اکتبر
میشه یازده سال که اومدم. از سال اول مادرم مدام بیتابی کرده تا همین چند وقت
قبل. گاهی کمتر و بیشتر شده دفعات ابراز دلتنگیش ولی جنس بیتابیش از دوری من
هیچوقت عوض نشده. اصل حرفش این بود که “زندگی جریان داره ولی هیچی دیگه مزه نمیده
بیتو” گاهی لوسش کردم، گاهی پابهپاش دلتنگی کردم، گاهی منطقی بودم باهاش و گاهی
هم دیوانهام کرده این دلتنگی مدام. پرخاش کردم که دیگه اجازه نداره به من حس
گناه بده بابت دلتنگیش. حق نداره از دلتنگیش حرف بزنه. چندوقت حرفی نزده. حس کردم
که ریخته تو خودش. دیدم که بیمارستان رفته و فشارش رفته بالا. نپرسیدم چرا جاش
گفتم مراعات نمیکنید، پرهیز نمیکنید و ورزش نمیکنید. آروم گفته نه باور کن
عصبیه، از دلتنگی تو فشارم میره بالا و من با صدای رسا و منطقی یک آدم مچگیر گفتم
مامان خواهش میکنم از من سواستفاده احساسی نکنید، شما نصف خانوادهتون مشکل فشار
خون دارند، اونا همه دلتنگ مناند لابد. فشار خون و قند پرهیز میخواد که شما نمیکنید.
گاهی انقدر دلتنگیش و این جمله بیتو هیچی مزه قبل رو نمیده خستهام کرده که یک
مدت کمین کردم برای لحظات جزئی خوشیش. تا رفته مهمونی، عروسی یا پیک نیک، روز بعدش
به محض اینکه در جواب سوال “خوش گذشت؟” من جواب داده “آره خیلی خوب بود” هفت تیر
کشیدم که “پس ببینید، اینجوریها هم که میگید جام خالی نیست. عروسی هم میروید،
مهمونی، سفر …خوش هم میگذره. لطفا دیگه …”
لابد شرمنده شده اونطرف خط از لحظات خوشی که داشته، از اون دوساعتی رو که روی مبل
هال زل نزده به تلویزیون یا روی صندلی آشپزخونه زل نزده به پنجره رو به کوچه و
بخار سمار. مادرم هیچوقت جوابم را نداده و من، ملکه کلمات و منطق، همیشه فکر کردم
سکوت کرده چون من صددرصد درست میگم و من پیروز میدانم.
شاید
باید یک شبی مثل الان اشک جمع میشد تو چشمام که بفهمم چه حالی داشته. باید خودم
میشدم مادرم که بفهمم منظور از عروسی رفتن با دلتنگی چیست. من حواسم نبود که
آدمهای عزیزی که بعد مرگ و مهاجرت و زندان رفتن و روابط عاشقانه دورادور و … جا
میگذاریم جنس زندگیشون عوض میشه، جنس لذت بردنشون. عروسی میرن ولی لابد مدام
فکر میکنن کاش آیداشون صندلی کناری نشسته بود یا داشت میرقصید یا وقتی لباس میپوشید
به جای پدرم که به همه لباسهای عالم میگه “برازنده” دختر عزیزش میگفت خوب شدی ولی
گردنبند نمیخواد این پیرهن. امروز فهمیدم که تا برامون پیش نیاید نمیدونیم که
دلتنگ مثل جنازه دراز نمیکشه روی مبل تا دلتنگی با مرگش تموم بشه، دلتنگها هم
یکروزهایی لابد بلند میشوند از روی مبلهاشون که دشکش گود رفته و زیباترین شالشون
رو سر میکنند و پیاده از سر ویلا تا تهش رو در عصر پاییزی راه میروند، چیزی میخرند
ولی مدام فکر میکنند اگر آیدا بود همین راه رو برمیگشتیم بالا و قهوه میخوردیم
باهم روبروی کلیسا. خودم بارها گفتم ولی یادم میره که آدم دلتنگ آدم مرده نیست،
آدم قطع عضو شده است. همه کاری میکنه ولی خب جای خالی اون عضو، اون پا، اون دست
یا اون چشم همیشه باهاش میآد. مادرم خیلی وقته نمیگه دلش برام تنگ شده، اونقدر
که گاهی فکر کردم شاید بودن آیدین رو تمام و کمال جایگزین نبودن من کرده ولی امروز
که خودم متهم شدم به جرمی که مادرم را باهاش محکوم کرده بودم فهمیدم نه. دلتنگی
اونجاست، پشت اون بغضی که در خداحافظیهای بیمقدمهاش قایم کرده، ازش حرف نمیزنه
چون من ممنوع الابرازش کردم. من ازش خواستم که نگه دلتنگه، نگه بیهمصحبت شده، نگه
نمیدونه جمعه عصرهاش را چیکار کنه، نگه هربار که میره خونه عموهام و دخترعموهام
بلند بلند میخندن حس میکنه کاش جمع کنه بره خونه چون دیدن رابطه مادران و دختران
حسودش میکنه، دلتنگش میکنه و …. من مچش را گرفتم، زندگی کردنش را
به رخش کشیدم، بهش گفتم خیلی هم دلتنگ نیست و خیلی هم زندگی بیمن بیمزه نیست چون
داره نفس میکشه، مهمانی میره، پردهها رو عوض میکنه و بجای من با ثریا میره
بازار، پس انقدر تکرارش نکنه. قبول دارم که من خودم همین کار رو کردم، نه؟ من
دیوانهت کردم با ابراز دلتنگی مدام و خب حق داره هرکسی که کم میآره از شنیدن زجر
کشیدن آدمی که دوره و خب لابد کاری هم نمیشه برای دوریش کرد. مدام میگرده دنبال
نشانههای لذت که بگه ببین زجر نمیکشی، ببین خوبی، ببین غیرمعاشرتی نشدی، ببین میخندی،
ببین خوشبختی. مگر من خودم با مادرم نکردم؟ حق با من و “…”
است. دلتنگی احتمالا به هرشکلی و اندازهای که هست باید خفه شه، نباید با صدای
بلند ابراز بشه. دلتنگی احتمالا همون صلیبی است که هرکدام از ما مجبوریم تنهایی
حملش کنیم .
مادرم
یکروز ساکت شد و دیگه نگفت دلش تنگ شده برام، نگفت هیچ لذتی دیگه شکل قبل نیست. من
هم فردا شاید بهش زنگ بزنم بگم مامان تو که وبلاگ نداری، توییتر نداری، خواهر
نداری، اعتقاد مذهبی نداری و خب من هم ازت خواستم از ابرازدلتنگیت برای آزار من
استفاده نکنی، حست رو توصیف نکنی، جلوی من بغض نکنی و…پس
الان چیکار میکنی؟ قرص میخوری بابتش؟ اسم قرصت چیه؟ خودکار دستمه، بگو مینویسم.
منبع:وبلاگ پیاده رو، آیدا احدیانی
No comments:
Post a Comment