه خلاقیت‌ام، عادت شود می‌ترسم. من این همه بزرگوار نیستم و تاب فداکاری و صبوری‌های این چنینی را ندارم.

No comments: