پانزدهم اردیبهشت ۹۳، دوشنبه صبح |
امروز اولین امتحان را در این دانشگاه دشت کردم، بیآنکه هوای امتحان به معنای دانشجوییاش را داشته باشم. به عادت همهی این سالها با اینکه یازده امتحان داشتم صبح زود رفتم دانشگاه. امتحان ساده و خوبی بود. یک هفتهای است میخواهم درباره حسادت بنویسم اما طوری نمیشود که بشود همهی آنچه باید بشود. اما امروز با خودم عهد کردم برسم خانه، مینویسم طوری که دوستش داشته باشم باز هم نتوانستم. الان یک کوچولو با مامان درد دل کردم فقط گفت: خودت که دیگه الان باید بهتر از من بدونی، پات و بذار روی همهی این حرفها و حرکات، خودت و بکش بالا.
مامان گفت و اومدم تو اتاقم. واقعا چی میشه که آدم باورهای خودش هم یادش میره، شاید گاهی بار انرژی منفیهای دورت آنقدر سنگین است که شبیه سرماخوردگی و آنفولانزا که بیخبر، میخواباندت، این انرژیها هم گاه بیخبر روحات را مچاله میکنند.
No comments:
Post a Comment